من مهران 20 سالمه مهرانا تقریبا یک و سال نیم از من کوچکتره سینا هم ده سالشه ما یک خانواده 5 نفری هستیم که در یکی از مناطق مرکزی تهران زندگی می کنیم پدر و مادرم شاغل هستند و وضع مالی ما نزدیک به متوسطه خانواده خوبی هستیم شاید تنها چیزی که گاهی وقتها همه اعضای خانواده رو آزار میده تفاوت فرهنگ و سنت نسلی که ما در اون بزرگ شدیم با نسل دهه پنجاه و شصت و هفتاد که پدرو مادرم در اون رشد کردن باشه طوریکه گاهی وقتها حرف همدیگه رو خوب درک نمیکردیم طی چند سال دوران قبل از دانشگاه از بین ده دوازده دوست دختری که داشتم موفق شدم سه تاشون رو از ناحیه کون مورد لطف و عنایت قرار بدم نفر چهارمی رو که خواستم از کون بکنم گفت از عقب نمیده و از جلو بکن پرده نداشت ولی من از هر دوناحیه کردمش و بی خیال کونش نشدم در کل من عشق کون بودم به خاطر تنگیش داغی توش و حرارتش و از همه مهمتر میشد بدون ترس بریزی توش نمیخوام مثل خیلی ها از قد و وزن و بدنسازی بگم من قیافه متوسطی داشتم نه زشت بودم و نه خوشگل هیکل معمولی هم داشتم ولی چیزی که باعث جذب دخترهای هم سن و سالم به طرف من میشد خوشتیپ گشتن و لباس پوشیدن و زبان چرب و نرمم بود که خوب بلد بودم مخ بزنم مهرانا ولی دختر بسیار خوشگل جذاب و زیبایی بود چشم های درشت و ابروان مشکی صورت سفید لبهایی که نیاز به پروتز نداشت و دندان های سفید و یکدستش که وقتی می خندید زیبایی صورتش رو چند برابر میکرد کمر باریک بود و هیکل و سینه های بسیار میزون و پری داشت انصافا دختر خوش هیکلی بود از همه خوش فرم تر کونش بود که حسابی برجستگیش هم تو شلوار خونگی وهم تو لباس بیرونش خودنمایی میکرد مانتوهای تنگی هم که می پوشید این برجستگی کونش رو بیشترنشون میداد گاهی وقتها تو خونه وقتی راه میرفت لرزیدن سینه ها و کونش ته دلمو می لرزوند و کیرم تکون میخورد ولی خب همه چیز مهرانا برای من ممنوع بود و همین باعث میشد اصلا بهش فکر نکنم سینا داداشم اعتراف میکنم که از من خوشگلتر بود با اینکه فقط ده سالش بود هر روز خوشگلتر از دیروز میشد موهاش فرفری شده بود و چشمهاش روز به روز روشن تر میشد کمی هم بور شده بود میدونستم بزرگ بشه خوشگلترم میشه ومیتونه کلی دوست دختر داشته باشه همیشه حواسم بهش بود میدونستم توی دوران راهنمایی و دبستان بین پسرها کون کونک بازی زیاده نمیخواستم سینا توی این راه بیافته در کل من هم مثل خیلی از مردم آدمی بودم که حسابی هوای خواهر و برادرمو داشتم که کسی نگاه چپ بهشون نکنه ولی خودم رو مستحق هر چیزی از جمله دختر بازی میدونستم من هم مثل خیلی ها معتقد بودم دختری که سالم باشه با پسر جماعت دوست نمیشه پس اینهایی که من با اونها دوست شدم و کردمشون پس حتما خودشون هم میخواستن و اینطوری رفتار خودمو توجیح میکردم دوران پیش دانشگاهی رو تازه شروع کرده بودیم که مادرم زمزمه های نامزد کردنم با دختر خاله ام رو یواش یواش وسط می کشید میگفت اون بهت علاقه داره وضع مالیشون هم از ما بهتره میتونه آیندت رو تضمین کنه تا از دستت نرفته موافقت کن بریم خواستگاریش چند سال نامزد باشین تا درس جفتتون تموم بشه بعد هم ازدواج کنین مهسا دختر بدی نبود مثل من نه زشت بود نه زیبا متوسط بود چند ماهی به همراه مهرانا کلاس ایروبیک میرفتند فقط پول دار بودند یه خواهر کوچکتر از خودش هم داشت که به طعنه به مادرم میگفتم حتما محبوبه هم برای سینا در نظر گرفتی قصد نامزدی یا ازدواج با مهسا رو نداشتم چون خانواده زن سالاری بودن و می ترسیدم بعد از ازدواج مثل شوهر خالم بشم غلام و کنیز مهسا برای همین بهانه زیاد می آوردم البته پدرم هم زیاد موافق این ازدواج نبود و معتقد بود تو هر خونه ای مرد باید بزرگ و مدیرخونه باشه طعنه های چندین ساله مادرم به بابام بابت اینکه کارمندی بیش نیست و زندگی یکنواختی که بابت پیشرفت کردن داشتیم و عدم ریسک پذیری پدرم بابت افزایش سرمایه زندگیش باعث شد من پیشرفت به صورت پلکانی و یواش یواش مثل پدرم را بی خیال بشم و تصمیم بگیرم برای ساختن زندگی آینده ام دست به ریسک های زیادی بزنم دوست نداشتم قلک وار پول جمع کنم و میخواستم قبل از بیست سالگی خودمو جمع و جور کنم برای همین تو همون دوران پیش دانشگاهی به پیشنهاد یکی از همکلاسی هام عضو شرکت شدم و چند روز بعد هم مهرانا رو عضو کردم و ظرف یک ماه دو تا از دوست دخترای سابقم رو که نتونسته بودم بکنمشون عضو کردم هدفم این بود هم زیر مجموعه خودمو بیشتر کنم و هم همچنان رو مخشون کار کنم بلکه بتونم اونجا بکنمشون جریان عضو شدنم تو شرکت این جوری بود که توسط یکی از همکلاسی هام به این شرکت معرفی شدم قبل از اون پژمان همون همکلاسیم یک هفته بود که مدام در مورد کار و نحوه پول درآوردن با من صحبت میکرد وقتی قبول کردم حرف های مسئولین شرکت رو بشنوم یک روز منو به محل شرکت برد محل شرکت در پردیس بود اون روز وارد یک آپارتمان مسکونی تازه ساز چهار طبقه شدیم که انگاری توی این آپارتمان فقط ما بودیم و طبقات دیگه خالی بود و هنوز کلید نخورده بود تو اون واحد دختر و پسرهای زیادی وجود داشتند که انگاری همه عضو بودن و این منو دلگرم کرده بود آرمان و نیما لیدر گروه بودند اون روز کلی برام صحبت کردند وروزهای بعد سمینارهای دکتر محمود معظمی و دکتر آزمندیان برام پخش کردن و بحث های تکنولوژی فکر و موفقیت های مالی و هدفمندی را مطرح کردند تا اینکه قانع شدم میتونم تا مدتی دیگه خودمو حتی از نظر مالی به پدرم برسونم و بهش ثابت کنم که دنیا بر پایه تکنولوژی استوار شده و دوره اونها دیگه گذشته و جور دیگه ای باید پول درآورد و پیشرفت کرد تنها مشکل موجود فالو مالی یا بود برای ثبت نام در سایت و خرید نیاز به پول داشتم که من هم پولی در بساط نداشتم بدبختی خرید هم بستگی به قیمت دلار داشت که بالای 4000 هزار تومان شده بود و پولی نزدیک به ده میلیون تومان نیاز داشتم از پدرمم که نمیتونستم بگیرم چون اولا مخالف افکار من و ریسک کردن بود و دوما اگه میفهمید میخوام چیکار کنم حتما اجازه ثبت نام و خرید نمیداد تمام دارایی خودمو جمع میکردم هم 6 میلیون بیشتر نمیشد وقتی همه راه ها رو به روی خودم بسته دیدم و داشتم پشیمون میشدم آخرش آرمان که یکی از لیدرهای گروه و از بچه مایه دارهای شهرک غرب بود به من گفت که در مقابل گرفتن سفته و تعهد مالی میتونه بقیه مبلغ خرید که 4 میلیونه رو به من بده تا من بتونم عضو شرکت بشم و بدین ترتیب از بانک به مقدار کافی سفته خریدم و داخلش رو طبق خواسته آرمان پر کردمو به آرمان دادم و عضویت من تکمیل شد 3 هفته از عضویت من در شرکت گذشته بود موضوع رو کاملا از پدر و مادرم پنهان کرده بودم توی این سه هفته با اکثر بچه های گروه آشنا شده بودم رفتارشون با عضوهای جدید کاملا گرم و دوستانه بود طوریکه انگار چند سالی هست منو میشناسن منو با اسم کوچیک صدا میزدن جو بسیار شادی تو گروه حاکم بود اصلا احساس غریبی نمیکردم تلاشم این بود که بچه های جدیدی رو از طریق تلگرام و اینستاگرام عضو کنم تو سایت های مختلف عضو شدم تا تبلیغاتی در مورد بازاریابی شبکه ای داشته باشم آرمان میگفت چون ما به دولت مالیات نمی دهیم اونها با چنین شرکت هایی مخالف هستند تقریبا یک ماه از عضویت من در گذشته بود دو دل بودم مهرانا رو بیارم تو گروه یا نه یک مقدار جو بیش از حد اونجا آزاد بود البته اونجا خواهر و برادر هم دیده بودم پسردایی و دختر خاله هم دیده بودم ولی بزرگترین مشکل این بود که نه من پول داشتم نه مهرانا حتی موضوع رو با خود مهرانا هم مطرح کرده بودم دوست داشت بیاد ولی پولشو نداشت آخرش موضوع رو با آرمان و نیما مطرح کردم فکر میکردم آرمان میتونه کمکم کنه همینطوری که من عضو شدم و سفته و تعهد مالی دادم مهرانا رو هم عضو کنه ولی این بار خیلی سفت و سخت تر بود اولش قبول نمیکرد میگفت تو خودت به من بدهکاری ولی چند روز که روی مخش رفتم بالاخره قبول کرد و به من گفت هر چقدر پول داره بگو بیاره مابقی رو اگه زیر 5 میلیونه من میدم درعوض بابت برگردوندن پولم یا چک ازش میگیرم یا سفته یادمه اولین باری که مهرانا رو به محل تجمع گروه تو پردیس بردم آرمان با تعجب مهرانا رو نگاه کرد و گفت خانم مهدوی شما هستین این بار این من بودم که چشمام چهار تا شده بود اولش فکر کردم این دو تا همدیگه روقبلا دیدن و با هم آشنا هستن ولی خوب چرا مهرانا رو خانم مهدوی صدا کرد یکی دو دقیقه بعد با ادامه مراسم آشنایی و معارفه متوجه شدم آرمان مهرانا رو با یه بازیگر به نام هستی مهدوی اشتباه گرفته تا حالا نه اون بازیگر رو دیده بودم و نه اسمشو شنیده بودم آرمان انگاری پرزنت مهرانا یادش رفته بود و مدام با خنده در مورد شباهت مهرانا با این بازیگره میگفت حتی ازما پرسید که آیا با این خانم بازیگر فامیل هستیم یا نه که من دیگه داشت اعصابم خورد میشد اون روز آرمان و دو تا از دخترهای گروه به نام سوگند و بیتا مهرانا رو پرزنت کردند موقع برگشت به خونه سوار پراید پژمان شدیم که همکلاسی خودم بود فردای اون روز هم مهرانا برای خرید 2 میلیون بیشتر نداشت آرمان قبلش گفته بود میتونه تا زیر 5 میلیون کمک کنه و بقیه اش رو باید خودتون جور کنید ولی اون روز خیلی راحت 8 میلیون کمبود پول رو خودش پرداخت کرد و یک مقدارش هم زنگ زد به داداشش ریخت به حسابش وچون چک