سلام من مانیا هستم 15 سالمه و تهران زندگی می کنم من ی دوست صمیمی دارم به نام مبینا که 4 ساله که باهاش دوستم مبینا تولدش بودو من و چند تا از بچه های مدرسه رفتیم تولدش بعداز اینکه تمام بچه ها جمع شدند یکی از دوستای مانیا که اسمش تینا بود گفت حالا بیاید جرعت یا حقیقت و مارو برد تو اتاق و گفت کسایی که جنبه ندارند برن بیرون ماشاالله همه هم جنبه داشتن بتری رو چرخوند افتاد حالا هی از سئوالای دوست پسری و اینا می کرد و کارای سخت می گفت تا اینکه افتاد به من گفت جرعت یا حقیقت گفتم جرعت گفت بیا تو کمد کارت دارم من که از همه جا بی خبر رفتم توکمد و درو بست دیدم شلوارو شرتشو داد پایین نمی دونستم چی بگم که گفت بخورش منم فقط داشتم نگاه می کردم که سرمو گزاشت را کسش داغ بود منم شروع کردم به خوردن و اونم طوری که بقیه نفهمن اه و اوه می کرد نگو که از بیرون همه سرا چسبیده به درو تا تینا ی اه دیگه گفت همه درو باز کردن و چشاشون 4تا شد تینا همرو کشید تو اتاقو گفت اگه حرفی بزنن کارشون تمومه البته به شوخی واقعا معلوم بود بعد رفت بیرون و در اتاقو قفل کرد شلواره منو کشید پایین و مال منم خورد لون شب بهتین سکسمو داشتم البته سکس که نه حوس پرانی نوشته
0 views
Date: March 15, 2019