جوجه کلاغ

0 views
0%

داستان سرگذشت رضا در داستان 9 81 8 5 9 84 9 82 8 7 8 5 8 9 2 80 8 9 87 8 7 فصل قاصدک ها ست یا بکُش یا که رها ساز مرا از این دام بدترین حالتِ یک عشق بلا تکلیفی ست محمد_نظام_آبادی دامنه ی تپه های سبزی که از گل های بهاری رنگین بود حالا با چرخش دایره وار دامن دخترهای بی نظیر ده رنگین تر شده بود استواری درخت های پر شکوفه و خوش عطر سیب در کنار صلابت رقص و پایکوبی پسر ها و مردها صحنه ای بی نظیر بود عروسی ارباب زاده با شکوه تمام برگزار میشد هفت شبانه روز جشن و ولیمه بود صدای تنبک و سورنا و ساز محلی نوایِ زندگی نو مینواخت همه دعوت بودن از خوان پر نعمت ده استفاده میبردن از بوی خنک و شیرین شکوفه های سیب سرمست بودن نیازی به شراب نبود مردها پا میکوبیدن و زن ها دامن رقص میدادن رضا نمیرقصید چشم های وحشی و سکسی آوینا از ذهنش دور نمیشد سهمش نشد عهد بسته بود دیگه چشمش به چشم های وحشی دختر رویاهاش نیوفته دختر دیگه صاحب داشت صاحبی که انقدر قدرت و نفوذ داشت که هنوز یک ماه از خواستگاری رضا نگدشته بود آوینا عروسش شد نمیرقصید خوشحال نبود به جمع دخترها نگاه کرد لباس های رنگی دامن های پرچین جلیقه های پولک دار صورت های روشن و شاد سرزندگی و جنبش همه چیز زیبا بود اما هیچ چیز تحریکش نمیکرد بعد از این اتفاقات حتی یه زن هم به خلوتش نیاورده بود مردها چوکه گرفته بودن و دست به دست هم پایکوبی میکردن افراد نزدیک به عروس و داماد با دستمال سفید تکی و پر جنب و جوش میرقصیدن همه چیز زیبا بود اما رضا هیچ حوصله ای نداشت آروم از بین جمع خارج شد نیاز به خلوت داشت تنها به طرف باغ گیلاس رفت کسی نبود به طرف رودخونه ای که از سرچشمه تا اینجا جاری بود رفت صدای شرشر آب افکار مزاحمش رو کمرنگ میکرد آوینا تا ساعاتی دیگه به عقد ارباب زاده درمی اومد و شب هم به حجله اش میرفت اهل اشک و آه نبود باید سرنوشت رو قبول میکرد صدای هق هق بی قراری حواسش رو پرت کرد صدا رو دنبال کرد و به جسمی سرتا پا سیاه و لرزان رسید صدای هق هق پر درد دختر بلند بود جثه ی کوچیکی داشت الان همه ی دخترای ده با لباسای رنگی باید پایکوبی کنن پس این دختر سیاهپوش اینجا چی میخواد نزدیک تر رفت که انگار دختر صدای پاهاش رو شنید و ساکت شد چیزی نگفت اصلا به اون چه مربوط که این جوجه کلاغ اینجا چکار داره راهشو گرفت که بره اما دختر برگشت و مات موند بینی سرخ شده از گریه اش درست شبیه یه جوجه کلاغ با نوک کوچیک قرمز رنگ بود لبخندی که داشت رو لبش می اومد با رو گرفتن دختر محو شد با فرار جوجه کلاغ ریز جثه خواست دنبالش کنه که دستی از پشت دستش رو گرفت برگشت احمد گله دار بود س سلام حاجی دلخور بودن و احترام اجازه نمیداد به صورت حاج احمد نگاه کنه سر پایین انداخت احمد گله دار جواب سلامش رو داد و دست روی شونه اش گذاشت دیدمت که ناراحت بودی و از میون جمع دراومدی پسر میفهممت که چی تو دلته اما قسمت نبود همچنان سر به پایین داشت و ساکت بود من مدیونت بودم اما نه به خاطر دِین دلخور نبود سربه زیر گفت نگو حاج احمد شرمنده ام نکن شما بزرگی پس سرت رو بالا بگیر جوون رشید و باسوادی مثل تو هزار دختر براش هست به قسمت راضی باش سرش رو