سلام خدمت دوستای شهوانی خاطره ای که میخوام بگم برای شما خاطرست و برای من تجربه من 18سالگی ازدواج کردم اسمم رویاس و اونموقع ها مثل خیلیا دنبال عشق و این چیزا بودم و اخرشم با یکی از اشناهای شهر خودمون اشنا شدیم و عاشق هم شدیم خلاصه اینکه خیلی زود نامزد شدیم و عقد کردیم و یه سال بعدش که من 19سالم بود ازدواج کردیم شوهرم خیلی خوش قیافه و خوش هیکل بودتوی شهرستان میشناختن خونوادشونو شغل خونوادگیشون درو پنجره سازی بود منم اونموقع ها خودمو خوشبخت ترین میدونستم تا اینکه یه ماه بعد عقد که باهم تنها بودیم گفت که کامل سکس کنیم تو که دیگه زن منی و فرقی نمیکنه قبل یا بعد عروسی منم که همه جوره بهش اعتماد داشتم قبول کردم و بدم نمیومد به محض اینکه پردمو زد چند وقت بعدش بهش مشکوک شدم رفتارو حرکاتش تابلو شد که معتاده هرچی میگفتم زیر بار نمیرفت همه فهمیدن که اوضاش خرابه حتی خونواده خودش اما خب هیچوقت طرف من نبودن تا اینکه یه روز گیر دادم بهش که باید ازمایش بدی به خودت نگاه کردی تو همونی هستی که من عاشقش بودم صورتت تابلو شده لاغر و منزوی شدی با هزار زحمت بردمش ازمایش و متصدی ازمایشگاه بعد کلی مِن مِن کردن گفته نتیجه ازمایش مثبته کل دنیا رو سرم اوار شد فقط گریه میکردم گفت نه ببخش منو اشتباه کردم فقط قرص میخوردم میزارمش کنار و از این حرفا منم گفتم باشه فرصت میدم بهت ولی متاسفانه چند روز خوب بودو بعدش دوباره تابلو میشد قیافه و حرکاتش من بی نهایت دوسش داشتم و خیلی تلاش کردم درست شه حتما خیلیا میگن این چه کاریه خب طلاق میگرفتی باید بگم که من تو خونواده خیلی سنتی ازاونایی که زن طلاق بگیره مایه ننگ میدونن بزرگ شدمو با کاریم که کرده بودیمو دیگه زنش بودم چاره ای جز ادامه نبود خلاصه بعد یه سال استرس و ناراحتی و پس دادن بدهکاریاش که به هرکس و نا کس رو انداخته بود با یه مسافرت مزخرف به مشهدو یه جشن مزخرف تراز اون رفتیم سر خونه و زندگیمون بعد از عروسی دوباره مچشو گرفتم و به خونوادش گفتم اونام خیلی خونسرد گفتن ما خبر داریم قبلا خودمون بردیمش ازمایش و درست میشه و ازاین حرفا 3ماه که گذشت یکی از دوستاش گفت بیاین تهران اخه خونه خودش اونجا بود و گفت بیا اینجا کار زیاده و خیلی زندگیتون خوب میشه ماهم جمع کردیمو برخلاف میل خونواده هامون راهی تهران شدیم به یه دنیا ارزو به محض اومدنمون دوستش زیر قولش زد نه خونه بهمون دادو نه کار شراکتی درکار بود با هربدبختی بود تو یه خونه ساکن شدیمو وسیله هارو چیدیم سعید شوهرم چندروزی میرفت دنبال کار ولی خب دست از پا دراز تر برمیگشت یکی از فامیلاش که مثل این تو کار درو پنجره بود بهش گفت بیا برای من کار کن و درصدی حقوق بگیر ماهم خوشحال از این موضوع روزها گذشت و گذشت و من تنها تو خونه دنبال کار بودم قیافم خوشگله چشم رنگی و پوست گندمی و بور با قد 168 ولی چاق بودم حدودا 80کیلو هرجا میرفتم واسه کار جور نمیشد 4ماه از اومدنمون به این شهر خراب شده گذشت و پولی که شوهرم درمیاورد حتی کفاف خورد