سلام خیلی وقت نیست که با این سایت اشنا شدم داستانهای جور وا جور خوندم خیلی ها واقعی و خیلی ها غیر واقعی بوده نظر بقیه ام بوده خیلی ها با توهین و خیلی ها دوستانه ولی واقعا بعضی چیزا دست خود ادم نیست من ۲۸ سالمه متاهلم هستم وضعیت روحی مناسبی ندارم هر چی فکر میکنم یک خاطره تو ذهنمه وقتی بچه بودم تقریبا ۶ سال نصفه شب یکی منو از جام تکون میداد اوایل گیج بودم و اونم فقط دست میزد کم کم میدیدم شلوارمو در میاره و یکم تف میماله و کیرش لای پاهام میماله بچه بودم نه اونقد که نفهمم تهدیدم میکرد و میترسیدم ازش تازه اگه چیزی نمیگفتم بهم پول توجیبی میداد تو عالم بچگی از ش بدم می اومد حتی از بوی دهنش چندشم میشد خیلی میترسیدم هیچ حسی نداشتم جز ترس خیلی سخته شب تو خواب داداشی که ازت ۱۰ سال بزرگتر باشه بیاد دستمالیت کنه و بره از همون بچگی ازش بدم می اومد شروع زندگی من نو این وضعیت که الان دارم از اونجا بود نمینویسم که ملت یه مشت تعریف و فحش و خلاصه کس و شعر تحویلم بدن فقط میخام گفته باشم تو دلم نمونه با این تاریخچه وسیعی که الان درست کردم یجورایی اولین تجربه ام بود و هیچی نبود جز یه خاطره تلخ سلام دومین خاطره من مربوط میشه به سن ۱۴ سالگیم اون موقع وضعیت مالی مناسبی نداشتیم یک مستاجر اومده بود تو حیاط مامانم اینا اوایل خیلی بهم توجه میکرد لوکس فروشی داشت و همیشه برام ادکلن و لوازم ارایش می اورد کم کم شروع کرد تو فاز نخ دادن جز خاطره بچگیم تجربه ای نداشتم همش میگفت شب پیش زنم بخواب من نصف شب میام باهات حال میکنم کمی در حد بوس و بغل اینقد گفت و اینقد برام کادو می اورد و بهم پول تو جیبی می داد تا راضی شدم فقط میترسیدم از زنش که بیدار شه نگو بهش قرص خواب داده یه چیز دیگه همش از این ادکلن های تحریک کننده میزد یه بوی خاصی میداد که من عاشقش شده بودم نصفه شب چشمام بسته بود که بوش رو حس کردم دیدم اومد کنارم اولش ناز و نوازش و دست زدن منم اذیت نمیشدم تازه خوشمم می اومد چند باری همین جوری شب میرفت به بهانه این که زنش تنها نباشه اونجا میخابیدم کم کم همش میگفت از پشت بذارم اینقد کوسم میمالید و خوب لاپایی میزد برام که تحریک میشدم اخر گذاشتم از پشت بار اول دردم اومد خیلی اما یکم که کرد انگار جا افتاد دردش کم شد دیگه هر موقع شب می اومد از پشت میذاشت عادت کرده بودم تا گذشت و یه شب زنش نبود ازم خواست نصفه شب برم تو اتاقشون وقتی رفتم مامانم فهمید صدام زد از ترس سکته کردم شبش هیچی نگفت ولی صبحش تا میتونست دعوام کرد اونم بیرون کرد از تو حیاط ولی خیلی تو ذهنم مونده بااینکه خیلی گذشته خاطره قبلیم مربوط به همسایمون بود که شب می اومد پیشم بعد رفتنشون بیشتر وقت ها خودارضایی میکردم ولی کار دیگه ای انجام ندادم سال دو م دبیرستان بودم و یه دوست پسر داشتم یجورایی به خیالم عشق اول و اینا خیلی همو میخاستیم ولی خوب نمیشد که بشه دوست پسرم اسمش مهدی بود و یه دوست صمیمی داشت به اسم احسان من و مهدی فقط تلفنی حرف میزدیم و گاهی ام همو میدیدم بیرون و نهایتش بوس میگرفتیم تا اینکه یه مدت احسان بهم زنگ میزد و میگفت از ت خوشم اومده و اینا کلا در حد دو بار تلفن حرف زدیم یبار مهدی گفت میخاد منو ببینه گفتم کات کردیم بیخیال بشیم خیلی اصرار کرد گفت یکم حرف میزنیم باهاش رفتم تو ماشینش احسانم بود منو برد خونه خالش به خیالم بهش اعتماد داشتم اونجا که برد زهره ترک شدم شیش هفت تا پسر لاشی بودن مهدی منو کشید تو خونه احسانم باهاش اومد با یه پسر دیگه بقیه بیرون بودن احسان لباسام دونه دونه از تنم در می اورد میگفت جوون من گریه میکردم و التماسش مهدی نامردم ایستاده بود و فیلم میگرفت مانتوم در اورد بعد تاپم بعد سوتینم اخرم شلوار و شورتم از پشت تو بغلش گرفته بود و میگفت ای جون چرا تا حالا ترتیبت و ندادم دوتاشون لخت کرده بودن من فقط گریه میکردم اون پسر سومی دوبار اومد تو گفت گناه میده دختره نکنید این میگفت باشه منو خوابوند از پشت کرد از بس گریه داشتم و نگران فیلمه هیچی از دردشم نفهمیدم خود مهدی نامرد بهم دستم نزد خوبیش این بود که از جلو نکرد احسان که ابش ریخت توم ولم کرد همونجور گریه میکردم لباس پوشیدم رفتم بیرون پسرای بیرون مثل گرگ شده بودن برام خیلی بد بود همونجوری تاکسی گرفتم رفتم خونه تا فرداش از ف فکر فیلمه دیونه تر شدم رفتم کلانتری سر خیابونمون جریان تعریف کردم فقط منو فحش داد چرا رفتی گفتم حالا که رفتم بقیش یه ادرس داد مال مفاسد اجتماعی گفت برو اونجا اومدم بیرون ادرس انداختم گفت سگ تو روح همشون حتی همون پلیسه نوشته
0 views
Date: November 27, 2018