بالا آورد دست حاجی رو شونه اش بود چشم حاجی پس بیا و پای بکوب پسر کراهت داره عزلت گوشه نشینی کنی تو روز شادی چشم اومدم کنار رود خلوت کنم و دودی بگیرم و برگردم اما جوجه کلاغ پاک فراموشش کرده بود بعد از دیدن حاجی غیب شده بود یه دختر اینجا گریه میکرد حاجی شما که اومدی رفت دیدمش دختر کتایونه باباش سه سال پیش به رحمت خدا رفت ندیدمش تابحال برای پدرش سیاه پوشیده و گریه میکرد نه پسرم به خاطر شوهرش شوهر جوجه کلاغ نوک قرمز شوهر داشت شوهرش مرده نه پسر جشن به سر رسید وقت نهاره میرم توهم بیا حاج احمد رفت و رضا به کنار رودخونه رفت خروشان و خنک زندگی رضا خروش داشت اما خنکا نه دخترک همینجا گریه میکرد شوهرش کتکش میزد چشمش به یه حلقه افتاد برش داشت مال جوجه کلاغ شوهردار بود حتما جا گذاشته بعد از ولیمه میداد حاج احمد بهشون بده نحس نحس برای یک لحظه اش بود کاش میمرد ولی اینطور سرافکنده و بلاتکلیف نمیشد حق داشتن همه بهش طعنه بزنن مسخره اش کنن و براش حرف در بیارن امروز به معنای واقعی شکسته بود وقتی مادرش بهش گفت همسایه ها اومدن و گفتن بگو دخترت نیاد تو عقد کنان صدای شکستن قلبش رو شنید خب معلومه شگون نداره حضور دختر دو بخته و سیاه بخت توی مجلس عقد لب چشمه اشک میریخت که صدای پایی ترسوندش کی بود که از مراسم باشکوه خان دل کنده به باغ گیلاس اومده بود سعی کرد سر و صدا نکنه تا دیده نشه اما شد از سر لجبازی با بختش و منعش از مراسم سیاه پوشیده بود با حلقه ی بدبختیش بازی میکرد که متوجه مردی قد بلند و لاغر اندام شد که بهش خیره بود انقدر سریع فرار کرد که حلقه رو جا گذاشت حالا هرچی میگشت خبری از حلقه نبود اصلا به درک ۵ سال حلقه به چه کارش اومد که حالا نگرانش باشه شاید آب رودخونه بهش لطف کرده و با خودش برده نفسی از شکوفه های صورتی گیلاس گرفت و رفت ناراحت و غمزده به خونه برگشت به عکس پدرش روی دیوار خیره شد بعد از مرگش دنیاشون خاکستری شد و دست تنها شدن خرج زندگیشون در نمی اومد به خاطر همین رفت دوره ی امدادگری دید و توی بهداری به عنوان تزریقات و پانسمان مشغول شد حقوقش خوب بود و وضعشون بهتر شد اما نبودِ پدر جبران نشد وقت نهار بود احتمالا حالا همه ی ده سر سفره ی ولیمه ارباب بودن درسته بهش گفته بودن فقط سر سفره عقد نیا اما انقدر دلش شکسته بود که بی خیال همه ی جشن سیاهپوشِ بخت سیاهش بشه مادرش با زن های همسایه تو جشن بود اما خودش قصد نداشت بره صدای کوبیدن در اومد کی میتونست باشه بی حوصله در رو باز کرد که حاج احمد گله دار رو دید حاج احمد اینجا چکار داره نکنه نحسیم دامن دخترشو گرفته سلام دخترم چرا خونه ای سرش رو پایین انداخت مگه خودش نمی دونست کراهت داره تو روز شادی جامه ی سیاه به تن کردی لباس رنگی بپوش تا باهم بریم وقت نهاره نه نمیخواست بخت دخترشو خراب کنه پس چرا ایستادی برو تا دیر نشده بریم دختر نه حاجی شما برید هفت روز جشنه فردا میام امروز سفره ی عقده من نباشم بهتره با عصبانیت و کلافگی گفت من جای پدرتم تو حرفم نه نیار خرافات رو گوش نکن دیدمت لب رود فهمیدم چه ممکنه شنیده باشی یه گوشت در باشه یکی دروازه برای حرفِ خاله زنک های بی چاکِ دهن حالا هم برو حاضر شو آخه آخه نداره دختر دختر خودم بود به کتک میبردمش قوی باش عاقل باش منتظرم دامن و جلیقه ی رنگی نداری چرا چشم میام به سر و صورتتم آبی بزن جشنه نه عزا دنبال حاج احمد میگشت تا حلقه رو بهش بده اما نبود تو این شلوغی صدا زدن و گشتن بی فایده بود قدم میزد که از دور دیدش یه دختر ریزنقش همراهش بود هر چقدر نزدیک تر می اومد تعجبش بیشتر میشد این دختر خوش اندامِ ریزه و ابرو کمون همون جوجه کلاغ بود تو چشماش سرمه کشیده بود و چشم های زیادی مشکیش بین صورت روشن و لباس های رنگیش خیلی به چشم می اومد مشکی مثل پرهای کلاغ چقدر بانمک بود با نزدیک اومدن و شناختن رضا انگار هول شده بود که چیزی به حاج احمد گفت و راهشو کشید که بره اما حلقه حلقه داشت یه زن شوهر دارو دید میزد از دست خودش عصبانی شد صبر کن خانوم این حلقه لب چشمه جا مونده بود سربه زیر نزدیک اومد و با انگشت حلقه رو ازش گرفت و رفت به سمت عمارت ارباب هیچ چیز این دختر به زن های شوهردار نمیخورد هیکل ریزش دخترونه و دست نخورده نشون میداد چرا انقدر مرموزه حاجی شوهر این دختر کجاست مرده خدا خیرش نده بابا بریم برات میگم تمام دیشب رو فکر کرده بود به آوینا که دیشب عروس آایل شد بعد از مراسم زفاف و دستمال کشون عروس مردها تیر در کردن و تا نزدیک سحر پایکوبی و رقص بود با کاری که برای حاج احمد کرد خودش رو دامادش میدونست و صاحب چشمای وحشی دختری که حالا احتمالا بعد از یه شب داغ و پر حرارت لخت تو بغل نه نباید به همچین چیزی فکر کنه تنها چیزی که فکرش رو از آوینا منحرف میکرد سرگذشت جوجه کلاغ مظلوم بود ۵ سال در حقش ظلم شده بود پدر بالای سرش نبود و مادرش هم مریض بود به خاطر خرج زندگی باید کار میکرد اگر شوهر بی غیرتش رو پیدا میکرد باید میکشتش از این دختر مظلوم تر وجود داشت ۵ سال به پای نامردی نشسته بود که بعد از عقدش بی خبر رفته بود تهران دختر نمیدونست اما حاج احمد گفت شنیده که شوهرش تهران زن گرفته و زندگی میکنه صبر دخترک بدجور ذهنش رو مشغول کرده بود ۴ سال درس خوندن تو تهران خیلی چیزا یادش داده بود ۵ سال غیبت و نفقه ندادن برای طلاق غیابی و فوری کافی بود حاج احمد ازش خواست تهران بره پیِ شوهرش تا این دختر از بلاتکلیفی دربیاد میتونست بهش کمک کنه طلاق بگیره بالاخره سواد دانشگاهی داشت و تهران هم زیاد میرفت به سمت بهداری رفت روز دوم ولیمه ارباب بود و همه تو جشن پاتختی بودن اما به گفته ی حاج احمد اومده بود با دختر که کشیک بود حرف بزنه بهداری سوت و کور بود به سمت اتاق تزریقات رفت صدای ریز هق هق دختر میومد کار هر روزش گریه بود در زد که دختر ساکت شد و دقایقی بعد درو باز کرد با مانتوی سفید و مقنعه مشکی و بینی سرخ بازم جوجه کلاغ شده بود و منصفانه تر شبیه بچه های دبیرستانی اهل مقدمه چینی و حرافی نبود من رضام حاج احمد فرستادم اینجا از شوهرت و زندگیت برام گفت من تهران زیاد میرم تو حل اختلاف شهر هم آشنا دارم میتونم کمکت کنم ازش جدا بشی صورت دختر پر از تعجب بود جدا بشم طلاق آره حاج احمد گفت ۵ ساله ولت کرده رفته بدون نفقه و تمکین میتونی خیلی راحت غیابی طلاق بگیری رضا به زبون آنگولایی حرف میزد دختر کاملا گیج نشون میداد چرا ساکتی حاج احمد گفته من طلاق بگیرم حاج احمد جای پدرمه چرا باید اینو بگه دروغه دروغ برای چی باید دروغ بگم من اومدم کار خیر بکنم نه میون حرفش پرید طلاق کار خیره حاج احمد به دختر خودشم میگه طلاق بگیر درسته پدر بالاسرم نیست اما حیا و ابرو سرم میشه درسته شوهرم رفته اما اسمش رومه دست و بالش باز بشه برمیگرده اونوقت من برم طلاق بگیرم بشم نقل زبون مردم بشم بی وفا نمیدونه مردک تو تهران زن گرفته نشسته که بعد ۵ سال بی خبری برگرده چرا این دختر انقدر احمقه تو این ۵ سال ازش خبر داری نامه ای چیزی به معنی نه سر تکون داد گفته کجا میره بهت قول داده برگرده نه فقط گفت میره تهران پیش برادرش همین میترسم لب پایینشو گاز گرفت و با اشک های آماده ی باریدن ادامه داد میترسم بلایی به سرش اومده باشه اونوقت چه خاکی به سر کنم یه جوجه کلاغِ احمقِ وفادار اونم به مردی که نمیفهمه جلوی یه مرد نباید اونطور لباشو گاز بگیره اگر میخواستت اینهمه مدت حداقل بهت خبر میداد دختر حاج احمد صلاحتو میخواد من آشنا دارم زود طلاق میگیری نه طلاق نه اقام گفت با رخت سفید برم با کفن مگه عروسی کردید مگه فقط عقد نبوده نکنه اگر باکره نبود طلاقش سخت میشد دختر رو گرفت و با اخم طرف دیگه ای رو نگاه کرد یعنی مردک عوضی کارش رو کرده و گذاشته رفته از این ظلم خونش به جوش می اومد اگر دوست داشت حداقل خبری بهت میداد صلاحت طلاقه البته اگه نه به درک راهشو گرفت بره که دختر گفت اکر کار خیر میخواید بکنید خب ببریدم تهران خودتون گفتید زیاد میرید باز هم سرتا پا سیاه پوشیده بود و با ماشین رضا به تهران میرفتن شناسنامه اتو آوردی برای چی درخواست طلاق چرا شما دوست داری من طلاق بگیرم طلاق عرش خدا رو میلرزونه نمک نشناس هم به احمق بودنش اضافه شد نمیلرزونه سوره ی طلاق هم داریم تو ده شاید کم باشه اما تو شهر طلاق زیاده ۵ سال بی خبر تنهات گذاشته دختر مگه طلاق چیه گاهی لازمه اگر بری ببینی طرف زن گرفته چی بازم میشینی تا برگرده رنگش پرید و لب پایینش لرزید با شنیدنش اینطور میکنه بره در خونشون سکته نمیکنه باز اشکش درومد گریه نکن دیگه باز جوجه کلاغ میشی بین گریه با تعجب گفت چی جوجه کلاغ میشم خنده اشو به زور جمع کرد بعدا توضیح میدم به سمت آدرسی که حاج احمد داده بود رفت تمام مسیر سعی میکرد به هرچیزی توجه کنه جز دختره دختری که هنوز هم اسمشو نمیدونست به آدرسی که رضا از برادر کاظم شوهرش گرفت رفته بودن کسی در رو باز نکرده بود و توی ماشین منتظر بودن به دور و برش نگاه میکرد اینجا رو دوست نداشت اگر کاظم میگفت باید بیای اینجا زندگی کنی چی ننش رو چکار میکرد اصلا اینجا بوی دود میداد دلش بوی شکوفه های سیب و گیلاس ده رو خواست مرد و زنی اومدن کنار در خونه ایستادن یه بچه بغل مرد بود بچه رو زمین گذاشت و صورت کاظم تمام تنش رو لرزوند چه نیرویی باعث شد از ماشین پیاده شه چه نیرویی باعث شد کاظم آقا از بین لب هاش خارج بشه همه چیز سریع اتفاق افتاد و در واقع هیچ اتفاقی نیفتاد با دیدنش کاظم فقط گفته بود تیارا زنش دست بچه رو با قهر گرفت و به خونه رفت کاظم از اومدنش ناراضی بود و از رضا خواست ازونجا ببرتش خودش ضعف کرد و الان تو خونه ای که مال رضا بود منتظر بود تا رضا با کاظم حرف بزنه و برگرده همین به انتظار عادت داشت از گریه ی زیاد تنش میلرزید و هِق میزد چقدر رویا بافته و مثبت فکر کرده بود اما چطور یک نفر انقدر پست میتونه باشه چرا طلاقش نداده بود چهره ی زن کاظم تو ذهنش رژه میرفت قد بلند خوش اندام و چشم رنگی با کلی آرایش دقیقا برعکس خودش چرا دنیا انقدر بی رحم بود صدای در خبر از اومدن رضا میداد یکهو تو زندگیش پیدا شده بود و نمیدونست چطور باید بابت کمک هاش تشکر کنه بعداز دادو بیداد و کتک زدن کاظمِ نامرد خسته بود پسر احمق و بی مسئولیتی که به خاطر جبران زحمات پدر تیارا عقدش کرده بود و برای کار به تهران رفته بود اونجا تو یه کارخونه کار پیدا میکنه و با دختر ایده آلش ازدواج میکنه میگفت که از اول هم تیارا رو دوست نداشته و حتی دستش بهش نخورده و نمیدونست با این حرف چقدر خیال رضا آسوده شده بود هم به خاطر اینکه به خاطر باکره بودن راحت تر طلاق صادر میشد هم به خاطر سرنوشت دختر و هم به خاطر دل خودش عجیب اما ممکن بود کسی که روزی عاشق چشمای وحشی آوینا بود حالا دنبال چشمای مظلوم و مشکی تیارا بود و حس میکرد چقدر چشم های مظلوم مورد اعتماد و آرامش بخشن حتی تحریکش میکنن کمی دختر رو اذیت کنه نوعی حس سادیسمی اما نه حالا کاظم ابله به خاطر اینکه میدونسته برای طلاق دادن تیارا باید نصف مهریه اشو بده خبری نداده به زنش گفته بوده یکی رو قبلا عقد کرده اما نمیخوادش زن هم قبول کرده حالا چرا چون حامله بوده کاظم مهریه بده نبود و اصرار و شکایت زندگی بچه ی بی گناهشون رو خراب میکرد راهش بخشیدن مهریه و طلاق توافقی بود تیارا به خاطر باکره بودن حتی لازم نبود بعد از طلاق عده نگه داره از دست کاظم عصبانی بود اما ته دلش شاد بود و غنج میرفت انقدر که مطمئن شده بود تیارا رو میخواد از زنده بودن خودش مطمئن نبود دختری که ۵ سال به پای یه نامرد بشینه به پای عشق و محبت چکار میکنه دوتا پیتزا گرفت و به خونه رفت خونه ای که با پس اندازش تو تهران خریده بود و چندباری زن صیغه ای آورده بود و با ورودش باز هم با یه جوجه کلاغ گریان مواجه شد دیوانه بود که جای ناراحتی خنده اش گرفته بود همه ی اتفاقات و حرف های کاظم رو برای تیارا خانوم گریان تعریف کرد تیارا هم با وجود زن و بچه ی کاظم برای طلاق مصمم بود رضا تمام مدت فقط دست هاشو مشت کرده و فشار میداد تا نره اشک های جوجه ی لرزان رو پاک کنه و بغلش کنه و وقتی آروم شد کاری کنه جیغش دراد موقع غذا دلش میخواست جای تکه های پیتزا لب های سسی تیارا رو بخوره اما زود بود انگار تیارا تا بحال پیتزا ندیده بود میخواست با قاشق بخوره و انقدر بامزه بود که واقعا نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره تو خونه موندن واقعا خطرناک بود زود غذا خوردن تا برن دنبال کاظم رضا به شرطی قبول کرده بود تیارا رو راضی به بخشش مهریه بکنه که همین امروز برن شهرشون پیش آشنای توی حل اختلاف و خیلی زود جدا بشن هنوز از علاقه اش چیزی به تیارا نگفته بود بدبختی این بود که کلا ابراز علاقه بلد نبود عملی بلد بود نشون بده که دست و پاش فعلا بسته بود با اینکه کاظم هیچوقت نگاهشم نکرده بود اما انقدر رضا برای مسیر تهران تا دِه که توی یه ماشین بودن تذکر