هوا مه آلود بود و مه آلود تر از اون کسی بود که از توی مه ها داشت نزدیک می شد می تونستم هیکلشو تشخیص بدم تقریبا چهارشونه بود و خیلی صاف راه می رفت داشت میومد سمت جایی که ما نشسته بودیم البته یهو صدای سگش اومد و راهشو کج کرد به سمت صدا انگار داشت دنبال سگش میگشت تو اون هوای مه آلود کنسرو لوبیامو از رو آتیش برداشتم و گذاشتم خنک بشه یه نگاه به اطرافم کردم ولی انقدر مه بود کسی دیده نمی شد نیلوفر و صبا رو صدا کردم که از توی مه ها کم کم بهم نزدیک شدن بهشون گفتم لوبیا ها آمادست بیاین نهارو بخوریم که خیلی گرسنمه صبا گفت آخه الان داریم چنتا عکس میگیریم اگه تو هم می خوای عکس بگیری بیا خیلی خوب میشه عکسا تو این هوا پاشدم رفتم سمتشون نیلوفر یه تیشرت آستین بلند نسبتا ضخیم و کمی گشاد سفید پوشیده بود با یه ساپورت مشکی و کفش های سفید و روی سنگ ها تغییر پوزیشن می داد و صبا تند تند عکس های مختلف می گرفت هوا خیلی سرد بود نیلوفرگفت تو هم بیا چنتا عکس با هم بگیریم رفتم کنارش روی سنگ های سرد نشستم و برای اینکه عکس خوب بشه شالمو در آوردم و موهامو ریختم روی شونه هام و چنتا با نیلوفر و چندتا هم تکی عکس گرفتم بعد از خوردن لوبیاها نیلوفر رو کرد به من و پرسید راستی قضیه تو و سعید به کجا رسید گفتم به هیچ جا نرسید و پاشدم و ازشون فاصله گرفتم که نیلوفر اومد دنبالم و گفت ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم فقط احساس کردم این روزا خیلی بیش از اندازه تو خودتی خواستم کمک کنم یه ذره بریزی بیرون و خالی بشی نا سلامتی ما دوستای قدیمی هستیم و باید به هم دیگه کمک کنیم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید نیلوفر گفت آخی عزیزم چی کشیدی تو بیا بغلم و برای چند ثانیه سرمو گذاشت روی شونه ی نرمش چقدر دوسش داشتم چقدر این دوستی و این رابطه برام ارزش داشت به هیچ قیمتی دلم نمی خواست یه روز نیلوفر رو از دست بدم همیشه در تمام سختی ها اون از خواهر بهم نزدیکتر بود بدون اینکه قضاوتم کنه به حرفام گوش میداد و برام مرهم بود دستمو گرفت و گفت نسیم اگه هر اتفاق ناراحت کننده ای برات افتاد و بغضت گرفت توی خودت نریز بیا به من بگو می تونی همیشه روی من حساب کنی دستمو فشار داد و تو چشمام نگاه کرد و رفت کنار آتیش گوشیمو درآوردم و رفتم تو قسمت گالری عکس های سعید رو نگاه کردم یعنی دیگه نمی شد یه بار دیگه ببینمش با این که خیلی اذیت شده بودم اما هنوز یه حسی تو وجودم بود دلم می خواست باشه ببینمش و تو بغلش گریه کنم همون جوری که چند دقیقه پیش با نیلوفر بودم اما خب نمیشد سعی کردم محکم باشم گوشیمو گذاشتم تو جیبم و رفتم پیش بچه ها نیلوفر و صبا داشتن سیب زمینی هارو می پیچیدن تو فویل که بندازن توی آتیش با صدای سگ هر سه برگشتیم سمت صدا یه سگ قهوه ای بزرگ روی زمین در فاصله 5متری ما بود و البته به خاطر وجود مه خیلی گنگ و نا واضح دیده می شد سگ کم کم بهمون نزدیک میشد من یه تیکه کلوچه از قبل تو جیبم بود