نداشتیم مهرانا مثل من سفته خرید و بهش دادیم آرمان هنوز موقع دیدن مهرانا اون رو خانم مهدوی صدا میکرد و می خندید قضیه وقتی برای من جدی شد که نیما هم از این شباهت گفت همون روز موقع برگشت به خونه کنجکاو شدم ببینم این بازیگره کیه که من تا حالا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم البته من بیشتر بازیگرای قدیمی زن ایرانی رو می شناختم ولی اینو ندیده بودم حتی مهرانا هم این بازیگره رو نمیشناخت به خونه که رسیدم رفتم پای نت تو گوگل و قسمت تصاویرش سرچ کردم هستی مهدوی وقتی اینتر زدم دیدم اوهههههههههههههههههههه این دختره چقدر شبیه مهراناست خشکم زد و به آرمان حق دادم از شباهت مهرانا به این دختره بگه اون لحظه من نمیدونستم مهرانا شبیه اونه یا اون بازیگره شبیه مهراناست فقط می خندیدم هی وای وای میکردم و مهرانا رو صدا میکردم پس از بررسی دقیق تر هر دو چهره به این نتیجه رسیدم که 80 درصد قیافه مهرانا شبیه این بازیگره هست یا قیافه این بازیگره شبیه مهراناست و البته تفاوت هایی هم تو صورت مهرانا با اون دختر بازیگره وجود داشت که البته زیاد به چشم نمی اومد زمانی این شباهت بیشتر میشد که عکس هایی تو سن پائین تر این بازیگره رو نگاه میکردم تو اینترنت نوشته بود 26 سالشه ولی زمانی که 18 19ساله بوده کاملا شبیه مهرانای ما بود به هر حال وقتی مهرانا اومد عکس ها رو که نشونش دادم دستاش رو جلوی دهنش گرفت و جیغ کوتاهی کشید و زد زیر خنده از من خواست پا بشم اون بشینه رو صندلی و هی مثل من وای وای میکرد مهرانا هم تو هنگ بود رفتم پائین عکس های روی فلش رو به پدر و مادرم نشون بدم مادرم تا توی تی وی دید اولش شوکه شد و باور نمیبکرد و میگفت برداشتی فتوشاپش کردی این خود مهراناست و بابام هم از دستم شاکی شد سینا هم میگفت این آبجی مهراناست دیدم اینجا ضد حال خوردم بهشون گفتم شماها دیگه کی هستین برگشتم تو اتاق خودم اون روز هم من تو شوک بودم هم مهرانا منم از اون موقع واسه خنده مهرانا رو تو خونه هستی صدا میزدم که بابام شاکی میشد البته باور کرده بود که اون دختره یک نفر دیگه بوده ولی بازم دوست نداشت مهرانا رو با اسم هستی صدا بزنم یاد آرمان افتادم که همون روز اول مهرانا رو با هستی مهدوی اشتباه گرفته بود آرمان 37 سالش بود و متاهل بود و قیافه و هیکل مردونه ای داشت ولی بسیار شوخ طب بود و با اعضا خیلی شوخی و خنده میکرد که میدونستم این هم جز سیاست های شرکت هست نیما هم پسر عموی آرمان بود که هم سن و سال من بود و البته خوشتیپ و با کلاس اکثر بچه های گروه مال مناطق غرب تهران بودند سوگند از تهران سر بود آرمان و نیما بچه شهرک غرب بودند سعید یکی دیگه از بچه های گروه از شهرک اکباتان اونجا می اومد امیر رضا از کرج می اومد همه یک هدف داشتیم و آن پولدار شدن در کمترین زمان ممکن بود یک هفته بعد میترا و نسترن که از دوست دخترای سابقم بودن رو عضو گروه کردم اونها وضع مالیشون بد نبود و راحت وارد گروه شدند رابطه من با اونها کم شده بود و در حقیقت دیگه دوست دخترم نبودند ولی باهاشون همچنان در ارتباط بودم البته موفق به کردنشون هم نشده بودم چون یه جورایی قصد تیغ زنی منو داشتن و منم دم به تله نمیدادم در عوض به جای این دو نفر مرتضی یکی دیگه از همکلاسی هام مدتی بود منو با رفیق دوست دخترش المیرا آشنا کرده بود که حداقل برای کردن بد نبود اهوازی بودن و پوست سبزه ای داشت ارتباطمون در حد بیرون رفتن بود و هنوز به لب گرفتن هم نرسیده بود چه برسه بخوام بکنمش تقریبا دو ماه از عضویت من تو شرکت کیونت گذشته بود یک روز تو تلگرام ویندوز کامپیوترم فعال بودم تمام تلاشم این بود بتونم دوست ویا آشنایی رو برای عضو کردن پیدا کنم که دیدم از یک شماره ناشناس یه پیام برام اومده بازش کردم دیدم نوشته سلام خواهرت خیلی چاقاله میدونستی اولش فکر کردم طرف اشتباه گرفته بهش گفتم داداش پیامتو اشتباه فرستادی چند لحظه بعد دوباره پیام داد چیه بهت برخورد بهت گفتم خواهرت چاقاله دوباره نوشتم اولاخواهر ندارم که به من بر بخوره دوما لطفا مزاحم نشو کار دارم داشتم با یکی از دوستام در مورد کار و شرکت تو تلگرام حرف میزدم که دوباره پیام داد ولی خواهرت کون بیستی داره خیلی ها دنبالش هستند این بار جوابشو ندادم ولی ول کن نبود و پیام داد انگاری یکی از بچه های کلاستون میخواد از عقب بزنه توش دیدم داره کس شعر میگه بهش گفتم بذار بزنه تو نگران ننه خودت باش بلافاصله جواب داد خوب تو که غیرتی نیستی از اول میگفتی زیرآب زنی نکنیم تا طرف بندازه تو کون خواهرت داشتم از دست این مزاحمه کلافه میشدم بهش گفتم کس خل من خواهر ندارم داشتم می رفتم سمت پنجره بلاک کردن که پیام داد مگه مهرانا خواهر تو نیست یهو کاملا هنگ کردم چشمام روی صفحه مانیتوری که تلگرام روی اون نصب کرده بودم خبره مونده بود خونم داشت به جوش می اومد اسم مهرانا انگاری مدام تو گوشم تکرار میشد گروه تلگرامی که توش بودمو رها کردم و در حالیکه دستام تعادل نداشت نوشتم مادرجنده لاشی تخم داری بگو کی هستی بیام شلوار مادرتو در بیارم کس کش فحش های منو به خودم حواله داد و گفت یک نفر دیگه داره از کون خواهرت عکس میگیره بعد تو میخوای شلوار منو دربیاری بعد هم پشت سر هم نوشت تو که خواهر نداشتی ننت یهو زائید مدام تهدیدش میکردم که مادرت گائیدس تخم داری بگو کدوم خری هستی حالا این من بودم که پیام می فرستادم و اون جواب نمیداد وقتیکه از جواب دادنش نا امید شدم خواستم تلگرامو ببندم که دوباره پیام داد و نوشت اگه منطقی هستی ادامه بدم وگرنه فحش به من بدی دیگه چیزی نمیگم در حالیکه سعی میکردم آروم باشم نوشتم اسم خواهر منو از کجا میدونی تو کی هستی اگه بفهمم کی هستی کونتو پاره میکنم از این شکلک خنده چند تا فرستاد و نوشت من دارم بهت خوبی میکنم تو فحش میدی بعد هم بلافاصله نوشت چهارشنبه هفته پیش یکی از بچه های کلاستون داشت با موبایلش از کون خواهرت تو راه مدرسه عکس و فیلم میگرفت دیروز هم داشت همین کار رو میکرد من مطمئن هستم میره با عکس های خواهرت جق میزنه البته پسره از اون بکن هاست حواست به خواهرت باشه کونش آکبند بمونه بعد هم دوباره شکلک خنده فرستاد برام بدجوری