سلام دوستان من رضاهستم وکارشناس ارشدروابط مرکزاستان خودم که 7سال بود استخدام شدم ولی به دلیل درگیری هایی که بامدیرکل داشتم مرا در اختیار وزارت قرارداد چون هرکارمندی که در اختیاروزارت قرار داده میشه یابندرعباس یاسیستان می فرستندش البته عرض کنم به دلیلی که دختری که دوست داشتم خانواده ام مخالفت کردن و او بعد از مدتی ازدواج کرد دیگه تابه امروزکه 46سال دارم هرگز قصد ازدواج ندارم امااتفاق ازجایی شروع شدکه من خودم را به اموراداری وزارت معرفی کردم و ازخوش شانسی ک اقای خیلی مودب واجتماعی بهم گفت نگران نباش سعی می کنم این جاتووزارت نگهت دارم وقتی ازاتاق بیرون رفت همکاردیگه اش که من بعدازچندکلمه ردوبدل کردن فهمیدن زن وشوهرن گفت فکرکنم ماندنی شدی لازمه بگم من قدم 18ووزنم76هست وقیافه ای بنابه نظراکثرخانم هاجذابی دارم ولی هرگزبعدازعشقم هرگزبه جتس مخالف فکرنمی کردم باوجودی که همه امکانات راداشتم 4روزاول رادرهتل گذراندم البته درخواست استفاده ازخانه های مسکونی سازمان راداده بودم که اولین بارمخالفت شدبه دلیل مجردبودنم ولی بعداز2ماه بایکی ازمدیران ارشدوزارت که همشهری ام بودتونستم یکی ازواحهارادرخانه های سازمانی بگیرم بعدازظهرساعت4که سوارسرویس شدم دوباره همان همکارهارادیدم اسم همکارخانم مرضیه واقاسعیدبود تامرده من راددیدگفت به مبارکی همسایه هم شدیم مرده خیلی اجتماعی تراززن بود وزارت جوری هست که شایدیکی 10سال خدمت کنه وهمکارطبقه8رانشناسه سرویس که رسیدماپیاده شدیم ورفتیم من واحدراتحویل گرفتم ویمی دوتاپتوکه داشتم رافعلن برای خواب داشتم وشام رابیرون می خوردم داستان ازجایی شروع شدکه سعید مرا دم غروب تو حیاط دید و مرابه شام دعوت کرد نیم ساعتی که روی نیمکت نشسته بودیم شروع به درددل کردن که 11ساله ازدواج کردم وبچه دارنمی شه گفتم مگه ایرادازمرضیه هست گفت آره خیلی ناراحت شدم من هم داستان ازدواج نکردنم رابراش گفتم که اوهم البته به زنش زنگ زدکه رضاامشب شام خونه ماست رفتیم باتارف وخوش آمدید خانمش همانی نبودکه بیرون برخوردمی کرد سعیدرفت چایی بیاره که مرضیه زودوآرام پرسیدچرازن نمی گیری گفتم داستان داره بماند هفته هاهمین گونه می گذشت وما من وسعیدومرضیه صمیمی ترمی شدیم ودیگه خونه من وآنهانداشتیم تایک ماموریت 7روزه به سعیدخورد به زاهدان شب خونه تنهابودم وداشتم یواش یواش می رفتم که بخوابم که موبایلم زنگ خورددیدم مرضیه است اول فکرکردم اتفاقی افتاده ولی وقتی گفت می ترسم من رفتم خونه شان وصحبت بازشد به خودم جرات دادم حالاکه بچه دارنمی شی سعیدشاکی نمی شه برگشت گفت به تو هم گفته که ایراد ازمنه پرسیدم مگه نیست گفت نه گیچج شده بودم یعنی چه گفت اولین باری که بعداز3سال ازازدواجمان دکتررفتیم وآزمایش دادیم دکتربه من گفت که ایرادازشماست وتعدادی دارونوشت ولی همان سرموقع عادت شدم من هم که دراین مواردزیادنمی دونستم گفتم این یعنی جه گفت یعنی من وسعیدازروزآخری که عادتم تمام شده بود3بارنزدیکی کردیم ومن پریودشدم معنی اش هم اینه که حامله نیستم ادامه دادکه بعداز1 5دیگه به دکتردیگه ای رفتیم که همین جواب راداد من هم گفتم این هم آزمتیش دوم ایرادازمنه یک لحظه ماشین سعیدرادیدم که پارک کردورفت مطب دکتر کمی شک کردم باپول خوبی که به منشی دکتردادم گفت که خانم شماایرادی نداری ایرادازهمسرشماست که هرسری که می آییدبرای آزمایش وبعدجواب آزمایش رامی آرید شوهرتان یک پول خوبی به دکترمی ده که خلاف واقع رابگه وهمیشه شمارادلیل پدرنشدنش قلمدادکنه خیلی ازدست سعیدناراحت بودم ولی مرضیه قسمم دادکه بگذاربه همین طریق فکرکنه که من نفهمیدم وسرم کلاه می گذاره مگه من چکارمی کردم اگه دکترهامی گفتندایرادازسعیدهست مانده بودم چی بگم اوهم دیگه باتاپ ودامن کوتاه داشت پیش من راه می رفت ورفت امدمی کرد گفتم می خواهی چکارکنی باحالتی که ناراحت بودلوان شربت رابه روی میزکوبیدوگفت برای خودم یک دوست پسرپیدامی کنم وبهش پول می دم که بهم نزدیکی کنه یک لحظه وسوسه شیطانی به سراغم آمد خواستم دیگه برم بخوابم حرفی زدکه 4ستون بدنم لرزیدکه اگه توقبوا نکنی باغریبه این کاررامی کنم بی اعتنادررابستم وبه خانه خودم رفتم فرداصبح توسرویس سلام وعلیک گرمی کردیم وبه محل کاررسیدیم من واووسعیدباهم تواتاق آنهصبحانه می خوردیم موقع خوردن صبحانه بهم گفت راجع به پیشنهادم فکرکردی که دوباره ازاتاق بیرون رفتم اخه نمی تمنستم من باانهرابطه دوستی داستم بعدازظهرکه ازوزارت امدم یک چرتی زدم تازه بیدارشده بودم که درواحرازدندگفتم کیه گفت منم می رم حیاط زودباش بیا من هم خودم رااماده کردم رفتم حیاط که بقیه همکارهاهم باخانواده شون وبچه هاشون داشتندمی گشتند دل رازدم به دریاوگفتم حالمن باهات سکس کردم وتوباردارشدی سعیدکه می دونه ایرادازائنه اگرواقعیت رابهت گفت می خواهی چه کنی گفت بهش گفتم که یک داروی گیاهی یکی ارهمگارانمان ازشهرستان اورده ومی گه قبل ازاینکه نزدکی کنیدازاین دولیوان معجون کنیدوبخورید البته می گفت من این معجون راامتحان کردم ان هم 3بارنتیجه نداده ولی این بارمی گم این چیزدیگه هست بهم گفت 2روزدیگه سعیدازماموریت برمی گرده من هم فردارامرخصی گرفتم توهم 2ساعت ساعتی می گیری تابه خودم امدخ بودم درچنگش بودم گفتم باشه من برم کمی به خودم برسم که اوهم همین راگفت گفتم من می ام خونه تو رفتم دوش گرفتم یکاسپری تاخیری راخالی کردم روکیرم ساعت10شببودکه گفت بابامردم ازگشنگی بیادیگه باهزارمصیبت خودم راراضی کردم که برم چون توحمام پشیمان شده بودم شام راکه خوردیم یک موسیقی بازکردوشروع به رقصیدن این هم بگم باوجودی که39سال داشت ولی اگرکسی می دیدمی گفت24یا25سالشه بعدازمدتی که تنهایی رقصیددست مراگرفت وشروع به رقص باهم کردیک که اولین بوسه رازمن اوگرفت آرام ارروم سمت ااق رفتیم گفت ببین این شب بین من وتوواگرمن حامله شدم مطمن بچه توست ومن امروزاولین روزی هست که عادتم 7روزش راتمام کرده من هم بهش گفتم مقاله های علمی که دیدم نزدیکی در2روزاول بعدازپریودی 80درصددخترمی شه که گفت من عاشق دخترم وقتی باهم دراغوش بودیم داشت دیونه میش دباولین تماس فهمیدم که حساسیتش روی سینه هاش هست شروع کردم به خوردن سینه هاش که دراین حالت دیدم بدنش لرزیدوارضاشد آمدم پایین تروشورت آبی رنگس مرادیوانه کردقراشدکه همدیگررالخت کنیم تورکابی وشورت من ومن کورست وشورت اورادربیارورم شروع کردبه ساک زدم که دراین حال پرسیدم ازپشت به محمدرضلدادی گفت یک دفعه که برا ی اولین اخرین باربودگفتم کی بهش کوس دادی گفت 1ماه پیش گفتم اگه می خواهی بامن باشی بایدازکون هم بکنمت گفت باشه ولی پیش خودم گفتم اگرازجلوبکنم وبریزم توش احتمال اینکه ازکون نده هست پس اول سراغ کونش رفتم راست می گفت کونش نمی تونست کیرکلفت وبزرگ مراتوخوخودش جابده سرکیرم که داخل کردم جیغی کشیدگفتم الان همه همکارهامی آیندکه بعدازمدتی همه کیرم توکونش بودوفقط می گفت بگذارهمانجوری بمانه که دارم می میرم دیگه خودم درآوردم و69شدیم داشتدیوانه می شد بلندشدیم ومن داشتم سربزرگ کیرم راروی کوسش بالاپایین می کردم واوآخ واوففمی کردکه گفت بگذارتو می خواهمت که فشاردادم اول کمی سخت بودولی بایک حرکت رفت تو 15دقیقه تلمبه زدم وگفتم بریزم توکوست گفت ارهموقع ریختن پاهاش رابالاحدودنیم ساعت گرفت که آبم بیرون نریزه بعدباندشدیم دوش گرفتیم وخوابیدیم وکه مرخصی داشت من هم دوساعت ساعتی ردکرده بودم حدودساعت2بوددیدم به گوشی ام زنگ زد گفت کونم داره می سوزه ناهارمی خورم می خوابم ولی شب بایددوباره باهم باشیم برگشتم وچرتی زدم وطبق معمول شام را اماده خوردیم وسکسکتم که برای بچه دارشدنش بودانجام دادیم دوباره دوش گرفتیم وخوابیدیم فرداش سعید حدودظهرازماموریت برگشت مرضیه بهم گفت همان معجون رابهش مس ی دم وحامله اگرشدم رابه لطف معجون می گم چندروزگذشت که دیدم باسعیدکه دراتاق من راجع به موضوعی صحبت می کردیم مرضیه به زنگ زد خبری دادکه تنم لرزید قبل از سعید به من گفته بودکه پریودنشده احتمال 90درصدحاله هستم فردا رفت آزمایشگاه وجواب مثبت بود مرضیه خانم حامله بود طفلی محمدرضل کل وزارتخانه را شیرینی داد من دیگه نمی تونستم تهران بمان تقاضای انتقالی دادم آن موقع 5ماهی مرضیه بودو با دیدنش هم ناراحت بودم وهم خوشحال ولی مرضیه از پر کردن فرم انتقالی شاکی بود ازش خواهشی کردم اوهم باهزارمصیبت قبول کرد می گفت می خوام طلاق بگیرم وباتوازدواج کنم که باهربدبختی بودمخش رازدم وگفتم مرا کلا ازذهنت پاک کن بچه هم که دختربود نخواستم ببینم ولی ازش خواستم اسم موردعلاقه باباش رابپذاره من روشنک من انتقالی گرفتیم به جنوب الان روشنک ۸ سالشه وزندگی آنهایک حال وهوای دیگه داره من ومرضیه هردوماه یکبارمفصل حرف می زنیم این اواخرهم برای من یک تکه دیگه پرفته که بارتون درفرصت مناسب می نویسم امیدوارم ازاین اتفاق که برای من افتاده بودلذت ببرید نوشته
0 views
Date: December 16, 2018