خاطرات زیبای تنها ۲

0 views
0%

8 8 7 8 7 8 1 8 7 8 8 2 8 8 8 8 7 8 8 9 86 9 87 8 7 قسمت قبل فضای این خاطرات سرد و آزاردهنده هست اگه دنبال خندیدن و جفنگ گفتن و جق زدنی همین الان برو اولین بار که دیدمش 15 سالم بود اون وقتا نه موبایل بود نه آدم روش میشد با پسر غریبه حرف بزنه الان خیلیا میان کامنت میذارن جانماز اب میکشی و خوبه تو دربند بودی جنده شدی اگه نبودی چی میشدی و خب کره خر الاغ هر جنده ای یه پیشینه ای داشته که این شده از شکم مادر اینجوری به دنیا نمیاد ادم پس بخف همسایه دور بودیم ما اینطرف خیابون اونا اون طرف صبح ها به هوای رفتن به مدرسه زود تر از خونه میومدم بیرون اونم دبیرستان میرفت زرنگ بودم درسخون بودم شاگرد اول فعالی بودم تو مسابقات کشوری شعر و زیست مقام اوردم تو فامیل میگفتن حتما اینده درخشانی خواهی داشت خانوم دکتر ولی همه اینا تا زمانی بود که عاشق شدم تو مدرسه به درس گوش میدادم اما حواسم نبود سال به سال ضعیف تر میشدم تو تب عشق میسوختم اونم نگاهم میکرد اونم زمان رفتنشو با رفتن من تنظیم میکرد اما هیچوقت قدمی برای رسیدن به من برنداشت این اوضاع دو سال طول کشید تمام دلخوشی من مراسمایی مثل هیئت و روضه و انتخابات و این چیزا بود که همه بریزن بیرون منم بیام بیرون شاید اونو ببینم بالاخره گوشی خریدم و به هر مکافاتی که بود شمارشو گیر اوردم همین پروسه پیدا کردن شماره تو اون زمان خودش یه رمانه یادش بخیر با ترس و لرز اسمس دادم معرفی کردم اونم ابراز علاقه کرد دیگه بیرون رفتنای یواشکی پیچوندن کلاس کنکور و شروع شد میگفت درسش که تموم شه سربازیشو میخره و باهم ازدواج میکنیم ازم میپرسید اول زندگی پول زیادی نمیتونم تو خونه بیارم تو حاضری با این شرایط مثلا ماهی یه تومن زندگی کنی منم میگفتم اره عشقم من با تو تو بیابونم زندگی میکنم قابل توجه کسانی که فکر کردن من از یک خونواده بی فرهنگ و لابد زاغه نشین هستم باید عرض کنم پدر من بازاری بود پس این مزخرفاتو از سرت بیرون کن قبول کن که تو دل بهترین و مذهبی ترین خانواده ها که از دور ادم میگه عند خوشبختین معمولا فاجعه اس برای همین ازم پرسید با پول کم حاضرم زندگی کنم یا نه بگذریم کسشرات دهه هشتاد به باد باسنمم نیست لحن صحبت کردنمم عوض کردم چون احترام دو طرفست و گویا دوستان دوست دارن که رکیک صحبت کنم منو بعد یک ماه برد باغشون گفت حالا که میخوایم ازدواج کنیم باید تنتو ببینم وگرنه نمیشه ازدواج کنیم شلوار منو دراورد و اون کیر دوزاری لاغرشو که انگار سرطان پروستات آبش کرده بود گذاشت لای پام من هیچ احساسی نداشتم جز ترس و سرما اون باغ هنوز کار ساختنش تموم نشده بود و وسیله ای نداشت داخلش بعد چند دقیقه دیدم داره فشار میده که بکنه تو کونم برگشتم و گفتم چیکار داری میکنی گفت باید به من لذت بدی وگرنه میشیم دوست معمولی ازون اصرار و من انکار بالاخره نشد که بکنه قهر کرد و گوشیشو خاموش کردو من ابلهم تمام بدنم سرشار از هورمون و هیجان و اضطراب درس نمیخوندم با والدینم دعوا میکردم میگفتن درس بخون درو روم قفل میکردن هیچ تفریحی نداشتیم نه جایی میرفتیم نه کسی میومد مادرم اعتقاد داشت زن اگه بدون دلیل محکم و اجباری از خونش بره بیرون گناهه هروقت میخواستم با دوستام برم یه کافیشاپ یه ابمیوه بخوریم حداقل نمیذاشت میگفت یعنی چی این کارا یک بار فقط یادمه رفتم من نیم ساعت تو کافیشاپ بودم بابام بیرون واستاده بود منم یه چیزی خوردمو از بقیه خداحافظی کردمو اومدم بیرون باز با بابا برگشتم اینم اوج تفریح ما خیلی طول کشید تا جناب اقای پفیوزیان اشتی کردن و مارو دوباره به باغ بردن ولی چه تایمی دی ماه اولین برف اومده بود و هوا سرد و سوزان یه موکت کهنه انداخت کف زمین گفت بخواب دراز کشیدم به بدنم نگاه میکرد اصلا عاشقانه نبود چندشم میشد اون کیر لاغر صاب مردرو لای پام میمالید روی سوراخم میرفت و میومد گفتم حواست باشه دسته گل اب ندی گفت خیالت راحت اومد روم باهام حرف میزد و منو میخندوند اونم همینجوری حرکت میداد یه دفعه با فشار داد تو پاره شد به همین راحتی به همین بی دردی فقط احساس پاره شدنش بود درد نداشتم گفتم چیکار کردی گفت زنمی اشکالی نداره که خودم باز کردم چه آبی اونشب از من اومد تمومی نداشت اولین و اخرین بار بود که اونجوری اب اومد جالب بود واسم سکس بلد نبود بچه بود اونم فیلم میدید خیر سرش میخواست ادای اونارو دربیاره ولی نمیتونست فقط راست میکرد پنج دقیقه میکرد ابش میومد منم که هیچی این شد زندگی مسخره من که تو این مدت خلاصه بگم که دانشگاه شهر دیگه ای قبول شدم و اونم خواستگاری نیومد و خانواده های جفتمون فهمیدن و از اون محله هردومون رفتیم و من یه خودکشی ناموفق داشتم که بعدش به هیچ دکتری برده نشدم عمق فاجعه رو بفهم کره خر عزیزی که گفتی پدرومادرت نمونه یه پدرومادر دلسوز و طبیعی ان کیر پوتین تو دهنت و پدرم منو فرستاد شهر دیگه که ازین دور باشمو خلاصه اون عشق فروزان که فکر میکردم بدون اون میمیرم و الان بهش میخندم به پایان رسید و رفتم شهر دیگه ای چنبار شانسمو امتحان کردم با پسرای ظاهرا خونواده دار دوست شدم ولی دیدم ای بابا همه ی اقایون اینجوری تشریف دارن گفتم رفتارمو عوض کنم دختر نجیب و خوبی بشم شاید عیب از منه اون موقع تازه تب دخترای عملی و سینه پروتزی اومده بود بهش میگفتن داف نسل قبلی پلنگ امروزی پسرا به شدت تمایل به ازدواج با اینجور ادما داشتن ما که اخر نفهمیدیم پسر چه موجودی است گفتم با خودم گور بابای ازدواج وقتی خود پسرا اینن ما چرا باید گریه کنیم و غصه بخوریم بزنیم تو کار عشق و حال تو اون شهر با سه تا دختر دوست شدم که اینکاره بودن هر شب بیرون و سوار شدن با ماشینای مختلف و پسرای مختلف و باز این بین من کم حرف بودم ضحی و منیر یجوری میخندیدن و از همون لحظه اول شوخیای رکیک میکردن من کف میکردم برای سوار شدن ماشینای تابلو کنار خیابون که وامیستادیم صورتمو میگرفتم حتما عقب میشستم و جنده ی ناجنده تجربیات جالبی در زمینه سکس به دست اوردم دراون شهر مثلا لاغرا واقعا کیر دراز و کلفت و خوبی دارن همشونا چاقا اصلا نمیتونن راست کنن یه بار خواستم به یه پسره چاق پولی بدم تو پانسیون پولامو زده بودن و نمیشد به بابام بگم من سهم مشخصی از پول داشتم در هفته اگه از گرسنگی میمردم زنگ میزدم که بابا پول بده نمیداد در صورتی که همین ادم همیشه بخشش و خیرات و کمک به معلولین و به راه بود بگذریم پسره چاق لباساشو دراورد اومد تو اتاق مثل زنای ناصرالدین شاه کوه چربی ای بود که لوله جاروبرقی وار رو هم چین خورده بود زیر اون شکم افتادش بعد از نیم ساعت دو سانت گوشت پیدا کردم که زده بود بیرون لباسامو دراوردم و با عشوه چرخی زدم اینم بگم که خجالتم کم کم و در اثر زمان ریخت گامبو میرزا تا بدن لخت منو دید برق از سرش پرید و همون ذره نخود جوانه زده هم رفت تو حالا هی میگه بیا ساک بزن بابا چیو ساک بزنم یه چیزیم باید قرض بدم بتو اخرشم راست نکرد که نکرد یکم منو ماساژ داد و دید فایده ای نداره پولمو گرفتمو رفتم پوله نمیدونم چجوری خرج شد کجا رفت واقعا بی برکت و بی ثمر بود شهر بدی بود محیط بدی داشت مردمش به چیزی مشهورن که واقعا هم راسته خلاصه ازونجا زدم بیرونو رفتم تو یه کلان شهر کم کم از سلطه مامان بابا کم شد ولی همچنان اجازه خونه مجردی گرفتن نداشتم از اون دخترا دور شدم این مدت با اینکه ظاهرا خوش گذرونده بودم اما به شدت عصبی شده بودم و در عمق این زندگی لذیذ پوچیو حس میکردم ولی من مثل بقیه پلنگا و دافا که ظاهرشون مشخصه نیستم و نبودم و گفتم به دلیل پیشینه خانوادگی حتی اگه همین الان هم منو تو خیابون ببینی عمرا بتونی به ذهنت بیاری که اینا خاطرات منه تو این کلان شهر زیبا که مردم اهل عشق و حالن بعد چهارماه با پسری اشنا شدم که خدای کسشر گویی بود تازه دوستیابی با این نرم افزارا مثل ویچت باب شده بود پی ام داد گفتم اوف عجب تیکه ای قیافه عالی لباسا تیپ و همه چی عالی گفت باباش کارخونه داره و چندتا برج دارن میسازن و خودش چنتا شغل تو ایران و خارج داره و قرار گذاشتم رفتم سر قرار حالا هرچی نگاه میکنم اینطرف اونطرف منتظر بنزی هیوندایی مگانی حداقل بودم دیدم زنگ زد گفت بیا تو این پراید سفیده بشین خلاصه رفتم و گفتم این چیه دیگه گفت ماشین من بی ام و هست که وقتی باهاش میرم سر ساختمونم برای اینکه جلب توجه نکنم با این میرم و خلاصه من به طرز عجیبی برای بار دوم خر شدم آقای کسگویان تو چندماه فقط کرد زنگ میزد قرار کردن میذاشت میرفتم میدادم و دیگه زنگ نمیزد تا قرار بعدی هیچوقت نگفت باهات ازدواج میکنم اما ادعا داشت دوسم داره و من دوست دخترشم کم کم دیدم این از اون هپروتیه عشق اولم بدتره اون حداقل حرف میزد این میاد میکنه میره بعدشم میگه سرماخوردم حال نداشتم گوشیم خراب بود و گفتم منم بزنم تو دنده عشق و حال این تصمیمات دوستان تحت تاثیر ناخوداگاه و گذشته هست انواع دکترا و مشاورا هم رفتم فقط همینقد بگم که اخریشون بعد دو سال گفت پاشو برو من کاری نمیتونم بکنم برات پس اگین میگم که کص چی تف ندید خانواده من خوب شغل پدرم خوب قیافه و تیپم خوب همه چی خوب اما اجتماع و تربیت و تز فکری نسل والدین من بد حالا شما صد خودتو جر بده که ایران گل و بلبله اره از اتفاقاتی که برای امثال آتنا و بنیتا و ستایش و افتاده میشه فهمید مسئله سکشوالیتی در ایران چجوریه با هرکی شد و خواستم سکس کردم یه بار با یه آدم خجالتی سکس کردم فک کنین مثلا مثل اون دبیره تو ورود اقایان ممنوع خخخخ اونقدر خجالتی بود روش نمیشد نگاه کنه میخواست بهم دست بزنه دستش میلرزید ولی همین مشنگ منگل منو اولین بار به ارگاسم واقعی رسوند همینجوری که از پشت بغلم کرده بود و تند تند میکرد با یه دستش محکم چوچولمو میمالید محکممممم فقط دخترا میتونن بفهمن این لحظه چیه یه