تنها در خانه ۱

0 views
0%

چقد اعصابم خورده شروع سال جدیده اما چه سالی اخه کنکور داشتن هم واقعا اعصاب خورد کنه خانوادم همین نیم ساعت پیش راه افتادن رفتن شیراز و کلا قراره تا اخره تعطیلات خوش بگذرونن اما من اینجا باید بمونم و درس بخونم تازه وقتی خونه که ای مشکلی نیست میتونی هر کاری خواستی بکنی اما بدبختی اینه که باید تا اخر عید بریم مدرسه و اونجا تو کلاساش درس بخونیم یه چیزی که خودشون اسمشو گذاشتن اردو اما یه چیزی که دلگرمم میکنه اینه که میتونم شب پیتزا بخورم اونم با خیال راحت و بدون دعوا من عاشق فست فودم برم یکم درس بخونم ینی دارم میمیرم از هشت صبح تا هشت شب مدرسه بودم دیشب اما یه اتفاق جالبی افتاد ساعتای حدود هشت تلفنمون زنگ خورد برداشتم همسایه طبقه پاییینمون بود خانم حسینی گفت چیزی لازم داشتم بگم و اصن تعارف نکنم منم مث بچه خودشو این حرفا منم که هزار ماشالا اداب اجتماعیم فوق العادس کلا میگفتم مرسی مرسی واقعا باید یخورده رومو بیشتر کنم در این مسائل میمونم چی باید بگم بعدم پرسید شام خوردی و گفتم نه هنوز گفت خب پس بذار الان برات میگم لیلا غذا بیاره منم که کلا حرف زدن و تعارف جواب دادن بلد نیستم گفتم نه خودم یه چیزی میخورم حالا اونم فک کرد تعارف میکنم گفت نه بابا این حرفا چیه و بعدم خداحافظی کرد چند دقیقه بعدم دخترش غذا اورد و منم باز مرسی مرسی کردمو و رفتم غذارو خوردم و رفتم ظرفشو پس دادم چه دختر سفید و خوشگلی داشت تا حالا دقت نکرده بودم دی این چند روزه اینقدر خسته از مدرسه بر میگشتم که مستقیم میرفتم میخوابیدم و نمیشد خاطره بنویسم البته اتفاق خاصیم نیوفتاد درس درس درس شبا هم خانواده زنگی میزدن حالی میپرسیدن اما خوبیش اینه فردا جمعس و اردو شنبه تا پنجشنبس واقعا یه تعطیلی نیاز بود امشب خود خانم حسینی برام غذا اورد گفت همسرش رفته کنگره تو اصفهان و لیلارم با خودش برده اونم چون پدرشو پس فردا باید ببره دکتر مونده و برا همینم خودش غذارو اورده منم که باز با خوش زبانی و اداب اجتماعی بالام فقط جواب دادم اها بعدشم گفتم مرسی بابت غذا خیلی خوشمزن اونم گفت خواهش میکنم و رفت اما خودشم کم از دخترش نداره خداوکیلی تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش سینه هاش خیلی خوش فرمه واقعا حال عجیبی دارم هم یه جوری یه حس خوب عجیبی دارم هم یه حالت عذاب وجدان و احساس گناه دیشب بعد اینکه غذامو خوردم رفتم ظرفارو بدم خانم حسینی که گفت بفرمایید داخل و یه چایی بخور و از این حرفا منم که گفتم نه مرسی اما خب باز گذاشت پای تعارف و گفت نه بیا تازه دم کشیده منم که نه گفتن بلد نیستم رفتم داخل خونه قشنگی داشتن و معلوم بود خانم خوش سلیقه ایه رفتم با کلی معذب بودن و اینا نشستم و خانم حسینیم رفت چایی بیاره و از دور هم تعارف تیکه پاره میکرد که خوش اومدی و میگفت که کنکورم سخته و اینا لیلای مام دو سال دیگه کنکور داره و نمیدونم کدوم رشته بفرستمش و فک میکنم تجربی بهتره و از این چیزا بعدم با چایی اومد و گفت به نظرم خیلی پسر خوبی هستی و منو یاد یکی میندازی و یه لبخند قشنگی زد و نیگام کرد منم مث منگلا یه لبخندی زدم فقط گفتم مرسی کلا لغت دیگه ای به ذهنم نمیاد چایی اوردو و شیرینی تعارف کرد و نشست تلویزیونو روشن کرد ببینه چی داره که حوصلش سر نره من که عملا با لوازم خونه از نظر کارایی هیچ فرقی نمیکردم لاله لال چاییمو میخوردم و بالاخره سرمو اورده بودم بالا و دکور خونرو بیشتر نیگا میکردم و یه وقتاییم تلویزیون و یه وقتاییم خود خانم حسینی روسری اینا که نداشت و موهاش معلوم بود موهای لخت مخلوط قهوه بلوطی و سیاه و تا گردنش بود که به نظرم خیلیییی جذاب بود لباسش پوشیده بود اما واقعیتش فرم کلی سینه هاش معلوم بود و خیلی به نظرم خوش فرم و خوشگل میومد استین بلند داشت و دستاش معلوم نبود اما پاشو که رو پاش انداخته بود یه کمی از مچ پاش معلوم بود که تمیز و بدون مو بود و یه سفید خوبی بود نه مث ماست ینی سبزه ای که روشن باشه یه همچین چیزی من که دختر نیستم همه رنگارو بلد باشم شروع کرد به حرف زدن و از اینور اونور میگفت و منم اها اها چقدر جالب ی میگفتم راستش اصن هنگ کرده بودم فقط داشتم به یه چیز فکرمیکردم اونم بدن خانم حسینی بود سعی میکردم فقط به صورتش نگاه کنم اما یه مشکل دیگه ایم بود اونم اینکه راست کرده بودم و دستمو گذاشته بودم رو شلوارم که یه وقت معلوم نشه خلاصه دیشب با هر بدبختی ای بود دیگه گفتم ببخشید من دیگه برم بخوابم و اینا و مزاحم شدم و در یک لحظه وقتی منو نیگا نمیکرد با حرکتی زیبا پاشدم و کیرو سرشو دادم پایین که نزنه بیرونو رفتم خونه خودمون فقط داشتم به خانم حسینی فک میکردم و اخرشم با فکرش زدم و خوابیدم واقعا دارم دیوونه میشم امروز درسو که کلا بوسیدم گذاشتم کنار ظهر برام ناهار اورد و گفت که ظرف کثیف نکردی خودت گفتم چرا چند تا هست اما خودم میشورم و اینا اما باز گفت این حرفا چیه زحمتی نداره و گفت اجازه هست بیام داخل و گفتم اره بفرمایید و اومد تو از جلوم که رد شد بره سمت اشپزخونه لباس جذبی نداشت اما وااااای کونش ینی با دیدنش درجا راست کردم و یهو تپش قلب گرفتم رفت تو اشپزخونه و گفت ظرفا کثیفو جم کن بیار رفتم جمع کردم و باز حالا یه تعارفکایی میزدم که نه توروخدا خودم میشورم و اینا که خب حریف اون نمیشدم اما تهش گفتم خب بذارین کمکتون کنم و بالاخره شد و بغلش واستادم و ظرفارو خشک میکردم میذاشتم تو جا ظرفی دست و بدنمون گه گاهی میخورد به هم که باز دیوونه ترم میکرد و حتی یه جا ارنجم خورد به سینه نرمش که با تپش قلب و استرس گفتم ببخشید و اینا که یه پوزخندی زد گفت خواهش میکنم همشم به هوای اینکه مثلا دارم ظرفی که ازش میگیرمو نیگا میکنم یه نگاهی به خودش و بدنش میکردم لباسش سیاه رنگ بود سینه های خوشگل و بزرگش کمی از روش معلوم بود نسبتا از چهره و بدن پوشیدش معلوم بود که چاق نیس و بدن خوش فرمی داره صورتش سفید و یه ارایش ملیح و رژ قرمزی داشت که عاشقش شده بودم اخر ظرف شستنم یهو یه تنه بهم زد و با انگشت زد به لپم و گفت خوب به ظرفایی که بهت میدم حواست جمعه که بگیریشونا منم که اون موقع اصلا مغزم هنگ بود الکی خندیدم فقط بالاخره هم تموم شد و خداحافظی کرد و رفت و من موندم و هزار تا فکرو خیال ادامه نوشته

Date: May 21, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *