حاج اكبر پيرمردي بود كه هنوز خودشو مرد كاملي ميدونست و به دنبال كس حاج خانمش ،مليحه بود. مرد وفاداري بود كه اصلا به هيچ زني فكر نميكرد و كس تپلي و گشاد زنش رو قبول داشت. ولي هميشه يه آرزوهاي برآورده نشده ته دلش بود. دلش ميخواست مليحه اجازه ميداد كه كسش رو بليسه و آب كسش رو بخوره. دلش ميخواست كه چوچول كس مليحه رو بمكه. آرزو داشت كه شب تا صبح سرش لاي پاي مليحه باشه و شورت مليحه رو بكشه رو كله اش و تا خود صبح چوچول كس تپل مليحه عين پستونك تو دهنش بمونه و مكش بزنه. دلش ميخواست زبونش رو عين كير بفرسته توي سوراخ كس مليحه و انقدر اون تو تكون تكون بده كه مليحه آب خوشمزه و هوس انگيز كسش رو بفرسته ته حلقش. دوست داشت مليحه شبها كه ميخواد بخوابه كسش رو نشوره. حتي اگه رفته مستراح و شاشيده ، با كس شاشي بياد بخوابه تا حاج اكبر هم توي خشتك شاشي مليحه بخوابه و كس شاشي زنش رو عين پستون ننه اش بمكه و ازش شير بخوره زبونش رو توي سوراخ كون گهي مليحه بچپونه و كونش رو تميز كنه. روزها يواشكي ميرفت پشت در مستراح و به صداي شاشيدن وريدن مليحه گوش ميدادو اگر از پشت در بوي شاش و گه ميومد ، بيشتر سرحال ميشد. چند بار تو لفافه از پيش نماز مسجد پرسيده بود كه اگه يه مردي زيادي عاشق كس و كون زنش باشه چي ميشه ؟ گناهه ؟ يارو هم گفته بود نه. گفته بود از امامها حديث داريم كه زن و شوهر ميتونن آلت همو ببوسن. واسه همين خيالش راحت بود كه گناه نيست. فقط مشكل اين بود كه مليحه اصلا اين كار رودوست نداشت. اصلا به حاجي اجازه نميداد كه حتي دست به كسش بزنه چه برسه به ليسيدن و مكيدن. ميگفت حاجي نكن. نجسه. كثيفه. اصلا نميتونست تصور كنه كه حاجي همون كثيفي رو ميپرسته.حاجي كشيك ميكشيد كه مليحه كي ميخواد بره حموم تا بره پشت در و شورت كثيف زنش رو برداره و لااقل يه دقيقه به خشتكش ليس بزنه و به سر و كله اش بماله. تو اين آرزوها بود كه روزي رفتن مهموني خونه دوست حاجي. صاحبخونه يه دختر طلاق گرفته توي خونه داشت. دختره 2 سالي ميشد كه خونه باباش بود و تو حسرت يه كير. تمام فكر و ذكرش اين بود كه يه شوهر پيدا كنه كه بگادش. كس و كونش تو له له كير داشت ميسوخت. حاج اكبر اينها قرار بود ناهار بيان. دختره با مادرش تمام كارها رو كرده بودن و منتظر مهمونها نشسته بودن. دختره يه دفعه كسش خاريد.دو روز بود كه شورتش رو عوض نكرده بود. خشتك شورتش كثيف بود و كسش توي خشتك شاشي عرق كرده بود و ميخاريد. از زير ميز دستش رو برد از رو خشتك كسش رو خاروند. ولي بدتر شد. بلند شد رفت تو اتاقش و دستشو كرد توي خشتكش و شروع كرد به خاروندن و مالوندن كسش. ديگه داشت با كسش حال ميكرد كه مهمونا رسيدن. بدو بدو اومد و چادر سرش كرد و رفت درو باز كرد. حاجي و مليحه اومدن تو و بعد سلام و عليك رفتن نشستن توي پذيرايي. دختره رفت كه چايي بياره. هنوز كسش ميخاريد. داشت ديوونه ميشد. چايي كه ميداد هي زير چادر كونش و تكون ميداد و رونهاش رو به هم ميماليد كه كسش رو بخارونه ولي نميشد.تا چايي رو داد دويد توي اتاق كه راحت كسش رو حال بياره. چشمش خورد به برس سرش. دسته برس شبيه به كير بود. برس رو برداشت و دسته اش رو نگاهي كرد و شروع كرد به مالوندن دسته به خشتكش. بعد نشست روي مبل و پاهاشو باز كرد و دسته برس رو كرد توي خشتكش و آروم برد توي كسش و تلمبه زد و با اون يكي دستش هم دور كس رو ميخاروند و آه آه ميكرد. از اون طرف حاجي يادش اومد كه ميخواست دستش رو بشوره. از باباي دختره پرسيد دستشويي كجاست كه باباهه با دستش اشاره به ته راهرو كرد. حاجي رفت ته راهرو ولي به جاي در سمت راست ، در سمت چپو باز كرد و وااااااااي چي ديد. دختره با يه برس تو كسش و مشغول آه و واه اونجا بود. انقدر تو حال بود كه متوجه حاجي نشد. حاجي كه تا به حال غير كس زنش ، هيچ كسش نديده بود يه دفعه يه كس جوونتر و تپل تر و آبدارتر ديد. دست و پاش لرزيد و نتونست واسته و نشست كف راهرو و بي اختيار دستش رفت به خشتكش و گفت واااااااااي. دختره تا صداي حاجي رو شنيد به خودش اومد و پر و پاشو جمع كرد و گفت واي حاج آقا شما اينجا چكار ميكنين ؟ چرا يا الله نگفتين ؟ آخه اينجا اتاق منه. حاجي با تته پته گفت اشتباه كردم. ميخواستم برم دستشويي. اشتباهي اومدم اينجا. دختره ديد حاجي بدجوري به تته پته افتاده و پيداست دهنش آب افتاده و دلش هواي كس كرده. ديگه چي از خدا ميخواست ؟ دلش يه كير ميخواست كه خدا داد. پيش خودش گفت صيغه اين حاجي ميشم كه هم نون روزمو ميده و هم كير شبمو. گور باباي حاج خانمم كرده. بلند شد و با ناز و كرشمه اومد بالاي سر حاجي و گفت بلند شيد حاج آقا خوبيت نداره اينجا نشستين. اگه بابام ببينه چي ميگه؟ ولي موقع گفتن اين حرف چنان غمزه اي توي صداش ريخت و چنان كرشمه و عشوه اي اومد كه حاجي بدتر پس افتاد. دختر گفت حاجي راستي من يه تعمير طلا داشتم كه دنبال يه آدم مطمئن ميگشتم. ميشه بيام مغازه شما.؟ حاجي تند تند سرش رو تكون داد و گفت بله بله. قدم شما روي تخم چشمم. خلاصه مهموني تموم شد و مهموها برگشتن خونه شون. حاجي تا صبح به فكر دختره بود و نخوابيد. اين اولين شب بعد ازدواجش بود كه حاجي به كس مليحه فكر نميكرد و دائم تو ذهنش كس دختره با دسته برس توش ميچرخيد. فردا صبح بلند شد و رفت مغازه. ساعت 10 بود كه دختره اومد. با ناز و كرشمه وارد شد و عمدا چادرش رو باز نگه داشته بود. يه پيرهن نازك تنش بود با يقه خيلي باز. نصف پستونهاش بيرون بود ولي نميدونست كه حاجي فقط كس پرسته و به هيچ چيز ديگه علاقه نداره. طلاي تعميريش رو بيرون آورد و داد دست حاجي. حاجي كه دستش ميلرزيد طلا رو گرفت و سرسري يه نگاه كرد و گفت چشم درست ميكنم. دختر گفت اجرتش چي حاج آقا ؟ با بابام حساب ميكنين يا از خودم ميخواين ؟ حاجي جمله دوم رو كه شنيد با خودش گفت يعني قبول ميكنه كه من درخواستي كنم ؟ با ترس و لرز گفت ميتونم ازتون خواهشي كنم. من يه خواهش كوچيك دارم كه اگه برآورده كنين ديگه با پدرتون كاري ندارم. دختر گفت البته اگه بتونم و توي دلش گفت عجب حاجي زبر و زرنگي. چه زود رفت سر اصل مطلب. حاجي گفت ببخشين اگه تقاضام به نطرتون عجيب مياد. ميشه……ميشه….. من….يعني چه جوري بگم ؟………من… دختر گفت حاجي جون خجالت نكش بگو. حاجي از آهنگ صداي دختر فهميد كه نرم شده. پررو شد و گفت ميخوام اگه بشه يه دور ديگه برس رو بكنيد اونجاتون و من نگاه كنم. دختر خنده اش گرفت. فكر ميكرد حاجي ميخواد روش بخوابه. ديد نه حاجي دلش جاي ديگه است. گفت ميدونين چيه ؟ من حرفي ندارم ولي من كه به شما محرم نيستم. اگه محرم بودم هر روز برس رو تو كسم ميچرخوندم. عمدا داشت واضح حرف ميزد كه حاجي رو تحريك كنه. حاجي هم دوباره پاهاش شروع كرد به لرزيدن و نشست روي صندلي و با دهن باز به دختره نگاه كرد. دختره كه ديد حاجي پس افتاده.
آخه ميدونين من هميشه كسم ميخاره. از بچگي هم اينطوري بودم. دائم بايد با يه چيزي كسمو بخارونم. اينه كه يه چيز كلفت ميكنم تو كسم و عين كير تلمبه ميزنم و دورش هم ميخارونم. شبها كه بدتره.چون تا صبح بايد دستم تو خشتكم باشه و با كسم ور برم. تو گفتن اين حرفها چادرش و كاملا باز كرد و دامنش رو زد بالا و حاجي ديد كه شورت پاش نيست. دهن حاجي خشك شده بود. به نفس نفس افتاده بود. دختره دستش رو برد لاي پاش و شروع كرد به مالوندن كسش. جلوي چشم حاجي هي كسش رو ميمالوند و ميخاروند و چوچولش رو ميكشيد و ميگفت : آااااااااااخ ميخاره. واااااااي حاجي كسم ميخاره. كاش يكي برام ميخاروندش. وااااااااي مردم از خارش. حاجي ديگه نميفهميدكه سرش كجاست و كونش كجا. يه دفعه پريد در مغازه رو قفل كرد و به دختر گفت صيغه ام بشو برات بخارونم. دختره گفت بااااااااشه. حاجي تند تند صيغه رو خوند و دختره قبلتويي گفت و……… حاجي نشست جلوي پاي دختره و گفت بسم الله. دختر گفت حاجي زود باش بخارون. حاجي گفت چشم. ميشه اول ببوسمش ؟ دختره گفت مال خودت شده. هر كاري ميخواي بكن. كه حاجي به آرزوش رسيد. اول حسابي همه جاي كسش رو ماچ كرد. بعد آروم زبونش رو كشيد به چوچول كس. دور چوچول و توي لبهاي كس رو حسابي ليسيد. البته دختره اخلاق حاجي رو نميدونست و كسش رو حسابي شسته بود و پشماش رو زده بود. ولي حاجي با خودش گفت حالا صيغه ام شده. بهش طلا ميدم و ازش ميخوام كه كسش رو نشوره. بعد كه حسابي ليسيد روي زمين دراز كشيد و به دختره گفت بشين روي سرم. دختره با تعجب و لذت نشست روي سر حاجي.حاجي دهنش رو باز كرده بود و آماده نگه داشته بود كه كس دختره رو بخوره. كس رفت توي دهن حاجي و حاجي با لذت و شهوت شروع كرد به مك زدن كس. چنان با شدت ميمكيد كه دختره به هن و هن افتاد. طولي نكشيد كه آب كس دختره اومد و حاجي با عشق آب كسشو قورت داد. بعد دختره كه تو حلق حاجي ارضاء شده بود خواست بلند شه كه حاجي نذاشت. گفت بشين خانم. تو ديگه زن مني. نترس. بشين. صندلي از كله من راحت تر كه پيدا نميكني. دختره گفت آخه حاجي بايد برم دستشويي. شما همچي محكم مك زدي كه دستشوييم گرفته. حاجي با ذوق گفت. نگو دستشويي. زن و شوهر كه از هم خجالت نميكشن. بگو شاش دارم. دختره گفت باشه شاش دارم ميخوام برم بشاشم. حاجي دلو زد به دريا و آرزوي چندين ساله اش رو گفت : ميشه رو سرم بشاشي؟ هر چي ميخواي بهت ميدم. هرچقدر طلا ميخواي از مغازه بردار. فقط يه بار رو سرم بشاش. تو رو خدا منو به آرزوم برسون. دختره كمي فكر كرد و گفت اول طلا رو بده. حاجي گفت برو هر چي ميخواي بردار. دختره رفت كلي طلا از مغازه برداشت و اومد. حاجي با بردباري منتظر مونده بود.دختره اومد و دوباره نشست روي سر حاجي و كسش رو كرد توي دهن حاجي. گفت فاصله افتاد شاشم رفت. بمك تا دوباره بياد.حاجي شروع كرد به مك زدن و هف كشيدن از كس دختره. چوچول كس رو ميمكيد و هف ميكشيد. انگار ني سانديس توي حلقشه. محكم ميمكيد. دختره هم هي روي كله حاجي قرميداد و كونشو ميچرخوند. بعد خواست كسش رو از دهن حاجي بيرون بكشه ولي حاجي محكم رونهاي دختره رو بغل كرد و سرش رو به لاي كس دختره فشار داد.دختره گفت واااااااي حاجي جوووووون بذار كسمو دربيارم. داره شاشم مياد. بذار رو كله ات بشاشم. اينطوري ميره تو دهنت ها. ولي حاجي اصلا راضي نميشد كه به اين راحتي ها دست از آرزوش بكشه.محكم دختره رو نگه داشت و يه سره از كس هف ميكشيد.دختره هي تكون تكون خوردو سعي كرد پاشه كه حاجي نذاشت و……فشششششششش. شاشيد. شاشيد تو حلق حاجي. حاجي تند تند داشت شاش قورت ميداد. در حين شاش خوري بعد مدتها كير حاجي بلند شد و آبش اومد. دختره همه اش آاااااااخ و واخ ميكرد و با دستش كس رو روي صورت حاجي باز ميكرد و ميگفت شاش دوست داري ؟ بخور همه شاشمو بخور. تو شاش خور مني. اگه دلت ميخواد از تو كونم هم بخور. گه منو بخور. شاشمو بمك. حاجي مستراح جوووووووووون انم تو حلقت. شاشم تو حلقت. حاجي كون خور. حاج اكبر كس خور. بعد يه دفعه انش گرفت.به حاجي كه هنوز داشت كس ميخورد گفت. گه دارم. انم داره ميريزه. ميخواي؟ حاجي تند تند با كله اش اشاره كرد كه آره. دختر زوري زد و ان و گه كه توي سوراخ كونش بود قلفتي افتاد تو دهن باز حاجي كه آماده نگه داشته بود. حاجي ان و گهو با ميل جويد و قورت داد. دختره سوراخ كونشو گذاشت دم دهن حاجي و گفت بليس تا تميز شه. جووووووووون كونم تو حلقته. آااااي ملت بدونين حاجي شاش و گه منو خورد. جووووووون آااااااااخ بليس. بمك. حاجي سير شدي؟ ديگه شاش ندارم. ببخشين اگه انم تو حلقت گير كرده. شاشم تموم شده. ندارم بدم گه از گلوت رد شه بره پايين. دفعه ديگه چايي زياد ميخورم كه شاشم زياد شه.اينم جايزه ات كه گه خور خوب مني. بعد چند تا گوز مشتي تو صورت حاجي دادو پاشد و طلاهاش رو برداشت و چادرش رو سرش كرد و رفت. حاجي موند كف مغازه با حلق گهي و شاشي و يه دنيا آرزو براي كس بازي بعدي با