سلام اسم من مهنازه 21 سالمه همین اول بگم این خاطره طولانیه نمیدونم زندگیم سخت بوده یا اسون خوب بوده یا بد 12 سالم بود ک پدرم از دست دادم خیلی افسرده بودم من تک فرزندم همه تنهاییام کنار خانوادم بودم حتی خیلی هم با همکلاسیام خوب نبودم فقط چنتا دوست صمیمی بعد از فوت پدرم با این ک از نظر مالی تامین بودم اماهمیشه ی چیزی کم داشتم هم من هم مادرام با خانواده پدریم خیلی رابطه خوبی نداشتم چون سر ارث و این حرفا خیلی اذیتمون کردن فقط ی دایی برام میموند ک اونم شهر ما نبود و شهرستان بود خدارو شکر از نظر قیافه چیزی کم نداشتم موهام بوره قدم بلنده چشمامم سبز اندامم بد نیست وارد دانشگاه ک شدم خوب مث همه دخترا از پسرا پیشنهاد گرفتم ولی من اصلا توانایی اعتماد نداشتم ب هیچکس کلا همه پیشنهادا رو رد میکردم ن حزوه میدادم ن جزوه میگرفتم ن این ک بگم خیلی ب قول بچها شاخم میترسیدم ی دختر تنها تو مطب فیزیو تراپی یکی از استادا ک از اشنا هایه قدیمی پدرم بود کم کم کار میکردم تا هم وفتم پر بشه هم ی چیزی یاد بگیرم مامانمم همیشه کمکم میکرد و از این ک سعی میکردم مثل پسرا رفتار کنم بدش نمیومد ولی همیشه نگرانم بود داستان از جایی شرو شد ک یکی از هم کلاسیامون ک ی پسر خیلی خوب و مهربونه و همه هم قبولش دارن اومد مطب ما برایه درمان پا مامانش منم خوب دیدمش سلام کرد و منم سلام کردم و بعد با مامانش سلام کردم اتفاقا مامان منم همون شب اونجا بود و با هم کلی گرم گرفتن مامانامون ما هم راجب درس صحبت کردیم و استادمونم ک از هر 2 ما راضی بود پوریا رو خیلی تحویل گرفت پهلوون کلاسمون بود و کشتی گیر کلیم مدال و حکم قهرمانی داشت خلاصه کار مامانامون تا اخر وقت طول کشید وقتی خواستیم بریم موقع خداحافظی دیدم ای وای چرخ ماشینم پنچره میخواستم پنجر گیری کنم ک دیدم گفت مهناز خانوم اکه بزارین کمکتون کنم مامانش گفت اگه بزارین چیه پسر زود باش منم خندم گرفت و وایستادم کنار ی حس عجیبی داشتم ک ی پسر داره بهم کمک میده خلاصه اخر بار ک رفتیم مامانم گفت پس خبر از شما تو ماشین ک نشستیم ب مامانم گفتم کدوم خبر مامان گفت حالا ااا و هرچیم پرسیدم جوابم نداد تو راه مامانم از پوریا پرسید ک چطور پسریه اخلاقش چجوره منم گفتم تا جایی ک من میشناسم پسر بدی نیست و سرشم تو کار خودشه گفت مامانش از تو خیلی خوشش اومده میخوان بیان خواستگاری منم گفتم مامان چرا اخه تو ک میدونی حال منو اونم گفت من میفهمم حال تو رو بسپار ب خدا ببینیم چی پیش میاد خلاصه داییم اومد برا تحقیق همه ازش تعریف کردن تنها موضوع همین درس و سربازی و کار بود ک احتمالا ردش میکردن خانوادم اما شد شب خواستگاری تو اون کت شلوار اون هیکل مردونه واقعا دلم لرزید پدرش ی مرد فوق العاده محترم و با شخصیت مادرش فوق العاده مهربون واقعا نمیدونستم چی بگم خانوادمم نتونستن ایرادی بگیرن شد بحث سربازی و اینا ک باباش گفت من پشتشونم خیالتون راحت رو کرد ب من گفت اگه خدا خواست اومدی تو خوانواده ما پشتت هم ب ما گرمه همم پوریا از پس خودش بر میاد من مطمینم رفتیم تو اطاق برا حرف زدن گفت مهناز خانوم من نمیدونم چی بگم واقعا زبونم بند اومده منم گفتم از شما بعیده ها اقا پوریا گفت چی بگم گفتم معیاراتون چیه گفت همین ک دختر مهربون و پاک باشه و بساز برا من کافیه معیار شما چیه گفتم من واقعا تنها بودم شما پشتم وایمیستین گفت با همه وجودم خلاصه اخر هفته بعد رفتیم واسه صیغه محرمیت و جشن نامزدی مامانم ک واقعا گریش گرفت وقتی صیغه رو خوندن اولین بار دستم گرفت حس عجیبی داشتم نمیدونستم چکار کنم واقعا از ارامش خلاصه گذشت همهوجا کنارم بود همه جا با هم بودیم کم کم داشت کارش راه میفتاد همه چی خوب بود اما مامان من ک مریضی قلبی داشت ی شب حالش بد شد و رفتیم بیمارستان خدا رو شکر ب خیر گذشت هیچوقت شبا تو بیمارستان خواب نمیرفتم اما اون شب پوریا تا صبح کنارم بود دست تو دستم اروم ترین خواب زندگیم رفتم وقتی بیدار شدم هنوز دست تو دستم بود و بهم لبخند میزد صبحش داییم اومد گفت شما برین استراحت کنین من میمونم ما هم رفتیم خونه ما اونجا ک رفتیم پوریا از خستگی افتاد منم رفتم لباسم عوض کردم گفت مهناز ی کم ماساژم میدی گفتم اره عزیزم ماساژش دادم ی لحظه از پشت خوابیدم روش سینه هام ب بدنش تماس پیدا کرد پوریا چرخید و اولین لب زندگیمون گرفتیم اروم شرو کرد ب خوردن لبام لمس سینه هام ی دفعه خوابید روم گفت مهنازم واقعا ی سر تکون دادم دوباره افتاد ب جون لبام و لباسام لباس سفید چسبونم داد بالا و سواین و شرتمم سفید بود دونه دوته درشون اورد لخت مادر زاد بودم جلوش سینه هام میخورد داشت جونم از سینه هام خارج میشد نکشون مالون میکند گاز میگرفت میخورد ی دفعه رسید ب کسم نا خود اگاه ناله میزدم اونم هی بد تر میخورد اینقدر خورد تا از عمق وجودم ارضاع شدم گفت خانومم چطور بود گفتم عالی گفتم پوریا تو رو یادم نرفته گفت مرسی خانومم پس شرو کن کیرش در اورد تقریبا 18 سانت بود تیره کلفتم بود گفتم پوریا چکارش کنم گفت بزار دهنت هنش دندونم میخورد بهش کم کم راه افتادم خوردم تا خیس شد کیرش گذاشت بین سینه هام تلمبه زد بعد منو برگردوند پاهام ب هم چسبوند کیرش رو کسم حرکت میداد و میکرد بین پاهام دوباره تحریک شدم تلمبه میزد بعد گفت مهناز کونت میخوام جر بدم گفتم درد داره گفت والا من ندادم عزیزم این ک گفت ترسیدم گفتم پوریا جون من اروم اروم گذاشت در کونم قشنگ چربش کرد فشار داد اروم تا سرش رفت تو تا مغزم سوت کشید درش اورد گفت خانومم خوبی گفتم اره گفت بیخیال دیگه اینجا نمیکنم گفتم ن من تحمل میکنم تو برار گفت من طاقت درد تو رو ندارم گفتم ن عزیزم تو کارت بکن و گر نه من قهر گفت باشه پس خودت خواستی دوباره فشار داد نصفش کرد داخل فک کردم پاره شدم از وسط نگا وردم دیدم داخلمه اروم اروم تلمبه زد و منم داشتم لذت میبردم هم زمان سینه هام میگرفت بغصی جاها موهام تو دستش میکشید کلا در اختیارش بودم کم کم تلمبه هاش تند تر شد ابش داخلم خالی کرد ی بوس از لبام گرفت و رفتیم حموم بعدم خوابیدیم و رفتیم پیش مامانم اگه خوشتون اومد بقیشم مینویسم فک کنم سکس با نامزد همسر یا عشق بهترین حس دنیا باشه تا خیلی سکس هایه دیگه نوشته
0 views
Date: June 6, 2019