و خوراکمونم نمیداد یه شب نشستیم صحبت کردیم بهش گفتم دنبال یه کار ثابت باش اینجور امورمون نمیگذره واونم قبول کرد که حسابی بره بگرده یه روز اومد گفت یجا پیدا کردم ماهی 1 200حقوق میده منم که انگار دنیارو بهم دادن یه روز یکی از جاهایی که برای کار رفته بودم بهم زنگ زدن که بیا منم که حس میکردم زندگی روی خوششو به ما نشون داده رفتم واسه صحبت کردن جایی که کارمو شروع کردم یکی از واحدای صنفی که حرف اولو تو تهران میزد بود و من به عنوان حسابدارشون مشغول شدم محیط کارم کاملا مردونه بود و کم پیش میومد با خانوم سرو کار داشته باشم خیلی کار سختی بود نه برای کارش برای شرایط سختش 12ساعت بدون ساعت استراحت و حتی نهار باید سرپا کار میکردم با یه صاحبکار بداخلاق صاحب شرکت اسمش نوید بود 34ساله با قد متوسط و قیافه معمولی ولی چون همیشه مرتب و اخمو بود جذاب بود اقا نوید که بعد ها من فهمیدم حسابی خانوم بازه و با وجود زن و بچه زن صیغه ای هم داشت ولی خوشبختانه کاری به من نداشت و فقط سخت گیری زیادی رو کار داشت گفتم که اونموقع ها توپول بودم ولی چند وقت که گذشت با وجود کار سخت و خستگی یهو وزنم پایین اومد و خیلی خوش هیکل شدم محل کارم مردای پولدار و جذاب زیادی رفت و امد میکردن ولی خب من اونموقع اصلا به رابطه با کس دیگه جز شوهرم فکر نمیکردم هرچی گذشت من بیشتر غرق کار شدم و شوهرمم از خدا خواسته که خرج خونه رو میدادم هیچ تلاشی نمیکرد و بخور بخواب خوبی میکرد با من صبح ها از خونه میزد بیرون به هوای کار ولی خب من که میرفتم برمیگشت خونه میخوابید منم شبا انقدر خسته بودم که اصلا حوصله بحث کردنو نداشتم هزینه های زندگی رو میدادم و اصلا بهش فشار نیاوردم ولی میدونستم داره وضعیتش خراب میشه چون هرروز بدتر از روز قبل میشد یک سال که از کار کردنم گذشت حسابی تو کارم جا افتاده بودم ولی سعید رفتارش بد میشد شبا که میومدم میدیم تو چُرته و سرش رفته تو بشقاب چند بار باهاش حرف زدم گفتم فکر نکن چون سرکارم نمیبینم که حالت بدتر شده اونم پررو پررو میگفت من چمه خیلیم خوبم اصلا زیر بار نمیرفت خونوادشم که با ما رابطشونو قطع کرده بودن منم هرچی به طلاق فکر میکردم میدیم نمیشه باید با اون همه سرکوفت برگردم خونه پدری بعضی موقع ها که نصف شب بیدار میشدم میدیدم سر کیفمه و میدونستم داره پول برمیداره ولی به روش نمیاوردم یه روز سرکار بودم که سعید زنگ زد گفت مادرش بی خبر اومده خونمون منم خیلی عصبانی شدم گفتم یه سالو نیمه خبر ندارن مرده ایم یا زنده اومده چیکار گفت اومده سر بزنه شب که رفتم مادرش کلی غر زد که این وضع خونه و زندگیه به زندگیت برس منم گفتم من صبح تا شب سر کارم بعدم خسته و کوفته برمیگردم فرصت خونه تمیز کردنو ندارم رفتارش با من خیلی بد بود منم یه بدبختی دیگه به بدبختی هام اضافه شده بود بعد ها فهمیدم مادرش یکی از اشناهاشونو میبینه و بهش میگن که برو پسرت فلان وقت توی جدول افتاده و برو جمعش کن اینم بخاطر این دلش سوخته بودو اومده بود دیدم خیلی پچ پچ میکنن باهم و یه عالمه کاغذ دستشون بود ولی اصلا نپرسیدم که داستان چیه یه روز بعد کار هرچی زنگ زدم سعید جواب نداد زنگ زدم مادرش گفت گوشی سعید خونس و خودش جایی رفته حالا بیا خونه رفتم خونه مادرش گفت بردم کلینیک ترک اعتیاد بستریش کردم خیلی حالم بد بود دیگه اینده اصلا برام معنی نداشت دلم میخواست خودمو بکشم چون هنوز به خودم دلداری میدادم که سعید اونقدر وضعیت بدی نداره اما همین که گفت بستری شده فهمیدم ته خط زندگیمم روز بعد سرکار خیلی داغون بودم که صاحب کارم اومد گفت چی شده خیلی تو هم رفتی منم بغضم ترکیدو همه چیو براش تعریف کردم گفت اشتباه کردی همون اولش باید جدا میشدی الانم فقط فکر مدرک باش برو از اون کلینیک گواهی بگیر که تو این مدت اینجا بخاطر اعتیاد بستری بوده که اگه دوباره خواست بره سمت اعتیاد برای دادگاه مدرک داشته باشی و گفت که هرچی لازم داشتی بهم بگو من کمکت میکنم روز دوم بستری شدنش به اصرار من رفتیم کلینیک برای رفتن سعید دیدم بیهوش افتاده رو تخت و سرم دستشه وقتی دیدمش دنیا رو سرم خراب شد یاد روز اول اشنایی مون و اون همه رویا و ارزوهام افتادم دلم خیلی براش سوخت دلم با خودم گفتم همه تلاشمو میکنم که حالش خوب شه و ولش نمیکنم روز پنجم بستریش رفتم پیشش حالش بهتربود منظورم از بهتر اینه که حداقل بیهوش نبود رو تخت دراز کشیده بود و یه سیگار کنج لبش منو که دید سریع سیگارو انداخت زیر تخت گفتم سیگار روشنو ننداز زیر تخت اونم ساکت بودو هیچی نمیگفت باخودم کلی میوه و ابمیوه برده بودم شروع کردم به باز کردن و بهش دادم گفت اصلا اشتها ندارم بزار بمونه خودم میخورم یه چیزی خیلی عذابم میداد اونم این که انگار اصلا پشیمون و شرمنده نبود رفتم با پرستار کلینیک صحبت کردم یه پسر حدودا 30ساله بود خیلی بی حوصله گفتم من خانوم سعید هستم میتونم بدونم چی مصرف میکرده گفت دوز خیلی بالای متادونه گفتم خوب میشه گفت امیدوار نباش خیلی وضعیتش خرابه معلومه بره بیرون باز میخوره گفت دوره شو باید تمدید کنین 15روز رو این جواب نمیده گفتم بخدا هزینشو نداریم هزینه همین دوره رو هم با سختی جور کردیم داشتم با پرستاره حرف میزدم که سعید دستشو به دیوار گرفته بودو داد میزد به من مسکن بدین حالم خرابه پرستاره گفت از صبح این همه مسکن خوردی کافیه و بیشتر از این ایست قلبی میکنی رفتم دست سعیدو گرفتم بردمش رو تخت گفتم یکم تحمل کن اینم گریه کنان میگفت حالم خوب نیست منم دلداریش دادمو برگشتم خونه مادرش صبح ها میرفت ملاقاتش و با من نمیومد روز اخرش بود با مادرش رفتیم اوردیمش خونه منم مرخصی گرفته بودم تا اومد خونه نشست یکم تو فکر بود و شروع کرد دست مادرشو بوسیدنو گریه کردن و میگفت مامان منو ببخش و زنگ زد از باباشم حلالیت گرفت منم رفتم اشپزخونه که راحت باشن اومدم گفتم الان یه چیزی بهم میگه اما درکمال ناباوری اصلا به من چیزی نگفت یکسالی بود که هر 4ماه یه بار سکس داشتیم اونم چون مواد مصرف میکرد کمرش سفت بود و همینجور خشک خشک میکرد برای من فقط عذاب بود تا لذت دیگه خیلی وقت بود که جدا میخوابیدیم و اصلا انگار زنو شوهر نبودیم شب مادرش گفت با سعید برین دوش بگیرین بردمش تو حموم و شستمش منو که دیدبغلم کردو بهم چسبید گفت خیلی دلم میخواد بکنمت گفتم منم دلم میخواد شروع کردیم به لب گرفتن دیدم هرچی به کیرش دست میزنم اصلا بلند نمیشه گفت برگرد خم شو گفتم بلند نشده که گفت تو برگرد فقط برگشتم دیدم خودشو بهم میماله دو دقیقه هم نشد که دیدم ارضا شدو همینجور ابشو به کونم مالیده بود یکم جا خوردم گفتم نکنه دیگه کیرش بلند نشه ولی خب به روی خودم نیاوردم اونم خودشو شست و رفت بیرون از حموم منم کارم تموم شدو رفتم پیشش خوابیدم اونم پشتش به من بود صبحش رفتم سر کار و با اقا نوید حرف زدم و مرخصی طولانی مدت خواستم ازش که میخوایم بریم شهرستان چندروزی اونم یه هفته مرخصی دادو زنگ زد اون خانومه که قبل من اونجا بوده و گفت یه هفته بیاد جای من و اونم قبول کرد اینو بگم که اقا نوید اوضاع مالی خوبی داشت ولی هرچی که داشت از پدرش بود حاجی هفته ای یکی دوبار بیشتر شرکت نمیومد و هربارم یه سر دفتر من میومد و چایی میخوردو خوش و بش میکرد یه پیرمرد حدودا 60ساله ولی خیلی سرحال با اینکه هیکل تقریبا چاقی داشت ولی خیلی خوش پوش بود و برخلاف پسرش نوید خیلی خوش برخوردو مهربون بود منم احترام خیلی خیلی زیادی براش قائل بودم وچون خیلی شبیه پدر بزرگم بود خیلی دوسش داشتم میدونستم اقا نوید داستان منو براش تعریف کرده و اونم خیلی به من محبت میکرد بعضی موقع ها که سر کار اشتباه میکردمو اقا نوید عصبانی میشد حاج اقا بهش حرف میزدو میگفت چیکار به این دختر داری لابد فلان جا اشتباه شده یجورایی برا من فرشته نجات بود یه بار که اقا نوید چند روزی مسافرت خارج از کشور رفته بود حاجی هرروز میومد که به کارا سربزنه یه روز ظهر بود اومد گفت خانوم سرابی من امروز زود میرم کار دارم این شمارمه داشته باش اگه مشکلی پیش اومد سریع بهم خبر بده گفتم چشم و شماره رو گرفتم ازش گفت یه پیام بده شمارت بیفته منم وقتی رفت یه پیام دادم که حاج اقا من سرابی هستم اونم پیام داد متشکر اگه اتفاقی افتاد خبر بده گفتم چشم بعد از اومدن اقا نوید از مسافرت حاج اقا هم رفت و امدش به شرکت زیاد شد گاهی برای احوالپرسی زنگ میزد و خیلی هوامو داشت و راهنماییم میکرد منم اصلا به چیزی شک نکردم بعد از خوب شدن سعید تازه فهمیدم اجاره هایی که میدادم واریز کنه برا صاحبخونه رو نداده و از رهن خونمون فقط یه تومن مونده مادرش اونجا بود که صابخونه با حکم تخلیه اومد در خونمون مادرش میگفت برگردین شهرستان زندگی کنین منم که اصلا دلم نمیخواست موقعیت کاری و اجتماعی اینجا رو از دست بدم گفتم من رهن خونه رو جور میکنم ولی برنمیگردم مادرش گفت برو جور کن و بمون ما نداریم بدیم ولی خب دروغ میگفت اونا از نظر مالی وضعیت خوبی داشتن ولی به بچه کمک مالی نمیکردن نصف هزینه کلینیک سعیدو هم من از بابام گرفتم خلاصه به اقا نوید گفتم گفت حالا خبر میدم بهت بعد یکی دوساعت اومد دفترمو گفت من میدم ولی باید چک دو ماهه بدی گفتم ممنون ولی من نمیتونم دوماهه پولو برگردونم چک هم ندارم از کی بگیرم بیخیال شدمو شب حاجی پیام داد که نوید موضوع رو بهم اطلاع داده فردا پولو میریزم برات شماره کارت بفرست منم از خدا خواسته کلی تشکر کردمو گفتم که 6ماهه پولتونو پس میدم اونم گفت عجله ای نیست ولی به نوید نگو که با من در تماسی و من بهت پول دادم گفتم چشم فرداش پولو ریخت منم به سعید گفتم از صاحبکارم قرض گرفتم خونه جدیدو نزدیک محل کار من گرفتیم و اثاث کشی کردیم روزا همینطور میگذشت و سعیدم دنبال کار بود ولی میگفت کار خوب نیست منم فکر بدهکاری حاجی دیوونم کرده بود یه روز مثل همیشه سرکار بودم که حاجی اومد دفتر من نشست و داشت قفسه کنارشو نگاه میکرد گفت خوشبحال شوهرت که همچین زن سخت کوش و فداکاری داره اگه زن من یکم از معرفت شمارو داشت که زندگی من بهشت بود منم تشکر کردمو گفتم لطف دارین اونم یکم موند و درباره کار حرف زدو رفت دیگه شروع کرد پیام دادن و دردو دل کردن که خانومم همه توجهش به بچه هاس و دیگه به من نمیرسه و رابطه بینمون در حد احترامه حاجی باز نشسته رییس کل یکی از قسمت های مهم نظام بود و بعد بازنشستگیش کلی ملک و املاک جمع کرده بود واسه خودش که این ملک شرکت مارو داده بود این پسرش باهاش کارکنه و لی از شرکت سهم خودشو میگرفت من درجریان حسابو کتاباشون بودم رفته رفته با من احساس صمیمت کردو میگفت من کلی کارمند خانوم داشتم که اسمشونم یادم نمیاد ولی شما خیلی متشخص و محترمی ودوست داشتنی عین دختر خودم میخواستم بگم من عین نوه شمام نه دخترتون ولی نمیشد بهش بی احترامی کنم از طرفی کارمندشون بودم از طرفی هم بدهکار من فقط بهش احترام میزاشتم و گوش میدادم یه روز برگشت گفت خیلی وقته با زنم رابطه ندارم و اونم چون میدونه من ادمی نیستم که خیانت کنم با خیال راحت برا خودش داره تو رفاه و اسایشی که براش ساختم خوش گذرونی میکنه منم گفتم ایشون مایل نیستن گفت نه منم ازش نمیخوام خیلی ادعاش میشد که اهل هیچی نیست و جوونی نکرده میگفت تو فقط به من محبت کن من هیچ انتظاری ازت ندارم گفتم منظورتون چیه میگفت فقط توجه میخوام و اینکه منو عزیزم و این چیزا صدا کن منو میگین حالم داشت بهم میخورد که یه پیرمرد 60ساله ازم میخواد بهش محبت کنم خودم محتاج محبت بودم سعید بعد یه مدت کارو شروع کرد و انصافا چسبید به زندگی منم کارمو نیمه وقت کردمو دیگه به زندگیمو شوهرم میرسیدم پول حاجی رو پس دادم بهش تو همون 6ماه ولی خب روم نمیشد بگم مرتیکه پیر خجالت بکش یه روز به یکی از همکارای خانومم گفتم موضوع اینه گفت نفهم اینکه نمیخواد بکنتت فقط 4تا عزیزم و عشقم بگو خرش کن بتیغش گفتم اخه حالم بهم میخوره میگفت یعنی چی تو که نمیخوای زیرش بخوابی اینو هی بهم میگفت و منم شروع کردم توجه کردن به حاجی هفته ای چند روز تو ویلاش بود تنها میرفت اونجا هم تو خلوت خودش بود هم یه خط و گوشی مخصوص خودشو اونجا گذاشته بود چند ماه بعد فهمیدم حامله م خیلی داغون