سلام اسمم نسیمه و ساکن تهرانم بابام تاجره ماشینیه و الان جنوب کشوره شاید باورتون نشه من در سال فقط 4یا5 بار بیشتر پدرمو نمیبینم توی این زمونه هر چیزی را که یه دختر آرزوشا داشته باشه البته از لحاظ مادی دارم اما از لحاظ عاطفی نه این خاطره قسمت بدش کمه پس اگه دوست ندارید نخونید این قضیه مربوط میشه به دوران نوجونیم یه دختر ساده اما تا حدودی جذاب وقتی پیش دانشگاهی بود دوست داشتم با یه پسری دوست باشم که به من ابراز محبت کنه یه جورایی کمبود محبت داشتم تا اینکه یه روز توی پارک نزدیک خونمون داشتم قدم میزدم که یه پسرا دیدم که بهم چشمک زد منم ناخود آگاه یه چشمک زدم و از کنارش رد شدم زیاد قشنگ نبود ولی یه چهره ی معصومی داشت هر روز همون ساعت من توی پارک بودم اونم میومد و همدیگه را میدیدیم اما اصلا یه کلمه حرف نمیزدیم و فقط از کنار هم میگذشتیم بعد از تقریبا یک هفته پسره با صدایی سرشار از گرمی و محبت بهم سلام کرد منم جوابش را دادم بعد دعوتم کرد به کافی شاپ توی اون لحظه در پوست خودم نمیگنجیدم نشستم روبه روش و گفت چی میخوری با صدایی لرزون بهش گفتم هر چی تو بخوری فکر کنم از این حرفم خوشش اومد و دوتا کاپوچینو با دوتا کیک سفارش داد سر صحبتا باز کرد و گفت تا حالا با یه دختر یه همچین جایی نبودم بهم گفت اصلا باورم نمیشه که منم میتونم با یه دختر دوست باشم منم بهش گفتم منم باورم نمیشه با یه پسر دوست هستم بهش گفتم وضع مالیمون خوب نیست و پایین شهر زندگی میکنیم و بابام پژو206 داره بهم گفت زندگی پول نیست این عشقه که زندگی را میسازه خیلی از این حرفش خوشم اومد انگار پدرش کارمند بانک بود بهش گفتم راستی اسمت چیه گفت ساسان دوباره پرسیدم چندتا داداش و آبجی داری گفت تک فرزندم ازم پرسید اسم تو چیه گفتم نسیم که گفت چه اسم قشنگی بعد رفتیم خونه بهش پیام دادم خیلی دوستت دارم اونم همین جواب را برام فرستاد نزدیک 6 ماه میشد که از دوستیمون میگذشت بعد از این که پیش دانشگاهی تموم شد اومد خواستگاریم پدرم مخالفت کرد گفت من دخترما توی ناز و نعمت بزرگش کردم توی اون لحظه دوست داشتم بپرم وسط حرف بابام و بهش بگم بابا پول مهم نیست این عشقه که زندگی را میسازه که بعد از این حرف بابام انگار پدر ساسان نارحت شد و رفتند هر روز گریه میکردم آخه واقعا دوسش داشتم بعد از چند روز دوباره اومدند خواستگاری ولی این دفعه بابام منا صدا کرد گفت بیا توی اتاق کارت دارم رفتم بهم گفت دوسش داری زبونم بند اومده بود دوباره پرسید دوسش داری گفتم آخه بابا گفت آخه نداره سریع جوابما بده گفتم آره و به هر بد بختی بود ما با هم ازدواج کردیم خیلی دوسش داشتم شب اول عروسی خیلی اضطراب داشتم از دوستم شنیده بودم که اگه ترس و اضطراب داشته باشی درد زیادی داری ساعت تقریبا 2 شب بود که اومد پیشم گفت نسیمم آماده ای گفتم آره عشقم لباسم را در اورد و شروع کرد سینه هام را خوردن خیلی لذت بخش بود حس ترس و لذت با هم آمیخته شده بود بعد شلوارم را در اورد خیلی خجالت میکشیدم بهش گفتم تو چرا لباست را در نمیاری گفت باشه و بعد لخت شد و اومد بغلم بدنم گرم بود وقتی به بدنم فشار می اورد خیلی برام لذت بخش بود اول با دستش با اونجام بازی کرد که دستش خیس بود بعد آروم اونجاشا کذاشت اونجام و آروم کرد داخل خیلی درد داشتم ولی تحمل کردم تا یه لحظه دیدم درد تمام وجودم را گرفت و خون جاری شد بوسم کرد و گفت زن شدنت مبارک و گفت برای امشب بسه رفتم حموم و بعد اون رفت و کنار هم تا صبح خوابیدیم بعد از دو سال خدا بهم یه پسر ماه داد دوست ندارم آخر خاطرما غم انگیز کنم ولی عشقم 40 روز پیش توی سانحه ی تصادف فوت کرد و الان من دوباره اومدم خونه ی بابام الان که دارم این خاطره را مینویسن نمیتونم جلوی اشکم را بگیرم خیلی دوستون دارم بوس بای نوشته
0 views
Date: September 25, 2018