براش انداختم روی زمین سگه بو کشید و اومد جلو و کلوچه رو برداشت و شروع کرد به خوردن هنوز3متر با ما فاصله داشت کم کم صاحبش هم پیداش شد یه مرد چهارشونه که وقتی نزدیک شد متوجه شدم خیلی جوون تر از چیزیه که اول فکر کرده بودم اومد سمت ما و نشست کنار سگش و گردنشو نوازش داد و چند کلمه با سگش حرف زد و گفت کجا اومدی چی می خوری بعد رو به ما نگاه کرد و گفت ببخشید اگه ترسیدین صبا گفت نه نترسیدیم میشه منم با سگتون بازی کنم اگه عجله ای برای رفتن ندارین نگاه متعجب من موند روی صبا و بعد صبا رفت سمت سگ و اون آقای تازه وارد آقای تازه وارد با صبا دست داد و گفت من پدرام هستم صبا هم خودشو معرفی کرد و بعد پدرام اومد با من و نیلوفر هم دست داد نیلوفر گفت فکر کنم سیب زمینی ها آماده اند که بندازیم تو آتیش پدرام گفت با اجازه تون من برم ماشینمو بیارم نزدیکتر که یه وقت اگه هوا تاریک شد و مه بیشتر شد بتونم بیام شما و سگم رو پیدا کنم ما هم موافقت کردیم بعد رفتنش نیلوفر گفت به نظر آدم جالبی میاد گفتم چطور گفت آخه این کارتو ببین نگاه به کارتی که توی دست نیلوفر بود کردم دیدم کارت عضویت کتابخونه س روش عکس یه نفر بود شبیه پدرام نه خود پدرام بود ولی اسمش یه چیز دیگه بود اسمش سعید بود واقعا تعجب کردم گفتم اینو از کجا پیدا کردی گفت از تو جیب لباسش افتاد و منم برداشتم پس اگه این اسمش سعیده چرا به ما گفت اسمم پدرامه گفتم واقعا مسخرس چرا حالا هم که من می خوام سعید رو فراموش کنم هی اسمش میاد جلوی چشمم خسته شدم مشغول این حرف ها بودیم که صدای جیغ صبا ما رو به خودمون آورد پاشدیم و دویدیم سمت صدا دیدیم صبا افتاده روی زمین و سگه هم افتاده روی صبا و داره لیسش می زنه و صبا هم هی جیغ میزد و میگفت نکن که پدرام هم از اون ور مه رسید و با دیدن این صحنه خندید و سگش رو صدا کرد سگش هم با دیدن پدرام سریع رفت پیشش و شروع کرد دورش چرخیدن و لیس زدن شلوار پدرام صبا بلند شد و اومد سمت من توی چشماش پر ترس بود گفتم چی شد دختر چرا اینقدر ترسیدی اومد دم گوشم نفس زنان و بریده بریده گفت نسیم اون یه س سگ معمولی نیست با شنیدن این حرف یه ذره لرزم گرفت و نمی دونستم چی بگم به پدرام و سگش مشکوک شده بودم از صبا پرسیدم منظورت چیه چرا اینو میگی صبا گفت با شنیدن حرف صبا رنگم پرید ولی تصمیم گرفتیم هر طور شده سر از ماجرا در بیاریم سعی کردم به پدرام نزدیک بشم و ببینم واقعا جریان چیه رفتم سمت پدرام و بهش گفتم می تونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم لبخند گرمی زد و گفت بله حتما مشکلی پیش اومده گفتم آقا پدرام ما اینجا مسافریم و ماشینمون هم بنزین تموم کرده ممکنه با ماشینتون یه کمک به ما بکنید تا پمپ بنزین بریم و برگردیم پدرام یه ذره نگاهش جدی شد و دستی به زیر گردنش کشید و در حالیکه زیر چشمی نگاهم می کرد گفت بله چرا که نه هم می تونیم الان بریم هم آخر شب موقع برگشت بعد با تردید گفت اگه جای خواب ندارین برای امشب می تونم اینجا کمکتون کنم سوئیت پیدا کنید گفتم خیلی ممنونم از لطفتون اگه خواستیم بمونیم حتما بهتون میگم پدرام گفت اوکی فقط اگه خواستین زودتر بگین چون ممکنه سوئیت های این اطراف پر بشن گفتم حتما برگشتم پیش بچه ها و ماجرا رو باهاشون در میون گذاشتم نیلوفر گفت حالا برای چی این دروغ هارو سر هم کردی یهو برامون دردسر نشه گفتم دلم می خواد سر از کارش در بیارم حوصله م از این یکنواختی سر رفته یه ذره هیجان دلم می خواد هوا کم کم داشت تاریک میشد پدرام واقعا توی سخنوری استاد بود همه مون جمع شده بودیم دور آتیش و به حرفاش گوش می کردیم توی هر موضوعی یه سر رشته ای داشت مخصوصا توی داستان های تاریخی و کهن و اساطیری داستان خیلی از الهه های یونانی رو برامون تعریف کرد و ارتباطشون با روانشناسی یونگ رو بررسی کرد کم کم باید می رفتیم سمت پمپ بنزین همه همون سوار ماشین پدرام شدیم که بریم چند لیتر بنزین بخریم و برگردیم بریزیم توی ماشین جاده ی برگشت خیلی پیچ در پیچ بود ماه کامل وسط اسمون بود سگ پدرام زوزه می کشید و دندوناش دیده می شد نیلوفر با ارنجش میزد به پهلوم و با چشمهای گرد و متعجبش می گفت ببین تازه اون لحظه بود که دیدم سگ پدرام یه حالت های خاصی داشت پیچ هایی به بدنش می داد که انگار داره درد می کشه پدرام ماشین رو نگه داشت و قلاده ی سگ رو گرفت و از ماشین رفتن بیرون و به ما گفت شما همین جا بمونید جاده ای که توش بودم از وسط جنگل عبور می کرد همه جا تاریک بود و صدای خش خش برگ درختا سکوت رو می شکست نور مهتاب افتاده بود روی قسمتی از جنگل که درخت های کاج نوک تیز داشت با فاصله ی کمی از ماشین یه دره وجود داشت که پدرام به اون سمت در حال حرکت بود منظره بی نظیری بود صدای زوزه ی سگش به گوش می رسید ولی خودشون تقریبا از دیدرس ما خارج شدند ثانیه ها به دقیقه تبدیل شدند و کم کم حوصله مون داشت سر می رفت که دیدیم پدرام داره برمی گرده ولی سگی همراهش نبود پدرام اومد سوار ماشین شد گفت سگم تو جنگل از دستم فرار کرد حالا بعدا میام دنبالش ماشین رو روشن کرد و دقیقا قبل از اینکه راه بیفتیم یه نفر به ماشین نزدیک شد و پدرام ماشین رو نگه داشت و با هم شروع کردن به صحبت و پدرام اشاره کرد بشینه تو ماشین بهمون این جوری معرفی کرد اقا سعید از دوستان قدیمی سعید باهامون دست داد و نشست توی ماشین شباهت بی اندازه ای به پدرام داشت ولی کمی استخونی تر و خوش چهره تر از پدرام بود یه سوییشرت خاکستری تنش بود و کلاهش رو هم گذاشته بود زیاد حرف نمی زد قرار شد پدرام کمک کنه سوئیت بگیریم و شب تو همون شهر نزدیک جنگل بمونیم شب رفتیم تو سوئیت و از پدرام و سعید خداحافظی کردیم قرار شد فردا صبح بریم سمت ماشین صبا و نیلوفر که تا رسیدیم ابراز خستگی کردن و افتادن رو تخت منم لباسامو عوض کردم ولی خوابم نمی برد دلشوره داشتم رفتم دم پنجره و دیدم سعید ایستاده توی خیابون روبه روی پنجره و داره مستقیم منو نگاه می کنه آمیزه ای از ترس و تعجب وارد دلم شد که دیدم برام اومد یه شماره ناشناس نوشته بود میشه بیام بالا باهاتون صحبت کنم یه نگاه به پنجره کردم دیدم به گوشی موبایلش اشاره می کنه فهمیدم خودش بوده یه نگاه کردم و دیدم صبا و نیلوفر خوابشون برده جواب دادم اوکی بیاین در رو باز کردم واومد بالا گفت اگه ممکنه می خوام با خودتون تنها صحبت کنم رفتیم توی اتاق گفتم بله چی می خواستین بگین نگاهم کرد و یه لحظه چشماش برق زد شایدم من اشتباه کردم خیلی دیر وقت بود توی یه شهر غریب چرا اینقدر داشتم اعتماد می کردم سعید صداشو تا اخرین حد ممکن آورد پایین و گفت باید می دیدمت نسیم گفتم آخه چرا چه دلیلی داره گفت ماجرا درباره ی نیلوفره تو چقدر نیلوفر رو می شناسی نسیم گفتم نیلوفر از خواهر بهم نزدیک تره صمیمی ترین دوستمه چطور مگه چرا همچین سوالی می کنی چی می دونی راجع به نیلوفر اصلا تو چطور ممکنه چیزی راجع بهش بدونی تو که تازه امروز با ما آشنا شدی گفت خیلی چیزا هست که نمی دونی کلاه سوییشرتشو دراورد و زیپشو باز کرد قلاده ی سگ پدرام از گردنش آویزون بود گفت نیلوفر من فقط امشب وقت دارم که برات توضیح بدم وگرنه ممکنه هرگز همو نبینیم اون لحظه ای که به صورت اتفاقی صبا اومد با من بازی کرد متوجه شد که من یه سگ معمولی نیستم درسته من یه سگ نما هستم و شبای خاصی می تونم به شکل انسانیم برگردم در عوض منم موقع لیسیدن صبا متوجه یه بوی عجیب شدم بوی شرارتی که منبعش خود صبا نبود بلکه منبع اصلیش رو از طرف نیلوفر بیشتر استشمام کردم زبونم قفل شده بود باورم نمیشد فکر می کردم همه ی اینا نقشه س توی کتابای تخیلی یه چیزایی در مورد گرگ نماها خونده بودم ولی هرگز فکر نمی کردم تو واقعیت وجود داشته باشند تازه اونم گرگ نه سگ بهش گفتم باورم نمیشه سعید گفت اون کارتی که نیلوفر بهت نشون داد و روش اسم من بود فکر می کنی اون رو چه جوری پیدا کرد اون کارت رو پدرام بهش داده بود و اونا و پدرام نقشه کشیدن که تو رو کنجکاو کنن و بکشونن اینجا بعد از این که این اتفاق برای من افتاد و من سگ نما شدم یه سری قدرت به دست آوروم از جمله اینکه می تونم آدمهای شرور رو شناسایی کنم ولی تو شرور نیستی نسیم این رو هم می تونم بفهمم من و پدرام با هم برادریم ولی پدرام یه کاری کرد که من توی این قالب سگ گرفتار بشم پدرام مثل دشمنه برای من و الان نمی دونم برای تو چه نقشه ای داره ولی من می خوام کمکت کنم و فقط امروز وقت دارم گفتم فکر می کنی نیلوفر چه جور شرارتی می خواد انجام بده سرش رو تکون داد و گفت نمی دونم ولی خیلی مراقب خودت باش زیاد بهش اعتماد نکن و هر حرفی رو بهش نگو من دیگه باید برم ولی خیلی مراقب باش اگه مشکلی بود امشب بهم زنگ بزن حتما خداحافظی کردم و در رو بستم و به حرفاش فکر کردم واقعا عجیب و غیر قابل باور بود برام سرم رو گذاشتم روی لبه ی پشتی مبل و خوابم برد خواب های عجیبی می دیدم نیلوفر و صبا همو بغل کرده بودند و می بوسیدند یهو پدرام ظاهر شد و شروع کرد لبهای نیلوفر رو بوسیدن بعد پدرام موهای بلند