داده بود و اخم کرده بود که انگار خودش شوهرشه اخم و تخمش باعث شده بود تیارا یادش بره باید گریه کنه برای بختش و اینکه داره میره طلاق بگیره تیارا استرس دیدن دوباره ی کاظم رو داشت اما با ورودش انگار که یه غریبه باشه زیاد اذیت نشد اون دو تا حرف میزدن و اون به آینده ی نا معلومش فکر میکرد به اینکه چطور باید از رضا تشکر کنه متوجه رفتارهای خاصش شده بود دختر محبت ندیده ای مثل اون زود متوجه توجهات خاص میشد فردا صبح وقت محضر داشتن و رضا تلفنی هماهنگ کرده بود بعد از پیاده شدن کاظم رضا گفت بره جلو بشینه این موقع روز کسی اون دور و بر نبود با تردید رفت و جلو نشست تمام راه اعصابش به خاطر حضور کسی که شوهر تیارا محسوب میشد خورد بود ذهنش هم درگیر اینکه چطور از تیارا خواستگاری کنه جوری که فکر نکنه به خاطر کاری که براش کرده مجبوره زنش بشه درست مثل موقعیتی که در برابر آوینا داشت انگار تقدیرش این بود که دلش برای کسی بره که مدیونشه اما اینبار نمیذاشت خراب بشه حرف هاشو آماده کرده بود باید کمی احساس به خرج میداد فردا خیلی زود طلاق میگیرید عدّه هم به گردنت نیست نمیخوام فکر کنی بهم مدیونی فراموش کن کارمو فقط فقط بهم فکر کن یعنی میخوام بیام خواستگاریت تمام تلاشش برای رمانتیک بودن همین بود تازه همین روهم مرد تا گفت دختر ساکت بود و بهش نگاه نمیکرد باید از خودش میگفت ادامه داد من پدر و مادرم سال هاس فوت شدن خودم کار کردم تو دهداری کارمندم خونه تو ده دارم تو تهرانم همون که بردمت ماشینمم همین پرایده چرا حرفی نمیزد خب شاید زیاد خوش قیافه نباشم اما قوی ام دستمم به دهنم میرسه شما هم خوبی یعنی اَه زبون نداشت میشه جواب بدی شما انتخابای بهتر از من هم داری چرا من بگه عاشق مظلومیت و وفاداری و بامزگیش شده آره چون دختر خوبی هستی نشد دختر خوب زیاده شما با این سن و موقعیت چرا تا حالا به فکر زن گرفتن نبودی صداقت بهترین راه بود بودم خواستگاری دختر حاج احمد رفتم اما قسمت ارباب زاده شد دهن دختر باز موند و با عصبانیت و دلخوری پیاده شد اینم از نتیجه ی صداقت پیاده شد و جلوش ایستاد راست گفتن گناهه من مدیونتونم درست اما فعلا نمیخوام ازدواج کنم میخوام با ننم زندگی کنم خونه ام تو ده کوچیک نیست اونم بیار ننم سربار داماد نمیشه منم قصد ازدواج ندارم فردا تو محضر میبینمتون الان باید دستشو میگرفت و بغلش میکرد انقدر فشارش میداد که بگه چشم خودم دنبالت میام ۷ صبح در خونتونم تیارا رفت چرا نمیتونست خوب از احساسش بگه تا شب وقت نشد به رضا فکر کنه مشغول صحبت با مادرش و توضیح ما وقع براش بود از خواستگاری بی نظیر رضا چیزی نگفت پسره ی لعنتی خاطرخواه آوینا بوده خب معلومه آوینا مثل پری ها بود نه مثل اون قد کوتاه و معمولی انگار شانسی توی ازدواج و عشق نداشت کسی که روزی عاشق آوینا بوده چطور حالا میخواد با اون ازدواج کنه این ازدواج هم نتیجه اش مثل قبلی میشد تو ماشین مدام حرف رو به جایی کشید که بفهمه رضا دوستش داره یا نه و هدفش چیه اما دریغ مهم نیست از ننه اش مراقبت میکرد ازدواج برای چیش بود کارشون توی محضر سریع انجام شد و با بله گفتن و چندین امضا صیغه ی طلاق جاری شد از این بابت از رضا ممنون بود و