تنهایی غم انگیز یک پانــــدا

0 views
0%

مغز گردوهاي خرد شده را توي يك خط روي نانِ پنير مالي شده مي ريزم نان را لوله ميكنم و ميگذارم توي كيسه ي خوراكي هايش با خودم ميگويم دسته كليدت يادت نره دسته كليدت نازنين ايستاده جلوي آينه و با زحمت موهاي صافش را مي چپاند زير مقنعه ي گلبهي اش كمكش ميكنم كيفش را روي كولش بگذارد كفشهاي اسپرت چسبي اش را ميپوشد توي در ورودي مي ايستم و داخل كيفم را ميگردم چي جا گذاشتي چي جا گذاشتي دوتا اسكناس ده هزارتوماني توي كيفم هست امروز بايد حساب را چك كنم ببينم آن نامرد مقرري اين بچه را ريخته يا نه چي جا گذاشتي نازنين ميگويد دسته كليدت نگاهش ميكنم چشمانش را از من ميگيرد و به پايين راه پله نگاه ميكند برمي گردم و دسته كليد را برمي دارم جلوتر از من پله ها را پايين ميرود توي حياط آپارتمان و يكراست به سمت باغچه باران ريزي گرفته به سمتش ميروم بوي نرگس ها مي پيچد توي سرم با وسواس يك رز قرمز و چند شاخه نرگس مي چيند كلاه باراني اش را سرش ميگذارم به خودم كه آمدم ديدم دارم ميكشمش به دنبالم توي خيابان و اعتراضي هم نميكند من تند تند قدم برميداشتم و او تقريبن ميدويد به نفس نفس افتاده اما توي همان حالت هم گلهايش را بو ميكند قدمهايم را آهسته ميكنم نزديك مدرسه كه رسيديم دستش را از توي دستم ميكشد و ميدود نگاهش ميكنم تا داخل مدرسه ميرود به عابر بانك آنطرف خيابان ميروم آن موقع صبح خلوت بود كارتم را داخل دستگاه ميگذارم كه موجودي بگيرم يك خانمي از تويش ميگويد لطفن چند لحظه صبر كنيد دستگاه در حال دريافت اطلاعات حساب شما ميباشد با خودم ميگويم حالا ديگر آنجا كه بايد صبر ميكردم نكردم هميشه همه ي زندگي ام را عجله داشتم براي درس خواندن براي ازدواجِ لعنتي براي بچه دار شدن و بدبخت كردن اين طفل معصوم كاغذ را از توي دستگاه بيرون مي كشم مانده حساب پنجاه و پنج هزار و دويست و سي ريال پرده اي جلوي چشمانم را تار مي كند لبهابم را به هم فشار ميدهم كه اشكم سرازير نشود نامرد سرم را كه بلند كردم رسيده بودم به كارگاه پله هايش را پايين مي روم معصومه و رويا آمده اند خانم سلحشور هم پشت ميزش نشسته بلند سلام ميكنم و منتظر جواب نميشوم يكراست ميروم توي رخت كن مقنعه ام كه خيس آب است را توي روشويي ميچلانم و آويزان ميكنم روي بند بالاي شوفاژ كنار عروسكهايي كه انگار باران تند ديشب خيسشان كرده بود موهاي خيسم را ميتكانم و از توي كمدم پارچه ي چهارگوشي را كه گاهي از آن به عنوان روسري استفاده ميكردم سرم ميكنم ميروم توي سالن و پشت چرخ مينشينم نمدهاي سفيد و سياه را كنار هم مي گذارم و شروع ميكنم به راسته دوزي يا به قول معصومه پاندا دوزي زير چشمي خانم سلحشور را نگاه ميكنم ميخواهم حدس بزنم امروز خوش اخلاق است يا بد اخلاق كه راجع به پول حرف بزنم شايد قبل از دوخت كامل عروسكها پولم را بدهد كه يك عروسك مي خورد توي بازويم سرم را ميچرخانم معصومه كه انگار حواسش به من بود و فهميده بود چه مرگم است به خانم سلحشور كه سرش توي برگه هاي حساب كتابش بود اشاره ميكند و بعد دندانهايش را نشانم ميدهد و با پنجه توي هوا ميكشد كه يعني امروز وحشي شده و چيزي نگو فعلن دوباره مشغول چرخ ميشوم و به قسط هاي عقب افتاده ي وام كرايه خانه و وسايل ماكتي كه بايد براي نازنين بگيرم تا درست كند و ببرد براي مدرسه فكر ميكنم به آن نامرد آن بي همه چيز كه رفت دنبال هوس بازي اش كه دلش ميخواست همه را تجربه كند همه ي زنهاي شهر را به كتكهايي كه سر مچ گرفتنش خورده بودم كه هنوز تير ميكشد جاي مشت و لگدهایی که دیوانه وار بر سرو صورتم میکوبید انگار سیرمونی نداشت بی شرف با وجودیکه حتی در پریودهام هم از دستش آسایش نداشتم باز نمیتوانستم سیرش کنم به هیچ زن و دختری رحم نمیکردو با این وجود آلت صاحب مرده اش که انشالا نصیب ساطور شود همیشه ی خدا راست بودو خودش تشنه بخاطرآنکه نازنین بدون سایه پدر بزرگ نشود از خیلی کارهایش گذشتم تحمل کردم و دم نزدم بارها و بارها مچش را گرفتم اگر قبل از ارضایش بود که نصیبم کتک میشد و بد و بیراه و اگر بعد از اتمام کثافتکاریش بود نصیبم گریه های به اصطلاح پشیمانیش بود اشک تمساح میریخت و ضجه میزد که ببخشمش که نمیتواند خودش را کنترل کند که زنها شیطان شده اند و فریبش داده اند بیمار بود و حاضر به پذیرش بیماریش نبود هر کار کردم حاضر نشد با من به دکتر بیاد و گذشت تا انکه این آخری را دیگر نه میتوانستم گذاشت کنم و نه اصلا میشد از خلوتی خانه سواستفاده کرده بود و به همسر تازه عروس برادرم که بی خبر از ذات پلید اون بی صفت برای کاری به خانه ما امده بود بزور تجاوز کرده بود برایم آبرویی نمانده بود حتی پدر و مادرم هم از من رو برگردانده بودند بیچاره مرجان خون گریه میکرد بهر بدبختی بود آرامش کردیم که به برادرم چیزی نگوید مبادا شر دیگری درست شود و دامن زندگی این زوج جوان را بگیرد خودم هم بی سروصدا از اون حیوان جدا شدم اما مگر ۸ سال زندگی مشترک شوخی است که به راحتی فراموش شود به این فکر میکردم که حالا بعد از اینکه زندگی منو سیاه کرد چرا آنقدر بی غیرت شده که خرجی بچه اش را نمیدهد به مانده حساب پنجاه و پنج هزار ريال فکر میکنم راستي كارتم را از دستگاه برداشتم يا نه بلند ميشوم و با عجله به سمت كمد ميروم و توي كيفم را ميگردم اَه احمق جاگذاشتي برميگردم بي اعتنا به نگاه بقيه و به خصوص معصومه كه از ترس خانم سلحشور جرات نميكند بلند شود از جايش دوباره شروع ميكنم به دوختن باصداي رويا به خودم مي آيم منير نميري دنبال نازنين ساعت را نگاه ميكنم ها چرا ميرم حواسم به ساعت نبود اصلا خانم سلحشور از بالاي عينكش به ما نگاه ميكند و با خلق تنگ ميگويد يه ساعت استراحت كنيد مقنعه ام را ميپوشم بوي باران ميدهد كيفم را روي شانه ام ميگذارم دم راه پله ها معصومه صدايم ميزند سرم را كه برميگردانم لقمه اي را ميچپاند توي دهانم و با دست به پشت شانه ام مي زند حالا برو باران بند آمده و خيابان پر از لباسهاي صورتي شده نازنين چشم چشم ميكند و به دنبالم ميگردد برايش دست تكان ميدهم نميبيند به سمتش ميروم بيا ماماني از ديروز كه بي دليل سرش داد زده بودم با من حرف نميزد دستش را گذاشت توي دستم راه كه مي افتيم چشمم ميخورد به تابلوي بانك ميروم و كارتم را ميگيرم توي راه كارگاه زير درختهاي كاج گوشه ي خيابان پر است از ميوه هاي خشك كاج خم ميشوم و چندتا از كوچكترينهايشان را ميگذارم توي جيبم براي ماكت نازنين به كارگاه ميرسيم معصومه دستهايش را باز ميكند و نازنين ميدود توي بغلش و شروع ميكنند به خوردن و پچ پچ كردن ظرف غذايم را از توي كمد بيرون مي آورم وميگذارم كنار ظرفهاي بقيه كتلته معصومه با دلخوري نگاهم ميكند چته امروز آهي ميكشم و سرم را پايين مي اندازم جلوي نازنين سوال پيچم نميكند يك لقمه ميگذارم دهانم و برميگردم سراغ پانداها پارچه هاي خز دار مشكي را بر ميدارم و ميچسبانم روي نمدهاي مشكي بايد امروز صدتا پاندا تحويل بدهم تا آخر هفته اگر روزي صد تا درست كنم پولم را ميگيرم رويا و معصومه و نازنين از رختكن بيرون مي آيند نازنين را نگاه ميكنم بيا ببين چي برات دارم دست معصومه را ميگيرد و نگاهش ميكند انگار ميخواهد از من به هر كسي پناه ببرد از كلافگي هايم از بيخودي داد زدنهايم بر سرش معصومه كه به من خيره شده بود به نازنين نگاه ميكند ميدوني چرا پانداها سفيدو مشكي ان نه اينا كه از اول اين رنگي نبودن همممه ي تنشون سفيد بود با قدمهاي آرام به من نزديك ميشوند دختر امپراطور چين عاشق پانداها بود پانداها هم عاشق اون بودن ما به معصومه نگاه ميكنيم اما يه روز دختر امپراطور مريض ميشه و به خاطر همين مريضي هم مي ميره پانداها از مرگش خيلي ناراحت ميشن و يه قسمتي از بدن شونو به خاطر دختر سياه ميكنن و اين رنگ از اون موقع براي هميشه ميمونه پارچه هاي خزدار سفيد و مشكي را از توي سبد جلوي من بر مي دارد و به دست نازنين مي دهد نگاه كن اينجوري شدن رويا ميگويد چي براش داشتي نگاهش ميكنم چشمكي ميزند و به عروسكهاي كنار دستم اشاره ميكند سه تا پانداي كوچك هر كدام به اندازه ي دو بند انگشت را ميگذارم توي دست نازنين ذوق زده دهانش باز ميشود چه خوشگلن ياد كاجهاي توي جيبم مي افتم آنها را هم ميگذارم توي دستش اينا براي ماكته چند تيكه چوب هم ميذاريم كنارشون چشمانش برق ميزند و با هيجان ميگويد خيلي خوبه و به معصومه و رويا نشان شان ميدهد رويا دست ميگذارد روي شانه ي نازنين حالا تو كه ميخواي ماكت درباره ي پاندا درست كني ميدوني چي ميخورن كجا زندگي ميكنن نه از كجا بدونم معصومه پس بايد توي اينترنت بگرديم من كه بسته ي اينترنتم تموم شده گوشي همراهم را از توي كشو در مي آورم خودم الان نگاه ميكنم ويكي پدياي پاندا را باز ميكنم خب اينجا نوشته كه پانداها در نواحي جنگلي چين زندگي ميكنند گوشت خوارند اما ٩٩ درصد رژيم غذايي آنها را گياه بامبو تشكيل ميدهد نازنين ميپرسد مگه پانداها رژيم ميگيرن من بقيه اش را با چشم براي خودم ميخوانم پانداي نر بعد از جفتگيري پانداي ماده را تنها ميگذارد و ماده توله اش را به تنهايي بزرگ ميكند ــــــــــــــــــــــــــــ پایان ــــــــــــــــــــ نوشته ی

Date: October 1, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *