آفتاب لب بوم و گوشه دنج افکارم هوهوی باد سردی که لابه لای درختان کاج می بردم به ژرفای حس غریبی که هرگز نفهمیدم چه چیزی رو در وجودم تداعی میکنه شاید گذشته های دور خاطرات دوران کودکی آدم هایی با مهر و محبت روزگاری پر از صفا و یکرنگی دورانی که هنوز سردی و یکنواختی زندگی ها مون رو به بند نکشیده بود شور زندگی درون مون جریان داشت و لبخند میزدیم با نفس بلندی خلوت افکارم رو به هم زدم و راه افتادم سمت خونه راه چندانی نبود چهره ی شهر نسبت به گذشته ها کمی نو نوار شده بود و همه به سان گله ی گوسفندی که همه اولش میترسن از جوی آب بپرن ولی همین که یکی پا میزاره رو ترس اش مابقی برای پریدن از همدیگه سبقت میگیرن داشتن برای همرنگ کردن خودشون با چیزهایی که تو دنیای مجازی می دیدن به آب و آتیش می زدن مردمی که همیشه دنباله رو اند معمولا تو محل با کسی سلام علیک نمیکردم مگر با کسانی که دوست داشتنی بودن برام همونایی که نگرش مون کما بیش همسو بود همونایی که برای بوییدن هرگلی که یه بویی داشت ماهیت زندگی شون نشده بود شکم و زیرشکم با چرخیدن کلید توی قفل بادی زودتر از من توی حیاط خونه خزید و برگ های خفته رو یه تکونی داد چه حس خوبی داشتم اینجا پر از خاطراتی بود که هرگز نتونستم ازشون دل بکنم و خودم رو وفق بدم با دنیای مدرن امروز ادا و اطوارهای پوچ و مزخرفی که حالم رو بهم میزد سلام من رو پدربزرگم همزمان با کامی که از سیگارش گرفته بود آروم و مهربون جواب داد با نگاهی به آشپزخونه و سلامی به مادربزرگم خیال خودم رو برای گرفتن چندتا کام سنگین از سیگارش راحت کردم و لبخند زیرکانه ای روی لبها مون نشست رفتم سراغ گوشیم و روشن اش کردم میدونستم بهاره تا حالا چندتا پیام داده دختر ساده و مهربون همسایه مون که تا پیش از دوستی مون ترسو و محافظه کار بود ولی بعدش که فهمید دوستش دارم همه ی مهرش رو به پام ریخت برای منم مهمترین چیز همین بود اینکه کسی دوستم داشته باشه منم که براش میمردم با اون چشمهای سگی و دماغ فندقی لبهای برجسته دیدم حسابی ازم شاکی می دونستم با چندتا ببخشید و خریدن نازش آروم میشه این کار از نگاه من یه جور محبت غیرمستقیم بود ترس هایی که داشت برام قابل درک بود دختری که دلش میخواست روح اش رو بیشتر از جسم اش لمس کنم دختری که دل دادن براش مثل بچه ی گمشده ای می موند که دستش رو سپرده به دست یک غریبه و خدا خدا میکنه آدم بدی از آب درنیاد هر از گاهی که فرصت پیدامیکردیم می اومد پیشم و صدای جیرجیر این تخت چوبی رو در می آوردیم لحظه های زیر من فریاد ما بهترین لحظه هایی بود که داشتیم سکس با این دختر طناز برای من مثل آب خنکی بود که تو گرمای جهنمی بهش می رسیدم در واقع اون چیزی که ما اسمش رو میزاریم زندگی سگ دو زدنی بیش نیست زندگی همین خوشی ها و لذت بردن ها با پس زمینه عشق و علاقه است توی ایوون خونه رو به درختانی خفته از سرما با چشمانی خیره به آسمون پرستاره و دودی که همرنگ حس غریب من بود واقعیت هارو به باد فراموشی می سپردم و از شبها بعنوان زیباترین جای زندگیم لذت می بردم نوشته
0 views
Date: October 18, 2018