خاطره جق بار من

0 views
0%

خاطره ماجرایی که منجر به جقی شدن من شد بر میگرده به تابستون سال1383 که در منزل عمو نشسته بودم و مشغول بازی با پلی استیشن بودم عموم اینا سرکار بودن این دختر عموی من که نگم خدا چیکارش کنه 5 سالی از من بزرگتر بود و من 12 سالم بود خلاصه مشغول بازی شورش در شهر بودم که اومد و گفتش بیا دوتایی بازی کنیم گفتم باشه من مرد رو برداشتم اونم یه دختررو برداشت وسط بازی بهم گفتش که دوست داشتی من و تو هم مثل اونا بودیم گفتم آره چه میدونستم منظورش چیه فکر کردم مثلا مثل اونا قوی باشیم و بریم دعوا اونم زد روی دکمه استارت و رفت گفت الان برمیگردم وقتی اومد شاخ دراوردم یه تاپ قرمز تنش بود با یه دامن خیلی کوتاه مشکی من خندم گرفت یکم هم حس کردم سفت شده دودولم وسط بازی خیلی نگاهش نمیکردم چون خجالت میکشیدم اونم هی میزد روی استارت تا برگردم نگاهش کنم دسته بازی رو میبرد لای پاش تا من نتونم استارت رو بزنم من نمیدونستم کرمش چیه ولی ظاهرا اینطوری خوشش میومد دستمالی بشه منم یه بچه از همه جا بیخبر میخواستم بازی کنم و اون چیز دیگه ای میخواست دیگه عصبانی شدم گفتم بیا خودمون بجنگیم منو زد زمین و خوابید روم هی به بهونه زدن خودشو بهم میمالید منم دوزاریم نمیفتاد تا اینکه سینش به سینم خورد یه حس خوبی داد خیلی نرم بود منم نمیدونستم چرا یا کنجکاوی یا هر چیز دیگه ای باعث شد بیشتر بهش دست بزنم که یهو دست انداختو دودولمو گرفت منم خب از بچگی شنیده بودم کار زشتیه ولی نمیدونستم چی بگم بهش ازم بزرگتر بود و راستش یکم خوشم اومده بود این شد که من هر روز اگه خونه بود به بهونه مبارزه میرفتم که بهش دست بزنم اونم وسط کار دودول منو میگرفت تا اینکه رفته رفته صدام خروسکی شد و یه چیزایی دیگه واسم جذاب شد آخرای سال بود که داشتیم میرفتیم مسافرت با عموم اینا که دختر عموم میگفت دلم درد میکنه و ناله میکرد منم نمیدونستم چشه ولی الان میدونم پریود بود زن عموم هم دستش بند بود به من گفت برو از داروخونه نوار بهداشتی مسافرتی بگیر منم به خیالم یه ربطی به بهداشت و اینا داره رفتم خریدم و اوردم دادم بهش که دیدم دخترعموم بسته رو گرفت و رفت توی حموم منم گفتم خب مگه واسه مسافرت نخریدیم چرا الان استفاده میکنی خندید گفت احمق میدونی چیه این گفتم چه میدونم گفت اینو میذارن اینجا و دستشو گذاشت بین پاهاش منم هی سوال پرسیدم تا اونم با خنده یه چیزایی رو واسم توضیح داد منم گفتم خب الان یعنی اونجات درد میکنه و خندیدم گفت نه خره دلم درد میکنه منم دیگه خیلی پاپی نشدمو رفتم پی جمع کردن وسایلم که حرکت کنیم وسط راه هی به حرفاش فکر میکردم و به مبارزه و بازی کردنامون که گفتش به چی فکر میکنی گفتم به مبارزه گفتش میخوای مبارزه کنیم گفتم آره گفتش خره بذار برسیم شب دیر وقت رسیدیم و صبح که شد بابا اینا خواستن برن دریا که زن عمو به دختر عموم گفت تو نیا توی آب واست خوب نیست اونم قهر کرد موند توی خونه منم برگشتم اومدم توی ویلا گفتم چرا توی آب نمیای گفت عفونت میکنه اینجام اگه بیام توی آب منم دهنم وا موند برای اینکه باهاش شوخی کنم بهش گفتم بیا مبارزه کنیم گفت حوصله ندارم امروز اولین روزمه خلاصه منم پاشو گرفتم زدمش زمین که افتادم روش یعنی برنده شدم باز دودولمو گرفت و فشار داد گفتم آی دردم گرفت که اونم شروع کرد به مالیدنش این دودول ما هم سفت شد خندش گرفت گفت بلندش کردی و خیلی ذوق کرد چون تا اون موقع هیچ وقت سفت نشده بود گرفت دستشو گفت میخوام ببینمش آقا درش آورد و شروع کرد مالیدنش میگفت وای چه نازه منم خوشم میومد یکم دیگه مالیدش که انگار یه چیزی ازم کنده شد و ریخت بیرون یه حال خیلی خوبی داد دستش خیس شد هیچی دیگه کار هر روز من شد جق زدن چه تنهایی چه با اون کسخل سال بعدشم کنکور داد رفت یه شهر دیگه اونجا هم با یه پسری آشنا شد و ازدواج کرد الانم همونجا ساکنه نوشته

Date: February 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *