سلام دوستان این داستان رو که میخوام براتون بگم کاملا واقعیه.من رضا(مستعار)هستم. داستان بر میگرده به عید سال 78 که من 15 سال داشتم و الان 27 سالمه،عید که می شد من واسه تعتیلات میرفتم خونه ی مادر بزرگم و تا آخر تعطیلات میموندم اونجا،یه شب قبل از اینکه برم،رفتم عروسی یکی از فامیل تو شهر خودمون اصفهان (مستعار) و بقیه ی فامیلامون از شاهین شهر (مستعار)اومده بودن عروسی و شب میخواستن بر گردن بابام گفت که تو هم با اونا برو شاهین شهر گفتم باشه دیگه میمونم تا آخر تعتیلات خلاصه من و دو تا از پسر پسرعموهام علی بزرگه و حسین کوچیکه که تقریتا هم سن بودیم با دو تا از خواهراش یلدا و ندا که از من کوچکتر بودن اون موقع 13 و 9 ساله بودن، پشت یه تویوتا 2 کابین جگری سوار شدیم که بریم آخه تعدادمون زیاد بود مجبور شدیم بریم عقب.
0 views
Date: April 29, 2018