بودم اصلا بچه نمیخواستم اونم تو اون شرایط که هنوز معلوم نبود که سعید همینجور خوب میمونه یانه شب سعید اومد خونه تا درو باز کرد گفت چی شده چرا قیافه ت اینجوره یهو بغضم ترکیدو گفتم حامله ام اونم شروع کرد گریه کردن و دلداری دادن من که غصه نخور خدا بزرگه گفتم سعید ما هیچ چی نداریم بچه میخوایم چیکار و اونم خودش از قیافش ناراحتی میبارید زنگ زدیم به خونواده هامون گفتیم اونا کلی خوشحال شدنو گفتن نکنه بخواین بچه رو بندازین و ماهم گفتیم فعلا تصمیم نگرفتیم روزا که گذشت حال من بدتر و بی حوصله تر میشدم از همه چی بدتر حوصله فک زدن با حاجی رو نداشتم و سعیدم حسابی تغییر کرده بودو موقعیت کاریش خیلی بهتر شده بود به صاحبکارم گفتم دیگه نمیخوام کار کنم دنبال جایگزین من باشین و گفت چرا گفتم باردارم دهنش باز مونده بود میگفت چرا این کارو کردی اصلا وقتش نیست خودم خندم گرفته بود از اظهار نظرش ولی خب تا ماه اخر بارداریم سرکار بودم بچمو به دنیا اوردم یه دختر چشم رنگی و بور عین خودم بود ولی بینی کشیده و لبای گوشتیش مثل سعید بود دیگه سرکار نرفتم اما حاجی ول کن نبود مدام پیام میداد منم جوابشو میدادم اینم بگم که به مناسبت های مختلف پول میریخت حسابم منم بدم نمیومد یه روز تو پیاماش هی میگفت من روم نمیشه راحت حرف بزنم تو روی منو باز کن فهمیدم منظورش سکس چته خیلی رو مخ بود من با شوهرمم سکس چت نمیکردم چه برسه به این پیری گفتم منظورتونو نمیفهمم گفت مثلا خیلی دلم میخواست ویلا پیشم بودی و دخترت عین خودش برام عزیزه و من نمیزارم سخت بگذره بهتون ولی باهام راه بیا گفتم یعنی چی میگفت نمیخوام باهات واقعی رابطه داشته باشم فقط مجازی منم قبول کردم ولی هر یه هفته یکی دوبار جواب پیاماشو میدادم نکبت تا پیام سلام اولو میداد سریع دومی رو میخواست سکس چت کنه که برا من چندش اور بود دوستای عزیز خاطره من نه داستان بود نه دروغ مدتیه که خطمو عوض کردم و دیگه هیچوقت به اون شرکت برنگشتم گرچه نوید با شوهرم دوست بودو هروقت میدیدش میگفت به خانوم بگو بیاد پیش ما سرکار منم گفتم فعلا بچه رو نمیزارم مهد که کار کنم الان دخترم یک سالشه سعید هم کار میکنه و دیگه هیچی مثل اون روزای سخت نیست شاید اگه میرفتمو با اون ادم میخوابیدم از نظر مالی غرق پول میشدم ولی هیچی مثل رابطه پراز عشق نیست ثانیه به ثانیه خوابیدن و سکس با سعیدوبا هیچی تو دنیا عوض نمیکنم میدونم منم اشتباه کردم ولی از یجایی به بعد ادامه ندادم خوشحالم که از سعید جدا نشدم و کنارش و بخاطرش جنگیدم چون مرد پرمحبتیه فقط ضعفش اعتیادش بود که خدارو شکر کنار گذاشت امشب تولد 2سال پاکیه سعیده و با دخترم میخوایم براش جشن بگیریم خانومای متاهل یا مجردی که خواه یا نا خواه همچین پیشنهادی بهتون میشه خواهش میکنم هیچوقت با مرد زن دار نباشین چون یجایی ضربشو میخورین ببخشید وقتتونو گرفتم اگه جزییات سکس چتو این چیزارو نگفتم چون الانم که بهش فکر میکنم حالم بهم میخوره متشکرم نوشته
0 views
Date: November 26, 2018