لرزش متداوم مثل زلزله که از کم شروع میشه و به زیاد میرسه لذت مثبت بینهایت که احساس میکنی الان از لذت خفه میشی من که بار اولم بود فقط داد میزدم وای که حاضرم ثروت الانمو بهش بدم دوباره همون اقای منگلیان این حالو بهم بده اخه دیگه نشد و هیچکی بهم این حالو نداد منگلیان هم پروندش بسته شد اها یکی دیگشون یه ادم مذهبی بود یادمه تو خونش فقط یه فرش قرمز پهن بود و یه قفسه پر از کتاب وقتی رفتیم خونش اذان میگفتن اول وضو گرفت نماز خوند و قران بعدش کتاب بحار الانوار اورد جلو من نشست گفت میخوای برات یکم کتاب بخونم من که از خنده داخل شکمم معده و رودم گلف بازی میکردن گفتم نه مرسی بریم سر اصل مطلب ازین جور ادما چی انتظار میره افرین صیغه با جمله های عربی ای که میگفت و من گفتم منو برد به حال و هوای عراق و بعدشم دستاشو رو به قبله کرد و گفت خدایا شکرت که این نعمتو به من دادی لاغر بود یه جیز خیلی افتضاح لاغر نمیدونم کیو مثال بزنم الان چیزی یادم نمیاد ولی یه اسکلت با پوست تیپشم مثل مموتی خودمون بود همین اقای مموتیان وقتی شرتو دراورد من هنگ کردم یه چیزی لای پاش بود به مال فیل میگفت زکی یه دفعه مثل این کماندوهای بیت ولایت پرید روی منو بخور و بلیس و تف و با اون بوی دم حرمی که میداد ته حال بهم زنی بود اون کیر فیل مانندشو کرد توی من بدبخت و احساس کردم واقعا جر خوردم درد بسیار شدیدی داشت بدون هیچ لذتی تا یک روز بعدشم درد میکرد متوجه شدم نقطه ضعفش اه و نالست الکی نالیدم و ادای الکسیس دراوردم تا اون آب نکبتش زودتر اومد یکی دیگه از سکسام با یه پسر فوق الللللللعاده خوشگل و خوشتیپ بود بیناموس چشماش مثل تیله رنگ عوض میکرد تو نور یه چیز دیگه میشد پوستش مثل پوست بچه ها بود کیرشم خوب بود خلاصه جونم براتون بگه اونقدر با ادمای مختلف سکس کردم که نصفشو یادم نمیاد بقیشم اونایی که جذاب باشه میگم اها مثلا یه بار با یکی سکسیدم که باباش ادم کله گنده ای بود خودمم خیلی اتفاقی اشنا شدم باهاش وقتی فهمیدم باباش کیه ترسیدم ولی خب راه پیدا کردن به همچین ساختاری برام خیلی جالب بود فرض کنین مثلا یکی از بزرگان کشور خب ما چی میبینم از بیرونشون مذهبی و پولدارو همه چی تمام و ارزوی همه و عند خوشبختی و ولی به شدتتتت دوستان به شدت داخل خانواده متلاشی شده بود تازه من فقط جزییات بسیار کمشو فهمیدم چون نمیخواست و نمیذاشت که بفهمم من فقط نقش بده داشتم ولی تو همون یکی دوساعت متوجه میشدم که خانه این ادما از پایبست ویران است اقای ریاکاریان تا نصفه شب پی عیاشی بود بعد تا لنگ ظهر میخوابید نه درس درستی میخوند نه کار میکرد اصلا فقط پولای بابایی رو دود میکرد مشروب میخورد تا خرخره بعد میرفت چشم چرونی تو مسجدو هیئت مجبور بود بره دختربازی میکرد به مردم ظلم میکرد موجود ترسناکی بود از اونم فاصله گرفتم ساعت 4 صبح شده خیلی خستم بقیه خاطراتمو بعدا میگم به تخممم نیست دهه هشتاد و هفتاد و نود کولاک کنن جالب اینجاست که همه اونایی که نظر میدن و میگن جنده و لاشی و بیناموس و خودشون انگار اصلا خطا نکردن ببین قدیسه جون و پدر روحانی جون فعلا نوشته

Date: April 9, 2019

One thought on “خاطرات زیبای تنها ۲

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *