اون لباس قرمز افتادم. لامپا فیلم سکسی رو خاموش کردمو با اون لباس
به رخت خواب رفتم. یه بوی خیلی آشنایی می داد… بویی که با بو سکسی کشیدنش یواش یواش چشام سنگین می
شدن… شاه کس فصل سوم (عشق بهاری)سه روز از روز تولد بهار
گذشته بود و تو این مدت کونی فقط با هم اس بازی می کردیم. یک روز دیگه که من عشقم رو
می جنده دیدم، رسیده بود. اون روز مامانم و داداشم با
داییم اینا رفته بودن بانه و پستون می خواستند پس فردا برگردند. اون روز می خواستم ببرمش تو باغ پدربزرگم که
نزدیک خونمون کوس بود، یکم باهم تنها باشیم. خیلی هم دوست
داشتم علت گریه ی اون شبشو بدونم…اون روز هوا ابری بود و خیلی خنک تر از چند روز قبل شده بود. وقت سکس داستان قرار رسید. ساعت
تقریباً سه بود، که بهار با لباس های ایران سکس زیبا پیداش
شد. اون گردنبند قلب رو هم به گردنش بسته بود که زیباییشو چند برابر می کرد.پس از سلام و احوال پرسی، اون شاخه گل نسترنی رو که قبلاً براش گرفته بودمو بهش دادم. ب: وای!!! من عاشق نسترنم. بلا از کجا می دونستی که نسترن گل مورد علاقه ی منه؟؟؟دیدم که وضعیت خوبه، خواستم یکم شیطونی کنم. برای همین گفتم: عزیزم دیشب اومده بودی تو خوابم. یه شاخه ی این شکلی تو موهات بود…خندید و لپمو کشید.وقتی به باغمون رسیدیم، بعد از یکم میوه چیدن رفتیم تو آلاچیق نشستیم. خیلی دوست داشتم که علت ناراحتیه اون شبشو زودتر بگه اما نمی خواستم بهش فشار بیارم. چون قرار بود امروز بهم بگه، دیگه خیلی دغدغه نداشتم و بهش فرصت دادم تا بتونه بیشتر با خودش کنار بیاد. کنار هم نشسته بودیم و دستای همدیگرو گرفته بودیم. همدیگر رو نوازش می کردیم و از هم لب می گرفتیم. بهم گفت: امیر یه سؤال بپرسم راستشو می گی؟ا: البته خوشگلمب: تو خوابت من چه شکلی بودم؟ا: یه زن قد کوتاه چاق با یه بینی اندازه ی هندونه. تازشم یه خال گنده هم داشتی!!!!!ب: امیر لوس نشو… جدی پرسیدم….ا: راستشو بگم؟ب: آره دیگها: مممممم… مثل همیشه زیبا… یه لباس مجلسی قرمز رنگ هم به تنت بود… خیلی بهت میومد. اگه نمی شناختمت فکر می کردم فرشته ای چیزی هستی!!!! این گردنبندو هم زده بودی…ب: آرایشم کرده بودم؟ا: عزیزم تو به این خوشگلی که به آرایش نیاز نداری. فقط یه رژ براق زده بودی که واقعاً خواستنی تر شده بودی… اما یه چیزت از همه بیشتر منو دیوونه می کرد…ب: چی؟ا: اون چشای سبزت…. آی وقتی که خمارشون می کردی که دیگه اصلاً…..یکم سکوت کرد. می دونستم می خواد چی بپرسه اما خودمو به اون راه زده بودم…ب: امیر….ا: جونمب: ممممم… با من چی کار کردی؟ا: هیچی… فقط تا صبح تو بغلم بودی و نازت می کردم…ب: ای شیطون فکر می کنی من باور می کنم؟؟؟ا: عزیزم همین که تو کنارم باشی خیلی از اون مسئله برام با ارزش تره…لبخند شیرینی زد و گل رو بهم داد وگفت: بیا اینو مثل تو خواب بذار تو موهام!!!!!منم اون کارو کردم. وقتی نگاش کردم مثل یه تیکه جواهر شده بود…. اون گل زیبا تو موهای فر دارش با ترکیب های صورتش آمیخته شده بود و شاهکاری هنری به وجود آورده بود. وای که چقدر ناز شده بود. همون جوری بهش خیره شده بودم. نمی تونستم نگاهمو از صورتش بردارم، که دوباره لباشو رو لبام حس کردم. بعد از یکم لب گرفتن حواسمون به میوه هایی که چیده بودیم رفت. هر میوه ای رو باهم می خوردیم و آخر میوه لبامون بهم گره می خورد. طعم لبش واقعاً مزه ی میوه ها رو بی نظیر کرده بود!!!! یکم همون جوری گذشت که چشم بهار به گیتاری که با خودم آورده بودم، افتاد:ب: راستی اونو برا چی آوردی؟ا: اِ… خوب شد گفتی… پاک داشت یادم می رفت…گیتارو دراوردمو بهش گفتم: می دونستی من استاد گیتار زدنم؟؟؟؟ب: نه بابا؟؟؟ا: پس چی فکر کردی!!! بیا بریم زیر اون درخت بشینیم، بهت نشون بدم!!!من به درخت تکیه دادمو اون سرشو گذاشت رو رون پای راستمو دراز کشید.منم شروع به اجرای یه آهنگ خیلی آرامش بخشی کردم…اون تو این مدت با موهاش بازی می کرد و به من نگاه می کرد. وای که چقدر ناز بود!!! دوباره منو یاد اون دختربچه انداخت…وقتی تموم شد، اون همون جوری داشت به من زل می زد:ا: کجایی شیطون؟؟؟ب: ممم… با منی… هیچ جا… همین جام…ا: خیلی زرنگی… راستشو بگو داشتی به چی فکر می کردی؟؟؟ب: هیچی بابا… بی خیال…یه نیشخند زدمو گفتم: نه باید بگی… فکر شیطانی که نمی کردی ناقلااااااااااا؟؟؟؟ب: فکر شیطانی کجا بود!!! فقط داشتم به این فکر می کردم که چقدر زندگیم، از وقتی که با تو دوست شدم عوض شده…ا: حالا خوب شده یا بد؟؟؟ب: زده به سرتا!!!! بد کجا بود… من قبل دوستی با تو شاید چند هفته یه بار می خندیدم…ا: آخ الان یه کاری می کنم که دیگه از خنده بترکی!!!!اینو گفتمو سریع دستامو بردم طرف شکمش و شروع به قلقلک دادنش کردم…خیلی با مزه می خندید و یکم که گذشت، هی می گفت: ای وای… امیر… بسه… ترکیدم… هههه!!!همون لحظه یکدفعه رعد و برقی زد و بارون گرفت. خیلی تعجب کرده بودیم. تابستون و بارون!!!!!!!!!!!! بلند شدیم و دوباره رفتیم تو آلاچیق.بارون خیلی نم نم می بارید و جلوه ی باغ رو خیلی بیشتر کرده بود. بهار سرشو رو شونم گذاشته بود و آروم میوه می خورد و از بارش بارون تو اون باغ سرسبز لذت می برد. یکم تو خودش بود. کم تر حرف می زد. حدود یه ربع گذشت. نمی دونم چرا!!!! اما یکدفعه هوس کردم برم زیر بارون. داشت نم نم می بارید. رفتم زیرشو دستامو باز کردم و شروع به چرخیدن دور خودم کردم. همین جوری می چرخیدم و داد می زدم: یووهووووووو!!!!!!!بعد چند ثانیه ایستادم و به بهار گفتم: تا کی می خوای مثل جنازه ها، بی حال اون جا بشینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه اخم نازی بهم کرد. منم دستامو باز کردم و گفتم: بیا!!! بیا تو بغلم!!!!!!!بلند شد و به سمتم دوید و محکم پرید تو بغلم. زیر بارون تو بغلم هم، بهم چسبیده بودیم. حرارت بدن نازش رو حس می کردم. اصلاً نمی خواستم از خودم جداش کنم. کاش زمان در اون لحظه برای همیشه متوقف می شد!!!!! بعد چند لحظه شروع کردم به چرخوندنش دور خودم. اونم پاهاشو بلند کرده بود و من با سرعت هر چی بیشتر دور خودم می چرخوندمش!!!! یکم که گذشت، بهم گفت: آآآآآآآی…. دیوونه!!! داره سرم گیج می ره!!!!! منو بذار پایین….گفتم: تازه گیرت آوردم… فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری؟؟؟؟؟؟همین جوری داشتم به چرخوندنش ادامه می دادم، که یه لحظه سرم گیج رفت و افتادم رو زمین. اونم افتاد روم. یکم همین جوری داشتیم می خندیدیم که بعدش خنده های هر دومون محو شد. اون روم بود و به چشام خیره شده بود. خیلی بدنش داغ شده بود، طوری که زیرش داشتم می سوختم.موهاشو که یکم اومده بود جلوی صورتش کنار زدم و بهش گفتم: خیلی دوستت دارم.اونم گفت: من بیشتر دوستت دارم…زیر اون بارون بازم لبامون بهم گره خورد و چند دقیقه از هم لب گرفتیم. چشامون رو بسته بودیم و فقط از عشقمون لذت می بردیم. در این مدت اون سرمو تو دستاش نگه داشته بود و منم دستامو دورش حلقه کرده بودم و بالا و پایینشون می کردم، طوری که انگار داشتم کمرشو ماساژ می دادم. تا این که یکم بارون شدیدتر شد. اونم عین بچه ها از روم بلند شد و گفت: هرکی زودتر برسه شهر!!!!!!!!!! و شروع کرد به دویدن. منم سریع بلند شدم و دنبالش دویدم. یکم که دویدیم، ازش جلو زدم و داشتم برنده می شدم که یکدفعه بهار خورد زمین!!!!! مثل این که پاش تو گل گیر کرده بود و زمین خورده بود!!!! لباساش گلی شده بودن. اومدم کنارش چمباتمه زدم و شروع کردم به خندیدن و گفتم: آخی نی نی خورد زمین!!!! چیزیت که نشد ناناز؟؟؟؟ اونم یک مشت گل برداشت و با حرص انداخت روم!!!!گفتم: منو گلی می کنی؟ منم یکم گل بهش پرت کردم. سریع بلند شدیم و یه گل بازی حسابی کردیم و آخرش علاوه بر این که از بارون خیس خالی شده بودیم، لباسامون هم گلی شده بود. با نهایت خنده نشستیم کنار هم و به سر و وضع هم می خندیدیم. یکم گل با انگشتم برداشتم و زدم نوک دماغش!!!! خیلی بانمک شده بود.با خنده گفت: دیووووونه!!!! حالا چی کار کنم؟؟؟؟ چه جوری برم خونه؟؟؟؟یکم فکر کردم و گفتم: بیا بریم خونه ی ما!!!! مامان و داداشم رفتن بانه و امشب نمیان. بابامم آخر شب میاد. یکم فکر کرد وگفت: آخه راه دیگه ای نیست؟ اصلاً آژانس می گیرم می رم.خندیدم و گفتم: آخه کی با این سر و وضعت حاضره سوارت کنه!!!!! تابلو بود هول کرده بود و نمی دونست باید چی کار کنه!!!!!!!!! منم با شیطونی تمام ازش پرسیدم: به من اعتماد نداری؟یکم سکوت کرد. گفتم: نترس!!!! کاری باهات نمی کنم!!!!!!!!!با یه قیافه ی حق به جانب گفت: من نمی ترسم!!!! مثل این که چاره ی دیگه ای نیست…. بریم دیگه…. هردومون با اون سر و وضع راه افتادیم به سمت خونه ی ما. در مسیر تقریباً بارون بند اومده بود. هرکس هم که تو راه ما رو می دید، جوری بهمون زل می زد که انگار دیوونه ایم!!! اما برای ما این کارشون مهم نبود. نه تنها این کار بلکه اصلاً هیچ کارشون برامون اهمیت نداشت و وقتی باهم بودیم، تمام حواسمون فقط به همدیگه بود……بالاخره به خونه ی ما رسیدیم. همون تو حیاط یکم پاهامونو شستیم و رفتیم تو. من یه دست از لباسای مامانمو براش آوردم تا بپوشه. مامانم زن لاغر اندامی بود و لباساش تقریباً تن بهار می شد. با هم رفتیم تو بالکن و شروع به شستن لباسامون کردیم. بعد لباسا رو گذاشتیم تو خشک کن. فقط دو ساعت زمان لازم بود که لباسا خشک بشن. اون وسط بازم یکم آب بازی کردیم و جفتمون کفی شدیم. دیگه چاره ای نبود. اول بهار رفت دوش گرفت و بعد من. وقتی اومدم بیرون دیدم داره تو کمد لباسای مامانم سرک می کشه. وقتی منو دید، یه سری لباس از کمد درآورد و گفت: اشکال نداره اینا رو بپوشم؟؟؟؟یه نگاهی به لباسا کردم. یکم جا خوردم. گفتم: این حرفا چیه؟؟؟ این جا خونه ی خودته… عزیزم هر کدومو دوست داری بپوش…تو مدتی که رفت لباساشو عوض کنه، لپ تاپمو روشن کردم. اما یکم تو فکر بودم: چرا خواست اون لباسا رو بپوشه؟؟؟؟ من که لباسای خوشگل و بسته ای بهش دادم. نکنه می خواد. نه… نه… حتی فکرشم ناراحتم می کرد. آخه واقعاً به پاکی اون دختر ایمان داشتم. برای همین اصلاً اجازه ندادم این افکار وارد ذهنم بشن. با خودم گفتم: حتماً می خواد خودشو برام خوشگل تر کنه و خودشو بیشتر تو دلم جا کنه.یکم طولش داد. اما بالاخره سر و کلش پیدا شد. لحظه ای که در اتاقو باز کرد، دهنم باز موند. یه لباس مجلسی قرمز رنگ به تنش بود و کفشای پاشنه بلند مامانم رو هم پوشیده بود. خودشو شبیه همونی درست کرده بود که تو خواب دیده بودم. مدل لباس یکم تنگ بود و انداماش به خوبی قابل دیدن بودن. وای که بدنش چه قوسایی داشت. صورتش رو که دیدم کوب کردم. نگو خانم تو این مدت داشتند آرایش می کردن!!! دقیقاً مثل اون چیزی که براش تعریف کرده بودم. یکی از رژ لب های براق مامانم رو زده بود. اون چشمان بهاریشم که اصلاً بدون آرایش مثل همیشه می درخشیدند. خیلی کم آرایش کرده بود، اما همونش قشنگیش رو چند برابر کرده بود. به اون موهای قهوه ایشم یه اتویی کشیده بود و یکم موهاشو بیشتر فر کرده بود، که واقعاً زیباتر نشونش می داد… با دیدن اون گردنبند قلب هم مثل همیشه قوت قلب گرفتم. من واقعاً داشتم بهارو اونجوری می دیدم که توی رویاهام آرزو داشتم!!!! برای یه لحظه شک کردم که خوابم یا بیدار!!!! اون لحظه داشت از لپ تاپ آهنگ ملایمی پخش می شد. با ناز و عشوه ی تمام روی یه صندلی نشست و پاشو انداخت رو اون یکی پاش. بی هوا رفتم جلوش زانو زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: افتخار رقص می دید؟یه پوز خندی بهم زد و گفت: شما؟اون لحظه یه نگاهی به خودم انداختم. به خودم گفتم: آخه منگل!!! آدم با این لباسای گشاد خونگی می ره با چنین فرشته ای برقصه؟؟؟ گفتم: الان بر می گردم.یک کت و شلوار تقریباً مشکی براق داشتم. اونو سریع پوشیدم و کراوات زدم. یکمم موهامو ژل مالی کردم و با نهایت وقار برگشتم. بازم جلوش زانو زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: این بار افتخار رقص می دید؟لبخند شیرینی زد و دستشو گذاشت تو دستم. آروم بلندش کردم. آوردمش تو بغلم. یه دستمو گذاشتم پشت کمرش و اونم دستشو گذاشت رو شونم. اون یکی دستمون هم که بهم گره خورده بود. آهنگ آرومی در حال پخش شدن بود و ما همون جوری خیره به هم و با لبخندی بی پایان به آرامی می رقصیدیم. اون لحظه آرامش عجیبی داشتم.یکم که گذشت بهم اسم یه آهنگی رو گفت و اشاره کرد که اگه دارم، بذارم. بهش گفتم: اون آهنگو ندارم اما یه آهنگ محشر دیگه دارم…. وایسا بذارم….آهنگ:همه چی آرومهتو به من دل بستیاین چقدر خوبه که تو کنارم هستی…بعد برگشتم تو بغلش. این دفعه کاملاً به هم چسبیده بودیم و سرامونو رو شونه های هم گذاشته بودیم. دستامون هم داشتند رو کمر دیگری بالا و پایین می شدند و به رقصیدن ادامه می دادیم.آهنگ: همه چی آرومهمن چقدر خوش حالمپیشم هستی حالابه خودم می بالم….همین جوری که می رقصیدیم تو گوشش زمزمه می کردم: با این لباسا خیلی قشنگ تر از اونی شدی که تو خواب دیده بودم… عزیزم اگه تو نباشی من می میرم…آهنگ: تشنه ی چشماتم منو سیرابم کنمنو با لالایی دوباره خوابم کنبگو این آرامش تا ابد پا برجاستحالا که برق عشق تو نگاهت پیداست همون جوری داشتیم به رقصیدن ادامه می دادیم، که حس کردم داره هق هق می زنه. ازش فاصله گرفتم، دیدم دوباره داره گریه می کنه. نشوندمش روی تختم و با شستم اشکاشو پاک کردم و سرشو تو دستام گرفتم و گفتم: نازنینم! خیلی برام سخته می بینم ناراحتی. نمی خوای بهم بگی چی شده؟؟؟ با هق هق گفت: می خوام بگم اما نمی دونم از کجا شروع کنم….یه بوس به پیشونیش زدمو گفتم: نترس هرچی باشه، من همه جوره کنارتم و نمی ذارم دیگه این قضیه ناراحتت کنه…ب: راستش این قضیه به دو سال پیش برمی گرده. اون موقع پدرم یکم اهل دود و دم بود اما فقط برای تفریح سیگار و قلیون می کشید. سال پیش یه بار اتفاقی دیدم با دوستاش تو زیرزمین خونمون دور هم نشسته بودند و داشتند یک چیزی به یک شکل عجیب غریب می کشیدند. یه مدت بعد فهمیدم، پدرم تریاکی شده و کم کم داره دز مصرفش می ره بالا. این کاراش تا جایی ادامه پیدا کرد، که از سر کارش اخراجش کردند. مامانمم تو این مدت هرکاری کرد، نتونست ترکش بده و وقتی دید داره تمام حساب بانکی رو برای اون آشغالا خالی می کنه مهریه شو گذاشت اجرا. از اون به بعد، همش تو خونه ی ما دعواست و بابام مامانمو می زنه. تا چند وقته پیش که مامانم دیگه طاقتش برید و درخواست طلاق داد. بابامم برای اینکه مامانمو بترسونه تهدید کرده که منو می دزده. برای همین مامانم می خواد من و داداشمو برداره و بریم خارج پیش خاله م اینا برای همیشه زندگی کنیم. الانم مامانم خیلی شکننده شده و زانوی غم بغل گرفته. اعصابشم ضعیف شده و وقتی کوچک ترین حرفی بهش می زنیم، از کوره در می ره! نمی دونم اگه من نبودم چی کار می کرد… آخه همیشه با من درد و دل می کنه و من سنگ صبورشم… الانم موقعیت طوریه که مامانم خیلی بهم احتیاج داره و نمی تونم تنهاش بذارم…با شنیدن این حرف ها مات و مبهوت شدم. از یک طرف داشتم کسی رو که تموم زندگیم بهش بند بوده رو از دست می دادم، از یک طرفم هی تو دلم می گفت: خدا!!! قربون عدالتت… چرا این همه بلا رو سر این دختر معصوم ریختی؟؟؟؟!!!!اگه بهار پیشم نبود یه دل سیر گریه می کردم.با کمی استرس گفتم: حالا کی قراره برید خارج؟ب: هفته ی بعد شنبه. باید خیلی زودتر از این ها بهت می گفتم اما می ترسیدم که از دستت بدم. نمی تونستم باور کنم. یعنی فقط 4 روز دیگه پیشم بود. زبونم بند اومده بود. دیگه نتونستم تحمل کنم. بغضم ترکید و اشکام همین جوری شروع به سرازیر شدن کردند. ذهنم در اون لحظه خالی شده بود. نمی تونستم باور کنم که اون همه خرشانسی فقط بازیه تقدیر بوده!!!! دوباره همدیگر رو بغل کردیم. این دفعه باهم زدیم زیر گریه. با هق هق تو گوشش گفتم: اگه تو می خوای با خونوادت بری، بهم بگو که برم یه قبر برای خودم بخرم….اونم با هق هق گفت: خیلی سعی کردم نظرشونو عوض کنم اما نشد. امیر! من نمی خوام با اونا برم. آخه من بدون تو میمیرم. نفسم به نفست بنده… همین جوری تو فکر بودم که یکهو یه فکری به سرم زد…ازش فاصله گرفتم. اشکامو پاک کردم و با اعتماد به نفس گفتم: نگران نباش!!! خونوادمو راضی می کنم میایم خواستگاریت!!!!!!! اگه براشون شرایطو توضیح بدم درکم می کنند. مطمئن باش مال خودم می شی!!!! خوبه؟ب: چی بگم واالله… هر چی تو بگی….ا: آخ قربون اون حیات برم!!!یه خنده ی شیرینی زد. برای یه مدت سکوت بینمون برقرار شد.من داشتم به این فکر می کردم، که قضیه رو چه جور به بابا، مامانم بگم که بهار گفت:- امیر…ا: جانم…ب: از دستم ناراحتی که بهت دیر گفتم؟ا: نه، چرا باید ناراحت باشم؟؟؟!!!! بالاخره که گفتی…می دونستم که اگه حرف دلمو می زدم بازم گریه می کرد…اشکاشو پاک کردم و گفتم: گریه کردن دیگه بسه!!! هیچ می دونستی من استاد رقص ایرانیم!!!!!!!!!!!باورش نمی شد. تا این که یه آهنگ ایرونی خوب گذاشتم. یکم تنهایی رقصیدم. خیلی خوشش اومده بود. جوری که یکم جوگیر شده بود. بلند شد و منو هل داد رو تخت و خودش شروع کرد به رقصیدن… وای که چه عشوه ای می ریخت!!! چقدر ناز!!! نتونستم دیگه تحمل کنم. بلند شدم و باهاش شروع کردم به رقصیدن.آهنگ که تموم شد هردومون با خنده رو تخت نشستیم. اون دیگه بهار چند دقیقه ی قبل نبود. دیگه غمو تو چشاش نمی دیدم. درست عین بچه های 4 ساله ای که وقتی بهشون وعده ی چیزی رو که می خوان می دی از این رو به اون رو می شند. با این حرکتشم فهمیدم که چقدر بهم اعتماد داره و حرفامو خیلی قبول داره!!!! بعد یکم، بازم به چشای هم خیره شدیم و خنده هامون محو شد. دوباره لب گرفتن هامون شروع شد. همین جوری کنار هم خوابیده بودیم و از هم لب می گرفتیم که گوشی بهار زنگ زد. طبق معمول مامانش بود.- سلام- ممنون، یکم کار دارم انجام میدم، بعد میام.- چشم…- حتماً… خداحافظ…ب: مامانم بود. ازم خواست زودتر برم خونه. حالا لباسا خشک نشدن؟؟؟ا: وایسا… الان میرم چک می کنم.تقریباً خشک شده بودند. اونارو براش آوردم. خواست بره تو اتاق لباسشو در بیاره که بهم گفت: این لباس یکم تنگه!!! به زور زیپشو بستم اما فکر نمی کنم بتونم تنهایی زیپشو باز کنم. کمکم می کنی؟- البته خوشگلم…تو اتاق مامانم جلوی آینه ایستاده بود و من از پشت، به آرومی زیپشو باز می کردم. بعدش اون لباس با کمی کمک من از تنش افتاد. حالا بهار فقط با یه بیکینی جلوم ایستاده بود. منم به اون بدن نازش نگا می کردم. آخ که چه بدنی بود. با قوس هایی واقعاً زیبا و پوستی به رنگ برف!!!! هیچ شکم نداشت و هیکلش رو فرم بود. قوس پستون و کونش واقعاً اون بدن رو بی همتا کرده بود. بیکینیش سیاه بود و خیلی بهش میومد.یکم بهش نزدیک تر شدم و از پشت دستامو گذاشتم رو بازوهاش و اونارو به آرامی بالا وپایین می کردم. بهار هم با همون چهره ی معصومانه ش فقط از تو آینه به چشام خیره شده بود، تا این که من شروع به بوسه زدن بر روی گردنش کردم. اونم چشاشو بست و سرشو بالا کرد. گردنشو بوسه بارون کردم. بعدش به آرومی بلندش کردم و روی تخت بابا مامانم خوابوندمش. احساس خاصی داشتم. فکر می کردم که وقتش رسیده بین ما اتفاقی بیافته….بعد از این که تمام بدنشو بوسه بارون کردم، اون موقع بود که دیگه توان به دوش کشیدن اون همه لباسو نداشتم. سریع از شر همشون خودمون رو راحت کردم و همدیگر رو به آغوش کشیدیم. در اون گرمای تابستون احساس سرمایی می کردم که فقط با گرمای بدن بهارم تسکین می یافت. از همون موقع دیگه در این دنیا سیر نمی کردیم. دوست داشتم برای همیشه در آغوشم می ماند و نوازشش می کردم. وقتی بهش می گفتم: یک لحظه ی دیگه تحمل دوریتو ندارم، اون هیکل ظریفشو بیشتر به من فشار می داد و تو بازوهای مردونم جا می کرد. بعد یکم حتی در آغوش کشیدن هم برایمان کم می آمد و روح هایمان در کالبدهایمان سنگینی می کرد. دوست داشتیم در هم جریان پیدا کنیم و روح هایمان را با هم یکی کنیم. طوری که فکر می کردیم اصلاً ما از اولش هم یکی بودیم و روح ما را دوتا کرده اند. پس احساس نقص در دنیا بدون عشق واقعی امری عادی به حساب می آید. در آن لحظه پرواز روح هایمان با هم آغاز می شد و تا جایی که توان داشتیم بالا می رفتیم و در راه برای کنار هم ماندن محکم همدیگر را می گرفتیم و به هم چنگ می زدیم. تا جایی که با هم به اوج می رسیدیم و آن موقع دیگر مرحله ی آزادی بود. بهار که سبک تر پرواز می کرد، زودتر از من به اوج می رسید و تا رسیدن من به اوج آن بالا منتظرم می ماند. وقتی منم بهش اون بالا می رسیدم، محکم تر از همیشه همدیگرو به آغوش می کشیدیم، گویی که برای مدت زیادی یکدیگر را ندیده بودیم و کم کم آماده ی فرود می شدیم. برای فرود بال هایمان را می بستیم و سوار بر ابرها به سمت زمین سقوط می کردیم تا جایی که بتوانیم برای خودمان در کالبدی جایی پیدا کنیم….آن موقع باز هم بهارم رو در آغوش می گرفتم و همدیگر رو نوازش می کردیم اما روح هایمان به خاطر یک سفر طولانی خسته بودند. برای مدتی در آغوش هم آرام می گرفتیم و سپس تا پرواز بعدی در دنیا با عشقی چند برابر به شکل عادی زندگی می کردیم…..هر دوتامون خیس عرق شده بودیم و خیلی گرسنمون بود. قرار شد تا وقتی که پیتزایی رو که سفارش داده بودیم بیارن، بریم باهم دوباره دوش بگیریم. زیر دوش چون خسته بودیم فقط از هم لب می گرفتیم؛ تا این که یه لحظه صابون از دستش افتاد. همین که خم شد، برش داره من شق!!! زدم در کونش… خیلی صداش بلند بود جوری که چند بار تو حموم پیچید!!! داشت میسوخت… اونم برای تلافی یه لگد بهم پرت کرد اما جا خالی دادم… خلاصه با شوخی همدیگه رو حسابی شستیمو بیرون اومدیم.موقع پوشیدن لباسا بازم به بدن نازش خیره شدم. اونم از تو آینه منو دید که دارم بهش زل می زنم. با خنده گفت: خیلی خوشم میاد بعد اون همه عشق بازی هنوزم منو دید می زنی!!!!!! بازم تو بغل هم نشستیم و از هم لب گرفتیم تا بالاخره پیتزا رو آوردند. داشتیم با هم می خوردیم. تقریباً آخراش بود که بابام درو باز کرد و اومد تو خونه!!!!!!!!!!!!!! خیلی جا خوردم. نمی دونستم باید چی کار کنم… سریع خونسردیه خودمو حفظ کردم و بعد ورود بهش سلام کردیم و بهار رو بهش معرفی کردم. معلوم بود خیلی از دستم عصبانیه… از تو چشاش می خوندم… اما خودشو کنترل می کرد… بهار عجله داشت. دیگه می خواست بره. تقریباً ساعت 9 بود. نمی خواستم بذارم اون موقع شب تنها بره اما بابام اجازه نداد که باهاش برم. براش یه آژانس گرفتم و فرستادمش خونه. ازشم عذرخواهی کردم که نمی تونستم همراهیش کنم.اونم برای تسکیم من می گفت: عیب نداره… درکت می کنم….نمی دونستم چی کار باید بکنم. می ترسیدم با بابام حرف بزنم. حتماً فکر می کرد اون دختره جنده است که اومده بوده اینجا… تقصیری هم نداشت. هرکسی بود این فکرو می کرد… اون موقع شب… تنها…. به خودم گفتم: نترس اگه وضعیت رو کامل براش توضیح بدی درکت می کنه و بساط عروسی رو برات راه میاندازه…خواستم از جام بلند شم، برم باهاش صحبت کنم که از اتاق خواب با عصبانیت اومد بیرون. یه ملافه دستش بود. یه لکه ی خون نشون داد و گفت: این چیه؟ اوه اوه!!!! به کلی یادم رفته بود که اونو پاک کنم. سریع دویدم رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بابام فقط از پشت در این حرفو زد و رفت: امیر آقا دستت درد نکنه. این جوری جواب اعتماد ما رو میدی دیگه؟؟؟؟؟ یه روز چشم مامانتو دور دیدی، بساط جنده بازی راه انداختی؟؟؟ مگه دستم بهت نرسه!!!!!!!!!!آبروم جلوی بابام رفته بود اما مشخص شدن تکلیفم با بهار خیلی برام مهم تر بود. نمی دونستم باید چی کار کنم. این ایده ی ازدواج بعد این گندکاری که دیگه منتفی شده بود….فقط یه راه برام باقی مونده بود: فـــــــــــرار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!چشام باز شدن. صبح شده بود. اون لباس قرمز هنوز تو بغلم بود. یه خوش حالی تو خودم حس می کردم. آخه بعد چند روز کابوس دیدن یه خواب درست حسابی دیده بودم. اون لباسو محکم تر بغل کردم و خواستم چند دیقه دیگه ام بخوابم که مامانم صدام زد.- امیر… پاشو… پاشو یه چیز بخور که می خوایم بریم…یواش یواش بلند شدم و موقع خوردن صبحونه به مامانم گفتم: من یه گیتار دارم، درسته؟؟؟م: آره عزیزم اما چیزی یادت اومده؟؟؟- ممم… آره، چه روزایی رو که باهاش نگذروندم!!!!م: خدا رو شکر داری خوب میشی. تو انباریه. خواستی برو بردار.بعد صبحونه سریع رفتم تو انباری و پیداش کردم. وقتی داشتم لمسش می کردم یه سوزش خفیفی تو قلبم احساس کردم. یواش یواش داشت شدت می گرفت. تا جایی پیش رفت، که چشام پر اشک شدن، زانوهام شل شدن و زمین خوردم. بعد چند لحظه، سوزشش فروکش کرد و تونستم رو پام بیاستم. همون لحظه مامانم صدام کرد و باهم راه افتادیم. تو راه بهم گفت که قراره دکتر هم باهامون بیاد.من که دل خوشی ازش نداشتم یکم غر زدم اما دوباره پای مادری رو وسط کشید و دهن منو بست. مامانم منو داشت می برد قبرستون. وقتی رسیدیم دکتر هم اونجا بود.اول رفتیم سر قبر پدر بزرگم و یه فاتحه ای برای ایشون خوندیم. تو راهم دکتر بهم گفت که قراره یه چیز بهم نشون بدن، فقط باید خونسردیمو حفظ کنم.همین جوری گوشم به دکتر بود که یکدفعه ایستاد.- چرا وایسادید؟؟؟- زیر پاتو نگا کن.وقتی نگا کردم یه سنگ قبر بود با نام بهار…- خب منظورتون چیه؟؟؟یه کاغذ از جیبش دراورد و بهم داد.مراسم چهلم بهار دادگر. همین که چشمم به عکسش افتاد، خشکم زد… کوب کرده بودم… زبونم بند اومده بود… اشکام بی اختیار شروع به سرازیر شدن کردند.به خودم گفتم: یعنی بهارم دیگه پیشم نیست؟ تنها کسی که قبولم داشت… بهش اعتماد داشتم…- نه… اون نمرده… زندست… خودم هرشب می بینمش…دکتر: اون عشقی که بهش داری باعث اون خیالات می شه…- نه… این طوری نیست… اینم یه بازیه دیگست… منو ببرید خونه…نمی خواستم حرفشونو باور کنم. بهارم همین دو روز پیش، پیشم بود آخه چجوری میشه مرده باشه… تو ماشین فقط سرمو چسبونده بودم به شیشه و آروم گریه می کردم.وقتی رسیدیم خونه بدون گفتن کوچیک ترین حرفی، فوری رفتم تو اتاقم. فکر از دست دادن بهار داشت دیوونم می کرد… بی اختیار سمت اون لباس قرمز رفتم. همون جوری که اشکام سرازیر می شدن اونو محکم به خودم فشار دادم… یه لحظه یه صدایی اومد…- امیر آروم تر… دارم له میشم.صدا از تو بغلم بود. وقتی دستامو باز کردم، بهارو دیدم که اون لباس قرمز تنش بود و داشت بهم لبخند میزد. آروم با شستش اشکامو پاک کرد و سرمو بین دو تا دستش گرفت و گفت: خیلی دوستت دارم… بعد آروم لبشو رو لبم گذاشت. بعد یکم لبشو ازم دور کرد و گفت: خیلی دلم برای رقصیدن باهات تنگ شده…فوری لپ تاپو روشن کردم. اشکام دیگه بند اومده بودن و جاشونو به خنده داده بودن. آهنگو باز کردمو برگشتم تو بغلش.آهنگ:همه چی آرومه تو به من دل بستیاین چقدر خوبه که تو کنارم هستی…کاملاً به هم چسبیدیم و سرامونو رو شونه های هم گذاشتیم و دستامون هم داشتند رو کمر دیگری بالا و پایین می شدند.گرمای تنش بهم آرامش خاصی می داد…آهنگ: همه چی آرومه من چقدر خوش حالمپیشم هستی حالا به خودم می بالم….هنوز یه دیقه نگذشته بود که حس کردم داداشم داره از گوشه ی باز در با گریه ما رو نگا می کنه… سریع از تو بغل بهار بیرون اومدم و رفتم درو بستم. وقتی برگشتم بهارو ندیدم. فقط همون لباس قرمز بود که تو دستام بود…زانوهام شل شدن و خوردم زمین. آهنگ همین جوری داشت پخش میشد و اشکای منم دوباره شروع به سرازیر شدن کردن…آهنگ:تشنه ی چشماتم منو سیرابم کنمنو با لالایی دوباره خوابم کناون لباسو دوباره محکم به خودم چسبوندم و هی بوسش می کردم. اشکامم با سرعت بیشتری سرازیر می شدن…آهنگ:بگو این آرامش تا ابد پا برجاستحالا که برق عشق تو نگاهت پیداست…یه لحظه احساس کردم دوباره صدای بهار میاد. این دفعه از بیرون اتاق بود. وقتی درو باز کردم، دیدمش که دم در اتاق مامانم ایستاده و داره بهم میگه: این لباس یکم تنگه!!! به زور زیپشو بستم… اما فکر نمی کنم بتونم تنهایی زیپشو باز کنم… کمکم می کنی؟بی اختیار سمتش رفتم. لباسشو دراوردمو رو تخت خوابوندمش. بدون هیچ مقدمه ای روش خوابیدمو کیرمو آروم کردم تو کسش… شروع کردم به جلو و عقب کردن. یواش یواش سرعتم بیشتر می شد و لبامون روهم بود. اون دستشو رو کمرم بالا و پایین می کرد و آروم ناله می کرد.تا اینکه ارضا شدم و تموم آبمو ریختم تو کسش…بعدش آروم کنارش افتادم و چشامو بستم تا یکم نفس تازه کنم. وقتی چشامو باز کردم کنارم فقط یه لباس قرمز دیدم که نجس شده بود…وای خدای من!!! یعنی من خودارضایی کرده بودم؟؟؟دلم گرفته بود. نمی دونستم داره برام چه اتفاقی میافته… اما می دونستم نباید بهارم اون جوری کثیف بمونه…سریع خودمو جمع و جور کردم و با اون لباس رفتم حمومو شروع کردم به شستنش…تو اونجا هم دوباره بهار پیداش شد و شروع به کف بازی باهام کرد.وقتی کارم تموم شد، هردومون یکم کفی شده بودیم. لباسامونو دراوردیم و با هم شروع به دوش گرفتن کردیم. خنده از لبای هیچ کدوممون محو نمی شد. هر از چند گاهی هم لب تو لب می شدیم…تا اینکه یه لحظه خم شد که یه چیزی از رو زمین برداره که من شق زدم به کونش! داشت کونشو مالش میداد که سوزش بخوابه، که شروع به خندیدن کردم. اونم از روی حرص فوری یه لگد بهم پرت کرد. خواستم جاخالی بدم که پام لیز خورد و……….وقتی چشامو باز کردم تو وسط یه جنگل تاریک و مه آلود بودم. درختا لخت لخت بودن و زمین پر از برگای نارنجی رنگ بود. یکم احساس سرما می کردم. یه لحظه صدای هق هق کسی رو از پشتم شنیدم. سریع برگشتم و با یکم دقت تونستم صاحب اون صدا رو پیدا کنم. یه دختربچه ای که پشتش به من بود. آروم پشتش نشستم و ازش پرسیدم که چی شده؟وقتی که به سمتم برگشت همون جوری که نشسته بودم به عقب حرکت کردم. ای وای همون دختر 4 ساله بود!!! با همون چشای سبز و موهای قهوه ای که با یه کش خیلی خوشگل سبز بسته شده بودن… اولش خیلی ترسیدم اما بعدش جلوتر رفتم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: به من نمی گی چی شده؟با همون معصومیت همیشگی با هق هق گفت: عمو من اشتباه کردم!!! همش تقصیره شک و تردیدی بود که اجازه دادم تو وجودم راه پیدا کنه و برای همین، تنهای تنها همین جا منتظر مرگمم…با شنیدن این حرفا اشک تو چشام جمع شد و دخترک رو در آغوشم گرفتم و سرشو رو شونم گذاشتم. اون دخترک بوی بهاری رو می داد، که حس می کردم تو اون حال و هوای پاییزی گم شده… آرامشی که با گرمای وجود اون رقم خورده بود و تونسته بود، سرمای بدنمو فروکش کنه….یکم بعد گفتم: نگران چیزی نباش!!!! من خودم، همه کست می شم و ازت برای همیشه مواظبت می کنم… خوشگلم!!! غصه ی چیو می خوری!!! خودم کمکت می کنم تا همه ی مشکلاتتو حل کنی…داشتم همین جوری آرومش می کردم و بهش دل داری می دادم و با دستم آروم موهاشو نوازش می کردم، که حس کردم دیگه تکون نمی خوره… سرشو از رو شونه ام برداشتم. صحنه ای که دیدم قلبمو به درد آورد… دخترک همون جا رو شونه ام روحشو که در کالبدش سنگینی می کرد، پرواز داده بود. واقعاً چطور اون همه فهم و شعور می تونست در بدنی به این کوچیکی جا بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با نگاه کردن بهش، فقط چشمان معصومانه ی فرشته ای رو دیدم که با لبخندی ملیح به چشام زل زده بود و با نگاش ازم چیزی می خواست. آروم اونو زمین گذاشتم.در همین لحظه چشام باز شدن… تو کف حموم دراز کش افتاده بودم و دونه های آسیاب شده ی آبو میدیدم که از بالا سرم رو صورتم می ریختن…خیلی از چیزا برام حل شده بودن اما این دختربچه هنوز برام معما بود. هیچی از حرفاش و منظورش سر درنمیاوردم. دوباره بیخیال شدم.از حموم اومدم بیرون، مامان و داداشم بهم گفتن که دارن میرن خونه ی دایی اینا. شب برمی گردن.بعد از پوشیدن لباسام، رفتم جلوی آینه که سری به اون زخم بزرگ روی صورتم بزنم. اصلاً فرق نکرده بود. یکم باهاش ور رفتم اما چیزی نشد. بیخیالش شدم و داشتم می رفتم تو اتاقم که یه لحظه یه صدایی حس کردم. سرجام ایستادم و دقت کردم، صدا از اون زخم بود. وقتی بهش دست زدم، انگار یه چیز سفتی ازش بیرون اومده بود، بیرون. سریع رفتم جلو آینه که یه لحظه خشکم زد. یه چیزای خار مانند مشکی رنگی داشت ازش بیرون میومد. باورم نمی شد. ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود. همون جوری که صورتم رو به آینه بود، داشتم عقب عقب می رفتم و هی میگفتم: نه… نه… این امکان… این امکان نداره…تا اینکه یه لحظه پام به یه چیزی گیر کرد و خوردم زمین. اون خارا رشدشون سریع تر شد و کل صورتمو گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم…تو یه روستا، پشت فرمون یه پراید بودم. آهنگ چاوشی داشت پخش میشد:گلای یاس تو باغچه غروبا خونه می گیرنهمشون یه عهدی بستن سر خاک تو بمیرندیگه تصمیممو گرفته بودم، شکی هم توش نداشتم. ماشینو روشن کردم و شروع به حرکت کردم. نگاهم فقط پرتگاهی رو میدید که چند صد متر ازم جلوتر بود…آهنگ:قاب عکس سرد وخالی آخرین خنده ی مادرگل سر یه یادگاری ولی با گلای پر پرهر لحظه سرعتمو بیشتر و بیشتر می کردم، که یه لحظه کنترلمو از دست دادمو محکم خوردم به یه درخت…به محض برخورد چشام باز شدن. یکم سرم درد می کرد و سر گیجه داشتم. سریع رفتم سراغ آینه… اما فقط یه زخم ساده بود…می دونستم اون زخم از کجا اومده و به خاطر چیه اما دیگه چه فایده…حالم خیلی گرفته بود. لباسامو پوشیدمو رفتم تو پارک دم خونمون.رو همون صندلی همیشگی نشستم. یه احساس خیلی بدی داشتم. احساس تنفر… کوب کرده بودم… هیچ وقت چنین پایانی رو برای عشق خودمو بهار تصور نمی کردم…بعد از اون داستان تصادف حافظم برگشته بود…حالا می تونستم معنی همه چیزو بفهمم و دلیل خیلی از اتفاقاتی که برام افتاده بود رو درک کنم اما راستش خیلی برام سخت بود. آخه اون همه سختی یکدفعه یادم اومده بود….برا همینم از خونه زده بودم بیرون… آخه اعصابم خیلی داغون بود و نمی خواستم اگه کسی اومد خونه، بفهمه…تو عالم خودم بودم و داشتم این خاطرات تلخو مرور می کردم و آروم گریه می کردم، که با صدای خندیدن دختر و پسری یکم اون طرف تر به خودم اومدم. یه نگاه پر از حسرتی به اونا کردم و آهی از ته دلم کشیدم. سرمو رو به آسمون کردم و با صورتی خیس و گلویی بغض کرده، گفتم: خدایا! چی می شد الان بهارم کنارم نشسته بود و با هم می خندیدیم؟؟ دستشو می گرفتم و نازش می کردم؟؟؟؟؟ آخه بعد اون همه بدبختی این حق من نبود….این حرفا رو زدم و سرمو گذاشتم رو دستامو زدم زیر گریه… خیلی نگذشته بود، که صدای دختربچه ای رو کنارم احساس کردم…- عمو جون تو رو خدا ازم یه شاخه گل بخر…وقتی سرمو آوردم بالا خشکم زد. همون دختر بچه بود که تو ذهنم از بهار داشتم. همون جوری… با همون چشای معصومانه ی سبز و موهای قهوه ای و صورتی کثیف…- عمو جون چرا گریه می کنی؟؟؟دوست داشتم یه دل سیر تو بغلش گریه می کردم….اومد نشست کنارم…- عمو جون ناراحت نباش… خدا خیلی بزرگه… خودش درستش می کنه…هنوز خیلی نگذشته بود، که صدای کلفت زن خشنی اومد: بهار… تخم سگ… بهت جا ندادم بیای اینجا بتمرگیا… پاشو برگرد سرکارت…اما اون همون جوری اونجا نشسته بود و بهم زل زده بود.- آقا قیافتون خیلی آشناست… شما رو کجا دیدم؟؟؟- مگه با تو نیستم بهار…اون زن اومد، دستشو گرفتو برد. اما اون همون جوری بهم زل زده بود و می دونستم ازم چیزی می خواد اما من جز شمردن قدم هاش کار دیگه ای نمی تونستم بکنم…تنها چیزی که تونستم بگم این بود که: اسم توام بهاره؟؟؟اما اونقدر حالم گرفته بود، که خودم به زور صدای خودمو می شنیدم…اون خیلی بیشتر منو یاد عشقم انداخت و باعث شد اشکام شدیدتر جاری بشن…خیلی احساس تنهایی می کردم. دوست داشتم اون لحظه یکی میومد پیشم… سرمو تو بغلش می گرفت و نوازشم می کرد تا یکم آروم تر میشدم اما جز صدای خش خش جاروهای رفتگران مونس دیگه ای نداشتم…دوباره سرمو رو دستام گذاشتم و شروع به هق هق زدن کردم. نمی دونم چقدر گذشته بود که تونستم یکم به خودم بیام اما وقتی سرمو بلند کردم، همه جا تاریک بود…داشتم اطافمو نگاه می کردم، که یه لحظه چشمم به یه کش موی سبز رنگ افتاد… اونو برداشتم و تو سینم گرفتم.به خودم گفتم: عمو جون! دوباره اومده بودی و من حواسم نبود… ببخشید… این کش مو… مرسی…وقتی بوش کردم، دقیقاً یاد همون بویی افتادم که دخترک تو اون شب پاییزی میداد. نمی دونستم چرا اما اون کش بهم آرامش خاصی میداد.یواش یواش بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم. وقتی به درمون رسیدم یه سری پلیس اونجا بودن… می دونستم برا چی اومدن… ازشون اجازه گرفتم و رفتم اون لباس قرمزه رو از تو خشک کن برداشتم. بعد منو سوار کردن و با خودشون بردن…برام مهم نبود، چون بهارمو کنارم حس می کردم اما وقتی که بهم اجازه ندادن اون لباسو با خودم ببرم تو بازداشتگاه انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. از همه ی عزیزان دعوت می کنم که از وبلاگ من دیدن فرمایند:http://gharribeh.persianblog.ir