با این حرفش حرصم گرفته بود به تلگرام لعنت می فرستادم که شرایطی فراهم کرده هر کسی راحت میاد توش توهین میکنه و میره بهش گفتم توی کونی هم دست کمی از اون مادر کونی نداری اسم اون مادر جنده رو بگو هر کاری کردم نگفت بازم کلی فحش بارش کردم و خواستم بلاکش کنم که دیدم شاید راست بگه و بعدا بتونم ازش حرف بکشم برای همین بی خیال بلاک شدمو تلگرامو بستم اعصابم به شدت خورد بود شماره ای که با اون به من پیام داده بود اصلا آشنا نبود نمیدونستم حرفای این مرتیکه راسته یا دروغ ولی از بچه های کلاس ما هر کاری بر میاد بدبختی دبیرستانی که مهرانا توش درس می خوند دقیقا با ما تعطیل میشدن و این باعث دختربازی خیلی ها میشد گیج بودم این پسره اسم مهرانا رو از کجا میدونه شماره منو چطوری داره حدس میزدم آشنا باشه همون لحظه تلگرامو باز کردمو از توش شماره ناشناس رو برداشتم و زنگ زدم هر چی زنگ زدم خاموش بود نیم ساعت بعد هم بلند شدم رفتم بیرون از باجه تلفن به همون شماره ناشناس زنگ زدم بازم خاموش بود برگشتم خونه غرق در تفکر بودم تمام بچه های کلاس رو تو ذهنم آوردم و اخلاقشون رو مرور کردم متاسفانه بیشترشون شرایط دختر بازی رو داشتن عقلم به جایی نمیرسید همچنان تو اتاقم بودم و سرم تو کتابم بود ولی فکرم مشغول بود حتی خواستم دهن مهرانا رو سرویس کنم که دیدم اون گناهی نداره چون مطمئن بودم خبر نداره دارند از کونش تو مانتوی مدرسه عکس میگیرند عصری مهرانا و سینا از پارک برگشتند پدر و مادرم هم اومدند همچنان اعصابم خورد بود اون شب هر بار تصادفی کون لرزون مهرانا رو که چند وقتی بود هستی صداش میزدم تو شلوار نازک خونگی می دیدم با خودم میگفتم این یارو که با عکس کون مهرانا از روی مانتوی مدرسه اش جق میزنه اگه این کون رو تو این شلوار نازک یا لخت ببینه چیکار میکنه خودمم شک نداشتم پسره عکس ها رو برای جق زدنش میخواد وگرنه عکسی که از پشت سر بندازن به چه دردی میخوره همش دعا میکردم این جریان سرکاری باشه اصلا حس و حال نداشتم کاشکی می تونستم این جریان رو مثل سوال امتحانی تو همون لحظه حلش میکردم و همه چیز تمام میشد ولی متاسفانه این جریان نمیتونست به راحتی حل بشه و زمان بر بود و روی اعصاب من حتما تاثیر منفی میگذشت اون شب کم حرف شده بودم مادرم اینو فهمید و ازم سوال کرد ولی جوابشو ندادم مهرانا هم اومد کنارم رو مبل نشست و با خنده ازم پرسید چی شده بهش گفتم با بچه ها دعوام شده پرسید با بچه های گروه گفتم با بچه های کلاس بیچاره مهرانا روحش هم خبر نداشت دارن به خاطر کونش جق میزن شب درست و حسابی نتونستم بخوابم حتی صبح زودتر از وقت کلاس از خواب بیدار شدم نهایتا برای اینکه بتونم زودتر این قضیه رو تموم کنم و اعصابم به حالت نرمال برگرده تصمیم گرفتم برم سرکلاس ووقتی همه جمع هستند و دبیر نیست یه فحش ناموسی بکشم و بگم کدوم مادرجنده و خوارکسده ای دیروز تو تلگرام به من پیام میداد تا بلکه طرف به خاطر فحش هایی که خورد عکس العمل نشون بده و بفهمم این یارو کی بوده ادامه دارد نوشته
0 views
Date: December 18, 2018