نیلوفر رو گرفت و کشید و سرش رو گذاشت بین پاهاش و با فشار عقب جلو می کرد و لب های صبا رو می بوسید از خواب بیدار شدم کاملا عرق کرده بودم و تپش قلب شدیدی داشتم از اتاق کناری صداهایی میومد دقت کردم به صداها صدای نیلوفر و صبا و یه صدای غریبه دیگه صدای پدرام بود صدای آه و ناله نیلوفرو به وضوح می شنیدم آروم لای در رو باز کرد و همون صحنه ای که تو خواب دیده بودم تو بیداری داشت اتفاق می افتاد فکر کردم شاید هنوز خواب باشم واقعا چه جوری کار به اینجا رسیده بود اخه نیلوفر و صبا که پدرام رو نمی شناختن چه جوری به اینجا رسیده بود نکنه حرف های سعید راست بوده باشه نکنه یه نقشه ای براش دارن نکنه آروم درو بستم و اومدم تو اتاق و خودمو به خواب زدم گفتم الان کارشون تموم میشه و میره منم که خوابم قاطی بازیشون نمیشم خودمو به خواب زده بودم که یه صدایی به در زده شد و بعد صدای نیلوفر و صبا اومد که گفتن بهش بگیم بیاد یا به زور ببریمش تمام دست و پام و بدنم زیر پتو شروع کرد به لرزیدن که پدرام گفت نه برای امشب کافیه یه خیال راحت کشیدم و خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم با صحنه ی عجیبی مواجه شدم هیچی تنم نبود و هیچکسی هم تو سوئیت نبود چند لحظه گیج و منگ بودم و بعد اتفاق های دیشب یادم افتاد و ترسیدم زنگ زدم به نیلوفر و صبا ولی هیچکدوم در دسترس نبودن پدرام هم همین طور تا اینکه صدای پارس سگ به گوشم رسید دیدم همون سگ پدرامه یه چیزی تنم کردم و رفتم سگو اوردم تو خونه و بغلش کردم چه حیوون وفاداری بود خیلی وفادار تر از خیلی آدم ها حالا منتظر بودم که بچه ها بیان اصلا چرا باید منتظر می موندم وسیله هامو جمع کردم و لباسامو پوشیدم که صدای ترمز ماشین به گوش رسید رسیده بودن چه سحر خیز شده بودن وقتی اومدن تو خونه خیلی عادی بود رفتارشون نیلوفر گفت دیگه وقتشه برگردیم و صبا هم موافقت کرد پدرام گفت نسیم اگه میشه چند لحظه بیا اینجا رفتم سمتش یه سری عکس تو گوشیش بهم نشون داد و گفت قشنگه نه واااااای سرم گیج رفت یه لحظه عکس های کصافت کاری های دیشبشون درحالی که منم بیهوش و لخت توی کادر بودم گفت نسیم از این عکسا پرینت دارم از بدن لختت تو بغلم و حالت های مختلف اگه بخوای دست از پا خطا کنی و به حرفای ما گوش نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی واااای باورم نمی شد خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد برام چرا یهو همه چیز این قدر به هم ریخت چرا یه نگاه بهش کردم و گفتم باشه قبول گفت آفرین حالا یه سری کار باید انجام بدی و ما ازت فیلم میگیریم الان هم وقت زیادی نداریم دوربین رو داد دست صبا و گفت شروع کن فیلم گرفتن من رو لخت کرد و موهامو ریخت رو شونه هام و خودش نشست روی صندلی و اشاره کرد بهم که شروع کنم دقیقا مثل همون حالتی که توی خوابم دیده بودم مقداری از موهامو گرفت تو دستش و پیچوند و سرمو فشار داد سمت وسط پاهاش و گفت دوست داری نوشته
0 views
Date: July 9, 2019