سلام دوستان من رضا هستم این خاطره نیست من تا به حال فقط یک سکس داشتم که نمیخوام در موردش صحبت کنم ایده های جالبی توی ذهنم دارم که گفتم شاید بتونم در قالب داستان یا حتی داستان سکسی بیان کنم سعی میکنم در کنار داستان های سکسی که مینویسم داستان های معمولی هم بنویسم و در انجمن شهوانی برای شما قرار بدم تا شما نهایت لذت رو ببرید تاکید میکنم این داستان و تمام داستان های بعدیم مربوط به خیال پردازی خودم میشه و چون داستان اولمه ممکنه به دل بعضی افراد نشینه به همین دلیل میگم که کسی که فکر میکنه من بد مینویسم خواهش میکنم که داستان منو نخونه و فحش هم نده در داستان های سکسی هم که مینویسم از اسم مستعار استفاده میکنم و اسم خودمو نمینویسم میریم سراغ داستان طبق معمول همیشه باید اول داستان خودمون رو معرفی کنیم من میلاد هستم و 20 سال سنمه دو ماه دیگه هم دارم با کسی ازدواج میکنم که هم مشوق و هم معشوق منه خوب من از زمانیکه به دنیا اومدم یادم میاد که خونه مادربزرگمون بودیم به این دلیل که اونها خونه ای بزرگ داشتند و در خونه اشون یک باغ بسیار بزرگ داشتند که فقط سیب داشت سیب های قرمز و خوشمزه ای که هم محصول دست ما بود و هم خودمون استفاده میکردیم سرتونو زیاد درد نیارم من یک دختر عمویی دارم به اسم تینا از قدیم از بچگی با هم بودیم توی باغ زیاد با هم بازی میکردیم یا کلی بخوام بگم تینا میشد همبازی دوران بچگیم یادم میاد مهد کودک با هم یکجا بودیم بعد از مهدکودک همیشه یک راننده سرویس به اسم آقای فدایی میومد دنبالمون و مارو میبرد خونه خونه مون هم نزدیک هم بود تا دبستان هم ما با هم توی یک سرویس بودیم به این دلیل که مدرسه مون دوباره نزدیک هم افتاد اینم اضافه کنم که ما هم سن بودیم یه روز طبق معمول من مدرسه ام تموم میشه و میرم خونه توی راه راننده سرویس مون زیاد خوشحال نبود دلیلشو هم کم کم بهش میرسیم رسید دم در مدرسه تینا تینا رو هم برداشت و با خودمون رفت رفتیم تا اول تینا رو پیاده کرد بعد منو منم شاد و شنگول رفتم خونه در رو که باز کردم دیدم مامانم چشم هاش قرمزه بابام هم داره لباس سر تا پا مشکی میپوشه به منم گفتند که برم لباس مشکی بپوشم و آماده شم برای رفتن به بیرون دلیلشو از بابام پرسیدم و بابام آروم آروم بهم فهموند که پدر و مادر تینا در تصادف مردند و ما هم برای تشییع جنازه داریم میریم خلاصه بگم که خیلی ناراحت شدم به این دلیل که تینا با سن کمش اون موقع 10 سالمون بود از الان تا آخر عمرش بدون پدر و مادر باید زندگی کنه بدون هیچ رفیق و یاری بدون هیچکی رفتیم برای مراسم تشییع جنازه تینا رو دیدم که ناراحت نشسته بود سر قبر پدر و مادرش و سرشو گذاشته بود روی قبر مادرش خیلی برای من که بچه بودم این صحنه ناراحت کننده بود و همچنین تکان دهنده واقعا بچه ی پاک و معصومی مثل تینا باید از الان اینقدر سختی بکشه خدایا کرمتو شکر گذشت از مراسم تشییع جنازه و من هم رفتم پیش بابام و به بابام گفتم که تینا رو به عنوان فرزند خوندگی قبول کنه به امید اونکه قبول کنه ولی قبول نکرد بالاخره عمو هام با پدربزرگ و مادربزرگم جمع شدند که درباره اش تصمیم بگیرند که چی کار کنند نمیدونم توی اون مجلس چی گذشت ولی خیلی ناراحت بودم که چرا اجازه ندادند تینا پیش یکی از عموهام یا پدربزرگم بمونه چون تصمیم بر این شد که بفرستنش پرورشگاه شاید بچه بودم و این چیزهارو نمیفهمیدم که بزرگ کردن یک دختر اضافی در خانواده چقدر سخته چون خاله های تینا و پدربزرگ و مادربزرگش از طرف مادرش هم تصمیم گرفتند که اون رو بفرستند پرورشگاه آدم که این خاطرات رو مرور میکنه چقدر بر خودش لعنت میفرسته که چرا دنیا اینطوریه و حتی پدربزرگ و مادربزرگش هم راضی نمیشند اونو بزرگ کنند تینا میره پرورشگاهی که پدر من و پدر تینا اون رو از لحاظ مالی ساپورت میکردند پدرم مسئولیت تینا رو توی پرورشگاه بر عهده خاله ام خاله ام توی پرورشگاه کار میکرد گذاشت و از نظر مالی خداییش عموهام و خاله های تینا هیچی براش کم نگذاشتند چند سال بر همین منوال گذشت و تینا و من بزرگ تر شدیم تا اینکه من و تینا توی یک دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدیم ما در شهر یزد زندگی میکردیم و فرستادن ما به مشهد کار مشکلی بود من توی دانشگاه رشته اقتصاد قبول شدم چون واقعا اقتصاد رو دوست داشتم ولی تینا رشته فیزیک قدیم اصلا به سکس با تینا فکر نمیکردم تینا هم یک دختر معقول و خوشگل و مهربونی بود من و تینا از بچگی تا قبل از فوت پدر و مادر تینا با هم همبازی بودیم بعد از فوت پدر ومادرش و رفتن تینا به پرورشگاه کم همدیگه رو میدیدیم ولی به دلیل اینکه زیاد تینا احساس کمبود محبت نکنه پدر من همیشه دو روز در هفته تینا رو میاورد خونمون که مثلا با یک تیر دو نشون بزنه هم من سرگرم بشم و مشکلات درسیمو از تینا بپرسم و با تینا بازی کنم هم تینا احساس کمبود محبت نکنه خلاصه من و تینا رفتیم مشهد میدونم که از اول زندگیم پدر و مادر من روی تینا حساب ویژه ای باز کرده بودند به این دلیل هم تینا همبازی من بود در دوران بچگیم و هم همسن بودیم با هم و هم میدونستند من بیشتر عمرم رو با تینا گذروندم و مطمئن بودند حتی اگر من بزرگ بشم و بخوام ازدواج کنم اولین گزینه ای که میگم تیانا خواهد بود حالا میریم سراغ اصل مطلب من و تینا با هم رفتیم مشهد اولاً خیلی خوشحال بودم که تینا کنارمه دوماً به نظر خودم هیچ احساس کمبودی نمیکردم توی مشهد و از اینکه تینا کنارم بود احساس دلتنگی زیاد نمیکردم پدرم با ما اومد برای اینکه بره جایی رو برای من پیدا کنه و تینا رو بفرسته خوابگاه دانشجویی ولی به خاطر اینکه جایی برای من پیدا نشد من رو هم فرستاد خوابگاه روزهای اول توی دانشگاه سخت میگذشت ولی بالاخره گذروندم تا اینکه درس هامون کم کم مشکل شدند و شبا من و تینا با هم رفتیم پارک برای اینکه تینا مشکلات درسیمو حل کنه میدونم رشته مون 180 درجه با هم فرق میکنه ولی بیشتر به این خاطر بود که بیشتر ببینمش منم الکی مثلا کتاب معارف یا یه چیز دیگه ای از این قبیل رو برمیداشتم و به بهونه درس میرفتیم پارک و باهم قدم میزدیم و مشکلات درسیمونو حل میکردیم روزای اول زیاد تو کف هیکل تینا نرفته بودم ولی بعد کم کم حواسمو به هیکلش بیشتر جمع کردم خیلی هیکل خوش فرمی داشت سینه های کوچک قد بلند کمر باریک چونکه من گودی کمر رو توی سکس از همه چیز بیشتر دوست دارم و بیشتر تحریکم میکنه و همچنین راحت میتونم در حالت سگی که هم گودی کمر معلوم میشه و هم راحت دستهام دسترسی به کس و کون و سینه های فرد مورد نظر داره هم خودم و هم فرد مورد نظر رو به حالت ارگاسم برسونم دوستانی که سکس داشتند میدونند من چی میگم دختری با این مشخصات به نظر من دختر ایده آل برای سکس بود خلاصه یه روز گفتم دلمو بزنم به دریا و بهش پیشنهاد بدم ولی یه کم فکر کردم دیدم یه نمه ضایع ست که بهش صاف بیام بگم با من سکس میکنی مردم میرند خواستگاری و میگند با من ازدواج میکنی اونوقت من برم بگم با من سکس میکنی خیلی مسخره ست به نظر من برنامه دیگه ای چیدم به یکی از دوست های خوابگاهیم گفتم که یه جای خالی رو برای من جور میکنی اونم چون که خودشون یه خونه ای توی مشهد داشتند آدرس و کلید اونجا رو داد گفت ناقابل داداش مال خودت طبق معمول به تینا گفتم که من میخوام بیام مشکل درسیمو ازت بپرسم و بیا بیرون با هم قدم بزنیم اونم گفت باشه خلاصه اومدم دنبالش و دم خوابگاه دانشجویی دختران با هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم رفتیم گفتم که من امروز حال و حوصله پارک رو ندارم میایی بریم خونه یکی از دوستام گفته که من برم خونه شون گل هاشونو آب بدم اونم گفت باشه بریم رفتیم رفتیم رسیدیم دم در خونه و پیاده شدیم کرایه رو حساب کردیم و رفتیم داخل خونه حیاط کوچکی داشت توی حیاط اول گل هاشونو آب دادم و بعد رفتم به بهونه آب دادن گل های توی خونه تینا رو هم کشوندم تو رفتیم توی خونه و تینا نشست تینا مانتو داشت و بعد از اینکه نشست کیفشو از کولش در آورد و گذاشت روی میز و شروع کرد به توضیح دادن یه درس منم داشتم گل هارو آب میدادم تموم که شد اومدم کنار تینا نشستم بعد از اینکه درس دادن تینا تموم شد گفت که آماده شو که بریم منم گفتم اول یه چیزی بخوریم بعد گفت که نه ممکنه صاحبش ناراضی باشه منم گفتم مطمئن باش راضیه و خلاصه رفتم سر یخچال دیدم چیری نداره ضایع شدم و رفتم سراغ فریزر دیدم که از دار دنیا فقط دو تا بستنی داره بعد فهمیدم که برای دوستش اینارو خریده که همیشه میاد توی خونه شون درس میخونه خلاصه من بستنی هارو برداشتم و اومدم یکیشو دادم تینا یکیشم دست خودم و خوردیم در حین خوردن یادی از گذشته کردیم و بچگیمون از پدر و مادرش چیزی نگفتم چون ممکن بود ناراحت بشه خلاصه بستنی من که تموم شد چوبشو انداختم سطل آشغال و در همین بین داشتم لیس زدن بستنی تینا رو تماشا میکردم همین که دیگه داشت بستنی خوردنش تموم میشد منم حرف رو کشوندم سمت عشق و عاشقی و آروم آروم خودمو به تینا نزدیک کردم و آروم دستمو گذاشتم روی پاش تعجب کرد که چرا بی مقدمه دارم همچین کاری میکنم یه ذره پاشو عقب کشید ولی من رفتم پشتش نشستم و دستمو دور شکمش حلقه کردم و یه بوس از لپش کردم و گفتم که دوسش دارم خوب دوستان شاید پارازیت بدی انداختم وسط داستان ولی میخواستم بهتون بگم که این اولین داستان من بود هنوز این داستان ادامه دارد و منم برای بهتر شدن داستان بیشتر سعیمو میکنم اگر تا اینجای کار نظری انتقادی پیشنهادی چیزی دارید بیان کنید تا من در بهتر شدن داستان از اون استفاده کنم دوستان میتونند برای بهتر شدن داستانم هیمنجا زیر داستان نظر بدهند یا به من در شهوانی پیام خصوصی بدند 8 در ضمن میتونید ایده های خودتونو هم بفرستید تا من در داستان های بعدیم از اونها استفاده کنم دوست دار شما
0 views
Date: October 31, 2018