سعی میکرد روزی جبران کنه اما نه با بدبخت کردن دوباره ی خودش تمام مدت تو محضر سر و سنگین بود و جز حرف های واجب و معمولی نه با رضا نه با کاظم حرفی نزد حالا بی حوصله و پر بغض با رضا تو راه برگشت به خونه بود ن رضا هم ساکت بود و حرفی نمیزد مسیر پر از شکوفه های صورتی و سفید بهاری بود تو مسیر اومدن تا اینجا بهشون توجهی نداشت اما حالا احساس میکرد بار سنگینی که۵ سال رو دوشش بوده برداشته شده و فکرش بازه انقدر محو طبیعت و درختای تازه جوونه زده بود که وقتی ماشین ایستاد فهمید تو مسیر اصلی ده نبودن رضا به طرفش برگشت و دستش رو گرفت تیارا خوشحالم جدا شدی حالا یعنی باهام ازدواج کن خب این پسر کم داشت دستش رو کشید که برعکس به هم نزدیک تر شدن ولم کن آقا رضا رضا چی آقا رضا نه فقط رضا خب باشه دستمو ول کن چرا اینطوری نگاه میکرد دستشو ازاد کرد و سریع بیرون رفت جایی دور از دِه بودن درخت میوه ای نبود و رود چشمه جاری بود نزدیک چراگاه گوسفندا بودن انگار هیچکس نبود رضا نزدیکش اومد چرا نظرت منفیه مگه من چمه چون حقیقت رو گفتم ش شما اگر آوینا رو میخواستی پس دنبال یکی شبیه اون برو وگرنه مثل کاظم با عصبانیت تو حرفش پرید اسمشو نیار دیگه هیچوقت نشنوم زنم میشی خوبم میشی اصلا مجبوری این مرد درک و احساس نداشت نزدیک تر اومد و باز دست هاش رو گرفت اما کمی خشن میام خواستگاریت جوابتم مثبته فهمیدی هنوز کامل نه رو نگفته بود که لب های رضا محکم روی لب هاش نشست قلبش هنوز میزد قدرت حرکت نداشت بعد از بوسه ای طولانی جایی نزدیک لب هاش دوباره پرسید مثبته با نه سعی کرد خودشو رها کنه که رضا به دیواره ی ماشین چسبوندش و باز شروع کرد لب هاش از مکش زیاد سوز میزد که دوباره رضا کمی عقب رفت مثبت شد به معنی نه سر تکون داد که اینبار لب پایینش بین دندون های رضا سوخت هلش داد عقب و دست روی لبش گذاشت نبض میزد و گرم بود تحریک شده بود انگار چرا با وجود اینهمه خشونت و بی احساسی باز هم بوسه دلش میخواست از خودش تعجب کرده بود این احساسش احمقانه نبود از عصبانیت و استرس اشک تو چشمش جمع شد از صبح تا الان تیارا انقدر بدعنق و ساکت بود که رضا داشت خل میشد حتی گریه هم نمیکرد لباسش هم باز مشکی بود زبون خودش هم که گنگ شده بود هیچکدوم از احساسات درونش رو نمیتونست بروز بده برده بودش تو طبیعت تا تنها بهش ابراز علاقه کنه اما برای بله گرفتن انقدر وحشیانه بوسیده بودش که اشک توی چشماش جمع شده بود با اولین قطره ی اشکش دلش هری ریخت نزدیک رفت که تیارا عقب تر رفت غلط کردم گریه نکن انگار حرفش بغض کلاغک مظلوم رو بیشتر کرد چیکار کنم گریه نکنی تنهام بذار نه باید آروم رفتار میکرد جلو رفت تا بغلش کنه و تیارا هم عقب تر رفت سریع رفت دستاشو بگیره اما لیز خورد و توی رود افتاد خیس شد و لرز کرد و با حرص گفت بگیرمت کشتمت دختره ی لوس تخس و تیارا فرار کرد خفیف سرما خورده بود و تو مطب بود دکتر عمومی کشیک بود برام آمپول بنویس دکتر زودتر خوب میشم اخه شدید نیست بیماریت با قرص خوب میشی من اصلا قرص از گلوم پایین نمیره فقط آمپول خوبم میکنه بده دیگه دکتر بدنم درد میکنه سرما خوردگی بحثش جداس آمپول به دست به تزریقات رفت سر ظهر هیچ مریضی نبود داخل شد و یکراست به شکم روی تخت دراز کشید از بغل به خانوم پرستارِ متعجب نگاه کرد خانوم پرستار یه دختر سنگدل دیروز پرتم کرد تو رودخونه و سرما خوردم کسی روهم ندارم تیمارم کنه بیا این آمپول و بزن خوب شم گناه دارم تصمیم داشت ناز کشی کنه اما چشمای متعجب دختر تحریکش کرد شلوارش رو پایین بکشه البته تا جایی که فکر میکرد جای آمپوله چشمای تیارا گرد شد و جای دیگه ای رو نگاه کرد اما بعد جلو اومد و آمپول رو گرفت وای غلط کرد نکنه بزنه واقعا خونسرد نشون داد و شلوارش رو پایین تر کشید تیارا واقعا داشت شیشه ی آمپول رو میشکوند سرنگ رو هم خارج کرد دلش شروع به پیچیدن کرد از بچگی با دیدن آمپول همینجوری میشد تیارا خونسرد گفت آمپول دگزا نوشته براتون برای بدن درده نه آنفلوانزا یکم سوزش داره که طبیعیه مایع آمپول رو داخل سرنگ کشید و نزدیک اومد که رضا عقب پرید و بلند شد شوخی کردم تیارا جان من چیزیم نیست اومده بودم دوباره خواستگاری کنم و نازِ بانو رو بخرم بله رو بگیرم بخواب آمپول حروم میشه بی خیال بخواب بخوابم بله رو میدی بخواب زیاد جدی بود خوابید لمس خیسی پنبه ی الکلی تنش رو مور مور کرد با فرو رفتن آمپول آخ بلندی گفت و تو دلش لعنت فرستاد از قصد محکم زد تنش میخارید چند لحظه بعد بلند شد و به طرف تیارا رفت خب حالا نوبت منه منتها آمپول من دردش بیشتره خانومی تیارا متعجب و ساکت بود کلاغک موذی جلو رفت و بی مقدمه باز خشن بوسیدش لذت همراه با استرس رو دوست داشت اما آبروریزی رو نه زمزمه کرد در رو قفل کن بعد از قفل کردن در تیارا رو روی تخت انداخت و روش خوابید تقلای تیارا کمتر از اونی بود که باید بوسه هاشون داغ شد مقنعه اش رو درآورد و موهای مشکی پر کلاغیش رو بویید و بوسید عطر خوبی داشت مثل تن نوزاد شروع به باز کردن دکمه های روپوش سفیدش کرد و حرکات و ممانعت هاش رو با بوسه و گاز های ریز کنترل میکرد جثه ی ریزش بیشتر تحریکش میکرد حس خوبی داشت از این ریزه میزه ی دوست داشتنی کلاغک تن سپید خودش بود چند ماهی بود با کسی نخوابیده بود و شدیدا تحریک شده بود نمیخواست زیاد پیش بره اما لمس سینه ی ابریشمیش ذهنش رو از کار انداخت همه چیز تحت کنترلِ چیز دیگه ای بود رام شدن دختر هم تاثیر اون چیز رو بیشتر میکرد مشغول بود و دستش زیر شلوار دختر رو می کاوید اما صدای در زدن هردو رو از جا پروند دکتر بود که گفت خانوم من رفتم نهار شمام برو کسی نیست خداحافظ وقتی مطمئن شد دکتر رفت دوباره سرش رو بین سینه ی تیارا برد ولی اون دیگه دل نمیداد خب حواسش رو پرت میکرد یادته گفتم گریه میکنی جوجه کلاغ میشی آره راستی چرا من که سیاه نیستم اونروز تو باغ گیلاس سیاه پوشیده بودی دماغ کوچولوتم قرمز بود مثل نوک یه جوجه کلاغ بامزه تازه موها و چشماتم مث پر کلاغ سیاهه لبخند آرومی زد اوهوم رضا دیر میشه برم خونه نه مگه نشنیدی میگن کلاغه به خونش نرسید یعنی چی یعنی خونه ات دیگه تو بغل منه همین عصر میام خواستگاری خب خب میخوامت خب خب زن خودمی خب خب اینجا فقط خودمو خودتیم خب خب هیچی دیگه لبخند بدجنسی زد و گاز محکمش از سینه ی دختر جیغش رو به هوا برد نوشته

Date: July 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *