مادرم مدتی بود برایم از در و همسایه دختر نجیب و پاک سراغ میگرفت که تا زنده است رخت دامادی به تنم کند به قول خودش جوان عذب مانند بمبی است که اگر بترکد آبروی همه را می برد پدرم چندان دلش رضا نبود شاید فکر می کرد اگر بخواهد برای پسر شازده اش زن بگیرد باید به ناچار آن ماشین قراضه ای را که صبح تا شب توی خیابان های شهر در پی یک لقمه نان می تازاند بفروشد اما هیچیک حتی یک بار هم از خود من نپرسیدند که چه فکر می کنم نمی خواستم دلخور شوند که بگویم من اصلاً به دخترها تمایل ندارم و اصلاً در این سال ها یک بار هم محض رضای به خواب هم جُنُب نشده ام گذشت و روزی مادرم از دختر قرصِ ماهی فاطمه نام برایم گفت که چنان است چنان و پسرهای محل برایش سر و دست می شکنند نه می توانستم بگویم نه و نه می توانستم خودم را مشتاق نشان دهم سکوتم را نشانه حیا و حرف نزدنم را علامت رضا گرفت و یک سر شبی را برای خواستگاری از فاطمه نشان کرد پدرمان هم که از تعریف های مادرم بیشتر از من مشتاق دیدن عروسش شده بود با خوشحالی چند بشکنی زد و باد بادا مبارک بادی خواند و من هنوز ساکت بودم این سکوت و نه نگفتن من همانا و عقد و عروسی همانا رسیدیم به شب حجله و مادرم چه ها نکرد از شادی که پسرش داماد شده و دستمال گلدوزی شده بدست رقص کنان به سمت من می آمد و می خواند کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله بارکلا پسرم لیاقت داشتی اینقدر این سال ها سر بزیر و پاک بودی این دختر نصیبت بشه با این دو تا دسمال خودتونو تمیز کنید این یکی برای تو این یکی هم برای عروسم من هم هاج و واج دستمال های گلدوزی شده را گرفتم و درِ خانه ام را بستم و به سمت نوعروسم که منتظر شوهرش بود رفتم حجله سرِ تخت با دو متر پارچه ساتن و یکی دو متر تور سفید و چند تا گل و بادکنک و یک و ان یکاد و یک مشت گل محمدی خشک شده با ظرافت تمام و سلیقه مادرانه تزئین شده بود که عروسش خوشبختی را حس کند اما دریغ که داماد هرچه سعی می کرد که کمی خودش را هیجان زده کند بلکه این آلت مردانگی اش قدری تکان بخورد نشد که نشد فاطمه پشت آینه در حال پاک کردن آرایشش بود از زیبایی اش بگویم که همان قرص ماه بود فنر دامان لباسش اذیتش می کرد و میخواست زودتر از آن خلاص شود در آن لحظات که داشتم زیپ دکولته اش را باز میکردم با خودم سعی میکردم که کمی لطافت و سفیدی پوست گردن و کمرش تحریکم کند هر چقدر سعی کردم نشد با تمام فشاری که تحمل میکردم پشت گردنش را بوسیدم تا لااقل نوعروسم خوشحال باشد یک لرزشی به تنش افتاد و همان لحظه که شانه هایش بیرون افتاد به سمتم چرخید و با ناز و عشوه ای معصومانه با آن چشمان شهلایش به صورتم خندید من هم بُهت زده از هیجان او و درماندگی خودم آب دهانی قور ت دادم و با دستانی لرزان لباسش را به پائین سر دادم تا آن سینه های مرمرین کوچکش بیرون افتاد سرش را به پایین انداخت و خنده ای شیرین زد من بیشتر از اینکه به آن حالت شهوت مردانه برسم کودکانه با اون خندیدم و لباسش را تا پائین شکمش کشیدم اندام بی نقصش و آن بوی خوش تمثالش بی شک هر مردی را به زانو می افکند اما من هیچ انگیزه ای نداشتم جز اینکه باید شوهری اش را میکردم با تمام توانی که داشتم در آغوشش گرفتم و به سمت حجله اش می بردم با سرانگشتان لاک زده اش به لبانم کشید و صورت بچه گانه اش را به صورتم گذاشت و لب هایم را بوسید قدری منتظرم ماند و ناچار خودش مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شد و میگفت عشقم خسته است و من هنوز ساکت بودم لباس هایم را از تنم بیرون کشید و با نگاهی دلبرانه به آغوشم خزید قدری منتظر ماند و دید انگار خبری از هیجان در من نیست با چشم هایی که کمی نگران شده بودند گفت عشقم طوری شده من اون طوری که فکر میکردی نیستم نکنه دوست نداری و من با نگاهی خیره به چشمان زیبایش پیشانی اش را به زحمت بوسیدم و گفتم تو قشنگ ترین موجود دنیایی ولی و صدا در گلویم خفه شد و اشک از چشمانم ریخت گفت ولی چی من زنتم بگو چی عشقم با مهربانی سرم را نوازش کرد و باز لبانم را بوسید یک لحظه از شدت بغض هق هقی کردم و با آن صدای خفه گفتم من نمیتونم و با عصبانیت من نمیتونم چشم هایش پر از اشک شد با دلخوری از من جدا شد چرخید و ملافه گلدوزی شده مادرم را روی سرش کشید و گریست طفلک بعد از ساعتی گریه کردن خوابش برده بود که به سرم افتاد دوباره با هرچه در توان دارم تلاش کنم تا برایش شوهری کنم ملافه را از سرش کشیدم و در آغوش گرفتمش حسم از این کار بیشتر به در آغوش گرفتن خواهرزاده 4 ساله ام نزدیک بود تا نوعروس 19 ساله ای که در نهایت زیبایی عور و معطر در میان آغوشم جا گرفته بود با گرمای تنم بیدار شد و بسمتم چرخید و با لبخند دستش را به سمت همان زائده ای که مادرم در بچگی به آن دودول می گفت رساند اول کمی با خجالت لمسش کرد اما وقتی نگران تر شد با سراسیمگی از رختخواب بیرون آمد چراغ را روشن کرد و به سمتم آمد آن شورت مامان دوزم را با عجل ه پائین کشید و یک دودول بزرگی را دید که هر چه با دستان ظریفش بالا و پائینش می کرد همان طور شل و بی رمق باز می افتاد با نگرانی چِت شده چرا این بلند نمیشه دستانم را به سرم گذاشتم و گفتم فاطمه نمیشه پس من چه خاکی به سرم بریزم چرا همون اول به من نگفتی من الان چیکار کنم نیم ساعتی بود که نقش قالی را نگاه میکردم که گفت پاشو لباست رو بپوش منو ببر خونه مادرم نزدیک خانه آن ها که شدیم دوباره بغض کردم و گریه امانم نمیداد دلش برایم سوخت و گفت برگردیم فردا باید بریم دکتر حتماً یه راهی هست از فردای آن شب فاطمه شده بود ناجی زندگیمان و دائماً تلاش میکرد تا دکتری بیابد که مرا درمان کند سخن کوتاه کنم با تلاش های فاطمه و پیگیری های او و یک دنباله ای از درمان های روحی و روانی و دارودرمانی موفق شدیم تا بعد از 1 سال مشکلم را تا حدی برطرف کنیم و تقریباً حالت طبیعی سکس را پیدا کنم و اکنون که این ماجرای زندگی من را می خوانید پسر 3 ساله ای در بغل دارم که از شیرخوارگاه آمنه به فرزندی گرفته ایم و در آخر اینکه اگر همسری همچون فاطمه نداشتم هیچ وقت نمیتوانستم روزی صاحب این فرزند باشم از دختران کشورم و پسران وطنم می خواهم که گذشت و فداکاری را بر دلخواست خودشان ترجیح بدهند که آن وقت است که خوشبختی در خانه آدم را می زند بدرود نوشته
0 views
Date: February 14, 2019