تمنا برای آغوشی دست نیافتنی ۱

0 views
0%

تم داستان زندگی یک شخص گی اخطار مراقب وقت ارزشمند خود باشید این داستان اولین تجربه من برای نوشتن افکار و ایده هام هستش معمولا اونارو در حد خیال تو ذهنم نگه میدارم امیدوارم خوشتون بیاد بارون دیگه نم نم نمیبارید شدتش بیشتر شده بود تصمیم گرفته بودیم تا از این بدتر نشده برگردیم با قدم های تندی که بی شباهت به دویدن نبود چند قدمی از کافه دور شده بودیم که روزبه یادمه آن واحد خشک شدم چرا وایسادی چیزی جا گذاشتی صدای قدماشو پشت سرم میشنیدم وقتی دید ایستادیم سرعت قدماشو زیاد کرد روزبه بار دوم تیرداد هم صداشو شنید و برگشت اما من توان حرکت نداشتم چقدر امیدوار بودم که مثله هر بار توهم باشه ولی نبود صدای نحس و حضور نحس ترش کاملا واقعی بود خودتی نه مغزم به سختی فرمان حرکت داد برگشتم سمتش سعی کرده بودم فراموشش کنم خودش و تمام ساعت هایی که با حضورش به لجن کشیده شده بود البته با کاری که باهام کرده بود به فراموشی سپردنش سخت نبود اصلا هم نبود چیزی که سخت بود قبول کردن حماقتم بود چقدر توی دلم دعا کرده بودم که خدایا حرف زیادی نزنه ولی خوب من از کی تا حالا مستجاب الدعوه شده بودم از اتفاقی که قرار بود تو حضور تیرداد بیفته وحشت کرده بودم میدونستم این آدم عوضی تر از اینه که بدون زدن هیچ حرف اضافه ای بره نفسام به شماره افتاده بود و عرق سردی که از روی مهره های کمرم به پایین سرمیخورد رو توی اون بارون حس میکردم به عاقبتی فکر میکردم که اگه میزاشتم بیشتر از این حرف بزنه در انتظارم بود برای مسلط شدن به خودم نفس عمیقی کشیدم شنیده بودم خیلی وقته سیامک ایشون همکارم تیرداد هستن تو یه شرکت کار میکنیم و قبل از اینکه بزارم بیشتر از این حرفی بزنه با گفتن بارون داره تند میشه الان خیس میشیم با سیامک خداحافظی کردم و دستمو پشت کمر تیرداد گذاشتم تا به سمت ماشین راهنماییش کنم یا یه جورایی هلش بدم خوش بینانه فکر میکردم که قراره دهنشو ببنده و همه چی با حرفی که زدم تموم میشه در ماشینو باز کرده بودیم تا سوار شیم چند قدمی باهامون فاصله داشت سریع سوار شدم و درو بستم ولی تیرداد آروم بود البته اون به جز بارون دلیلی برای عجله هم نداشت حالم اصلا خوب نبود و حالت تهوع و سرگیجه داشتم و وضعیت نفس کشیدنم بدتر شده بود به ماشین رسید دعا دعا میکردم تیرداد سریع تر سوا رشه بریم تیردادو کنار زدو از سمت در راننده خم شد و رو به من گفت من هموز شمارم همونه دوست دارم یه بار دیگه به خودمون فرصت بدم دوست داشتی میتونی بهم زنگ بزنی عزیزم و بعد از نگاه کردن به قیافه وحشت زده من و متعجب تیرداد با لبخند چندش آوری گورشو گم کرد آشغال عوضی میدونستم هدفش از این کار چیه ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که هر لحظه امکان میدادم بایسته نفس کشیدن سخت شده بود و لرزش بدنم داشت بیشتر و بیشتر می شد تیرداد نگاه متعجبش رو به من دوخت و اون موقع تازه متوجه حالت غیر عادی من شد روزبه روزبه صداش محو و محوتر می شد توی سرم احساس سبکی میکردم انگار بین زمین و هوا معلق بودم از اونجا به بعدشو دیگه دقیق یادم نمیاد تو ذهنم فقط یه سری تصاویر محو مونده سعی میکنم بیشتر به مغزم فشار بیارم که موقعیتو درک کنم نتیجه زیاد مطلوبی حاصل نشد پلکام سنگینه و احساس گیجی که دارم تمرکز کردن برای بازکردنشون رو سخت تر میکنه صداهای محوی میشنوم بیشتر دقت میکنم صداها واضح تر میشن دچار حملات پانیک شدن احتمالا سابقه اینجور حمله ها رو قبلا داشتن باید از محیط های استرس زا محیط هایی که موجب ترس و اضطراب و کلا هرنوع فشار روانی باشه دور باشن البته این حمله هارو میشه طی دوره های چندماهه روان درمانی و مصرف داروهای آرام بخش و ضد اضطراب درمان کرد ولی خوب بستگی به شرایط روحی فرد و جرقه ای توی ذهنم زده شد حال بدم تو ماشین تیرداد سیامک لعنتی با توجه به سوزش دستم و سطح سخت زیرم اینجا بیمارستانه و ایشون با این نطق غرا هم دکترن صدای پاهاشو میشنیدم که هین توضیح روند درمان خارج میشد قطعا با خودش صحبت نمیکنه شاید داشت برای تیرداد توضیح میداد آبرو ریزی بیشتر از این یعنی میتونم امیدوار باشم نفهمیده باشه آره تو خوبی اونم گوشاشو ورژن جدید مخملی زده اصلا هم نفهمید ابله حماقت کردی حالا هم بکش خسته از کشمکشی که با خودم داشتم سعی کردم چشمامو باز کنم زیاد سخت نبود لعنتی این اتاق چرا اینقدر روشنه دوباره چشمامو بستم صدای باز شدن درو شنیدم دوست نداشتم چشمامو باز کنم اگه تیرداد باشه چی میترسم نگاهش به من تغییر کرده باشه من این آدمو دوست داشتم خوش نمیدونست ولی با خودم که دیگه این حرفارو نداشتم بالاخره که چی بزدل نباش تا آخر دنیا که نمیتونی چشماتو ببندی و تظاهر کنی بیهوشی و رو همین تخت بمونی چشمامو باز کردم این بار نور زیاد آزار دهنده نبود خودش بود دید چشمام بازه به هوش اومدی بهتری میرم دکترو خبر کنم بیاد ویزیتت کنه دکتر گفته بود بهتره تا یه مدت تنها نباشم پدرم رو وقتی بچه بودم از دست دادم سرطان داشت مادرم هم به خاطر ماه های آخر حاملگی خالم شهرستان بود و من فعلا تنها زندگی میکردم تیرداد هم میخواست مستقل باشه به خاطر همین بر خلاف میل پدر و مادرش جدا زندگی میکرد گفته بود منو میبره پیش خودش الانم رفته بود داروهایی که دکتر تجویز کرده رو بگیره به طرز عجیبی ساکت بود و از نگاهش هم نمیتونستم چیزی بفهمم نه حرفی میزد نه چیزی میپرسید اصلا دوست نداشتم بخواد ترحم کنه و از روی اجبار بهم لطف کنه شایدم با این موضوع مشکلی نداشته باشه به هر حال این چیزی نبود که خودم انتخاب کرده باشم و از چیزی که بودم هم خجالت نمی کشیدم فقط اوضاع درکی شعوری جامعه جوری نبود که از اون نظر جرات ابراز وجود داشته باشم با پلاستیک داروها سوار ماشین شد میخواست منو ببره خونه خودش که بهش اطمینان دادم کاملا خوبم و میتونه منو بزاره خونه میدونستم دوباره حالم بد نمیشه مگر اینکه تو شرایط خیلی بدی باشم بالاخره راضی شد منو بزاره خونه و گفت که بهم سر میزنه نوشته

Date: March 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *