تو فوق العاده ای ۴ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل این داستان حقیقت محظه صحنه سکسی چندانی نداره به کسایی که عاشق هستند شدند بودند یا خواهند بود اکیدا توصیه میکنم اول قسمت های قبلی تو فوق الاده ای رو بخونن و بعد این قسمت رو سرانجام داستان تو فوق العاده ای یا سلام آخر بعد از اون تماس پویان مرد هر روز هزار بار مرد یه روح سرگردان شد حتی وقتی تصمیم گرفت که برای تفریح بره ارمنستان تا هوایی تازه کنه بازم تو فکر مانی بود حتی توی گیت فرودگاه امام هم تو فکر مانی بود حتی وقتی هواپیما تو فرودگاه کوچیک یروان نشست مانی توی فکرش بود وقتی رفت هتل ماریوت بازم به فکر مانی بود وقتی بعد از یک روز توی دیسکوی من و تو با مارینا فارسی حرف زد و برگشت هتل و میدونست که چی میشه بازم به فکر مانی بود حتی وقتی پیک های ودکاری اسمیرنفی که از بار خریده بود و با مارینا بالا میرفت و کون به کون سیگار میکشید و از مانیش و ار عشقش دیوانه وار واسه کسی که اصلا مانی رو نمیشناخت حرف میزد و باهاش درد و دل میکرد بازم مانی بود که بود حتی وقتی توی مستی ماریانا خواست پویانو ببوسه و باهاش بخابه بازم تو فکر مانی بود بخاطر همین بیست هزار درامش رو پرت کرد جلوش و از هتل بیرونش کرد توی اون حال کیری بازم تو فکر مانی بود توی هر پک از سیگار گارنی ارمنی که یک هفته توی ارمنستان بجای ماربرو قرمز مهمان ریه هاش بود بازم تو فکر مانی بود حتی دور میدون هراپاراک توی رقص نور و آب و موسیقی بازم تو فکر مانی بود مانی شده بود خوراک روز و شبش و البته سیگار و سیگار و سیگار یه من رفت صد من برگشت اینقدر که تصمیم گرفت تنها بشه توی شهر دیگه ای نزدیک تهران خونه اجاره کرد و تنهای تنها یک سال رو سپری کرد اما هر روز و شبش تو فکر مانی بود حتی وقتی خونه رو پس داد و عزم خارج کرد بازم تو فکر مانی بود مانی مانی مانی سخت تونسته بودم خودم رو راضی کنم و واسه خودم ندونمش بعد از چهار سال بیخبری همین پارسال بود که فحمیدم چهار ساله مانی شوهر کرده و باید بالاخره قیدشو بزنم اما مگه این دل سگ مصب میزاشت برگشته بودم که برم خونه رو پس دادم شاید یه دور خیز بزرگ برای پرش بلند تر مدارکم رو ترجمه کرده بودم و تنها منتظر ویزا و اپلای بودم تا از شهر و کشوری که مانی توش زندگی میکرد دور بشم شاید بتونم خودمو پیدا کنم چون تمام من مانی شده بود بالاخره به خودم جرات دادم و برای خداحافظی ازش خواستم بیاد خونه البته بهش نگفتم که خداحافظیه ولی خودم میدونستم این بار آخریه که میبینمش خونوادم عروسی بودن ومن طبق معمول چهار سال قبل همیشه که نه عروسی میرم نه عذا خونه موندم بعد از سه روز تماس و خواهش بالاخره اومد کباب گرفته بودم و یه مقدار شراب حدود نصف بطری سیگار هم که حدود یک سالی میشد ترک کرده بودم سلام آخر برای من پانزدهم شهریور یک هزارو سیصد و نودو پنج ساعت 3بعد از ظهر اتفاق افتاد ساعت پ الو کجایی م نزدیکم پ بیا در حیاط نیمه بازه همون در سورمه ایه میبینش م اره دیدمت مانتوی سفید گیپور ساپورت خاکستری روشن و شال و کتونی سفید اومد توی حیاط باهاش دست دادم رو به سمت درب منتهی به حال راهنماییش کردم به محض ورودش از هوا شاکی شد و اسپیلت رو روشن کردم و مانتو و روسریشو درآورد تا خنک بشه بدون یه کلمه حرف آغوشمو براش باز کردم پویان بیا بغلم عسلم دردت به جونم میدونی چند ساله منتظرتم و به سادگی لبهامون به هم گره خورد اما زیاد طول نکشید که با گفتن این جمله خودشو با اکراه جدا کرد مانی پویااااااان دستتو از رو کونم بردار مگه نگفتم شیطونی نداریم مثلا تو قول دادیا پویان با خنده گفتم ای جر زن ناقلا از کی تا حالا اینجا رو بهش میگن کون اینو بهش میگن کمر نه کون بعدشم سر قولم هستم فقط دستمو گذاشتم رو کمرت بیخیال اصلا اااااام بیا غذا رو بکشم بخوریم پنج دقیقه بعد سر میز بودیم و من خودمو به خوردن مشغول کرده بودم درحالی که اون هر از چند گاهی یه تیکه کباب خالی میخورد و بیشتر با گوشیش ور میرفت یکم شراب ریختم تو لیوان هر دوتامون و دادم دستش در حالی که سرش تو گوشیش بود گفت نمیخورم منم زیاد سریشش نشدم لیوان خودمو سر کشیدم و یکی دیگه ریختم تا پایان خوردن غذا هیچی نگفتیم شاید بیش از سی دقیقه البته اون چیزی نخورد شاید یکی دو قاشق منم کوفتم شد اما به خوردنم ادامه دادم اما انگار کاه میخوردم بعد از خوردن غذا هر کدوم یک سمت اتاق نشستیم و کاملا از جو اتاق مشخص بود دقایق پر تنشی رو پیش رو خواهیم داشت پس همونجور که روی کاناپه ولو شده بودم و لیوان شراب تو دستم بود سکوتو شکستم پ چرا حرف نمیزنی و همش سرتو کردی تو اون ماسماسک مانی خب چی بگم نمیتونستم بپرسم پس برای چی اومدی اینجا اونوقت پیش خودشقضاوت میکرد و میگفت حتما برای سکس یا سو استفاده خواستم بیاد اونوقت میتونست تموم عشقمو زیر سوال ببره پ ببین تو کم آوردی اصلا تقصیر من نبود م یه خنده مسخره تحویلم داد و گفت آره تو سر نماز بودی رسما شروع دعوا رو اعلام کرد پ تو که اصلا دلت کیر نمیخاست م خیلی بیشعوررررری پویان عصبانی من بخاطر پدرم که سکته کرده بود شوهر کردم بهش حق به جانب مجبور بودم راه دیگه ای نداشتم تو اصلا میدونی چه درگیری هایی داشتیم پ آمپرم چسبید کسسسس نگو تروخدا فکر کردی من بچم تو اصلا میدونی با من چیکار کردی من نفحم رو بگو بعد از چهار سال با اینکه میدونم رسما مال کس دیگه ای هستی و شب زفاف باهاش بودی اینقدر دوست داشتم که راحت آغوشمو واست باز کردم اونوقت توی احمق تووووووو شرم آوره سرتو چپوندی تو اون ماسماسک و با پوزخند جوابمو میدی بعدشم کس شعر تلاوت نکن واسم حتی اگه شرعی و عرفی و به این کس شعرا استناد کنی گفته اگر پدر برادر یا شخصی از اعضای خونوادتون خواست شما رو مجبور به ازدواج با کسی کنه که دوست ندارین نباید تن بدین بعدشم دختر جماعت توی شیشه فغانم باشه کاری رو که نخا بکنه نمیکنه سر عقدم یه کلمه میگفتی نه از در جهنم برگشته بودی این بلاهاییی که خودت میگی هم سرت نمیومد که با کمربند بزنه تو صورتت کتکت بزنه و هر روز یکی بزنه تو سرت یکی بزنه تو کونت و تازه با اون جنده خانومم رابطه داشته باشه م پس با کلت داداشم چیکار میکردم پ زرششک این کس شعرا رو باور نمیکنم میدونی چراااااا اولا مطمعن باش سنگ بزرگ علامت نزدنه دوما مگه کار خلافی کرده بودی که یه هوییی میخاستن به زور شوهرت بدن هاااا گوسفندم میخان سرشو ببرن اول یکم بهش وقت میدن سوما اگر داداشت راست گفته باشه که عمرا همچین جیگری داشته باشه مردن با گلوله شرف داره به هر شب جون دادن زیر کسی که دوستش نداری مگه اینکه خودتم دوستش داشته باشی تو کم آوردی باختی درحالی که میتونشتی وایسی اصلا به من هیچ خبری ندادی یک کلمه میگفتی من میخوام شور کنم یهو عین جن بو داده غیبت زد خطت که خاموش بود خونتونم بلد بودم ولی نمیتونستم بیام وایسم اونورا ای کیرم توی این روزگااااار تو یه جو معرفت داشتی بهم یه سال وقت بدی میخاستی با این رفتارت بیام و شینه سپر کنم برات سرم گرم شده بود از شراب و داد میزدم باید حرفامو بهش میزدم شاید دیگه هیچوقت نمیدیدمش م با حالت اخم باشه بابا حق با توه اینقدر داد نزن سرم رفت پاشد مانتوشو پوشید شالشو سرش انداخت و کیفشو برداشت در حالی که زل زده بودم بهش و میدونستم الانه که بره و کمی از داد زدن خودم پشیمون بودم ته مانده شراب توی لیوانم رو سر کشیدم و یه نصف پیک دیگه ریختم نمیدونم چجوری خودشو رسوند بهم و نگاهم به بطری بود و داشتم میزاشتم روی عسلی جلوم که تا سرمو بلند کرده دیدم داره لبشو نزدیک میکنه منو ببوسه با کف دستم محکم زدم تخت سینش و گفتم م گمشووو دوسداشتنم دروغه برو بابا انگار انتظارشو نداشت جا خورد م باشه خواستم ببوسمت پس نمیخای خدافظ و رفت به سمت در وای نه چیکار کردم با دست خودم رنجوندمش نمیتونست اینجوری بره نباید اینجوری تموم بشه هر قدمی که برمیداشت زمان واسم کند میشد به آن تصمیمیو گرفتم از جام پریدم و رسیدم بهش نزدیک در ورودی به حیاط بازوشو گرفتم و برش گردوندم فکر کرد میخام بزنمش ترس رو تو چشمای نازش میشد خوند توی نا باوری خودخواهانه و خیلی سفت لبمو چسبوندم به لبش و دیوانه وار بوسیدمش و چنان بهم گره خوردیم که فکر کنم تا آخر عمرم یادم بمونه مغزم خالی شده بود و با تمام وجودم میبوسیدمش و تو دلم میگفتم خداحافظ عشقم خداحافظ نفس زندگیم دوست دارم دوست دارم دوست دارم با جدا شدن لبش به خودم اومدم و حس کردم حرفای تو مغزمو شنید مانی چرا زدی تو سینم پ میخاستم ازم بدت بیاد ولی نتونستم مانی ببخش م خیلی درد داشت بی انصاف تو چشاش خیره شده بودم یهو صورت معصومش بغض کرد توهم فرو رفت یکم خجالت کشید سرشو انداخت پایین و بغض کرد و وقتی دوباره چشام رو تو چشای نازش دیدم توی یه دریا اشک غرق بودن چونش می لرزید و اشک از چشاش سرازیر می شد توی اون حال با صدای لرزون گفت نمیدونی بی تو چی کشیدم حق حق پویان اینجوری قضاوت نکن تنش عین بید میلرزید و توی بغلم گوله شده بود صدای حق حقش توی بغم داشت جیگرمو میسوزوند سرشو سفت ترگرفتم توی سینم مثل ابر بهار اشک میریخت سرشو بالا اوردم و اشکای روی گونهاشو با زبونم پاک کردم شور بود و باز لبمو گذاشتم رو لبش سرشو بوسیدم و گذاشتم روی سینم کیفشو گذاشتم زمین و نشوندمش روی کاناپه و بازم سرشو تو سینم گرفتم بغضم گرفت مگه گریه هاش بند میومد یاد فیلمای مسخره هندی افتاده بودم و به مسخره بودن دنیا خندم میگرفت اما این پرت کرون هواسم زیاد کارساز نبود و اشک خودمم سرازیر شد حسابی گریه هاشو کرد و اروم شد و من ازش خواستم روی کاناپه روی سینم چند دقیقه با لبسام شده دراز بکشه به سختی قبول کرد تو چشاش زل زده بودم و موهاشو ناز می کردم و تمامی سناریویی که واسه شب زفاف خودم و اون قبلا تصور کرده بودم و توی یه دفتر نوشته بودم و خط خطشو اینقدر خونده بودم رو واسش مو به مو از بر تعریف کردم و اون بازم اشک ریخت نمیدونم شاید تازه فحمیده بود چقدر دوستش دارم با بند اومدن بارون چشماش وقت رفتن شد ساعت پنج پانزدهن شهریور هزارو سیصد و نودو پنج توی حیاط برای بار آخر بوسیدمش دوست داشتم اون بوسه تا ابد ادامه پیدا میکرد اما و وقتی از در رفت بیرون با خودم عهد بستم هرچه زودتر برم تا بتونه زندگیشو بکنه بعد از سلام آخر شمارش رو حذف کردم و تلگرامش رو هم بلاک و دلیت تا اگر احساساتی شدم نتونم آرامشش رو بهم بزنم و انتظار من برای رفتن ادامه داره سلام آخر نوشته راست

Date: July 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *