خاطره ی مفصل زندایی تو عید ۳ و پایانی

0 views
0%

8 8 7 8 7 8 1 9 87 8 9 85 9 81 8 5 9 84 8 2 9 86 8 8 7 8 8 8 9 88 8 9 8 8 2 قسمت قبل با سلام خدمت جیگرای شهوانی قسمت قبل رسیدیم به روز آخری که مرضی خونه ی ما بود و من غم وجودمو گرفته بود و اعصاب تخمی داشتن وسایلاشونو جم می کردن ک با ماشین تو راهی برن خونه شون تا دم در رفتم و تاکسی اومد تا وسایلاشونو گذاشتن گوشی زندایی زنگ خورد و دیدم گل از گلش شکفت و وسایلاشو از تاکسی پیاده کرد گفتم چی شد زندایی گفت داییت بود گفت نیاین ماشین دوستشو گرفته داره میاد دنبالمون تو کونم عروسی بود که یک روز دیگه هم هستن دیگههههه و می تونم یه خوده کون خوشگلشو دید بزنم رفتیم خونه و یه چایی خوردیم و فیلم دیدیم و یکم گپ زدیم دو ساعی گذشت و دایی نیومد و گوشیشم جواب نمیداد دلشوره گرفته بودیم همه مون چون دس فرمونشم تخمی بود یهو گوشی زن دایی زنگ خورد داییم بود گفت تصادف کردم چیزیم نشده نگران نباشین و فلان و کسشرات ک اعصابمون ریخت ب هم و رفتیم دیدیم همون اول شهر زده به یه نیسان و ریده تو سمند خودشم برده بودن بیمارستان خلاصه رفتیم بیمارستان دیدیم خیلی چیزیش نشده اما پاش شکسته بود ولی خب دیگه یه مدتی باید می موند خیلی از دست خودم کفری بودم همه چی بهم ریخت کوفتمون شد مرضی همش گریه می کرد دلداریش می دادیم آروم نمی شد که خلاصه من شب پیش دایی موندم و مرضی رفت خونه و صب اومد من رفتم کارای دکتر و ایناشو کردم و گچ گرفتن و کلی عکس مکس گرفتن و قرار شد یه هفته ای بمونه تحت نظر خسته بودم و شب بعد بابام موند پیشش روز بعدش دیگه آروم شده بودیم همه حال داییمم خوب بود و مرضی هم سرحال شده بود و ساعتی ک رفتیم عیادت کلی مسخره بازی کردم و خندیدن و جو عوض شد دیگه از شب بعد گفتن لازم نیس کسی بمونه برگشتیم خونه و همه چی عادی بود اما نگاه های مرضی نه انگار بیشتر از همیشه بهم نیاز داشت ولی خب من دیگه اصلا فازم نبود شب شد و خوابیدیم نصفه شب تشنم شد و آروم رفتم تو آشپزخونه دیدم یه نور گوشی روشنه و یه خش خشی میاد سرک کشیدم دیدم مرضی دم یخچاله و داره چیز میز برمیداره بخوره تاریک بود مشخص نمی شد چی تنشه تنها چیزی که معلوم بود چادر سفیدش بود ک رو شونه هاش بود دور و برو نگاه کردم دیدم همه خوابن و رفتم تو آشپزخونه دوباره شیطونیم گل کرده بود یواش یواش رفتم میخواستم از پشت بغلش کنم گفتم یه وقت می ترسه واسه همین صداش زدم با نفس پلی بازم ترسید طفلک اصن تو حال خودش نبود گفتم سلام چیکا میکنی گفت کوفت دیوونه ترسیدما گفت ضعف کردم خب میخام یه چی بخورم دیگه گفتم مرضیه خوبی گفت نه چه خوبی ولم کن ما نباید حرفشو قط کردم گفتم ببین من فقط میخواستم حال تو خوب باشه الانم همینو می خام دستمو گذاشتم رو نور گوشی و تاریکه تاریک شد و بی هوا یه بوس از لبش کردم و برگشتم تو اتاقم و دراز کشیدم اصن تشنگی یادم رفت بعد دو پقه پی ام داد دیوونه این چ کاری بود گفتم چی چه کاری بود گفت هیچی ولش کن شب بخیر صب ک بیدار شدم و رفتم صبونه بخورم نگاه مرضیه شهوتی تر شده بود نگا ک می کرد راست می کردم داشتم صبونه می خوردم ک زنگ درو زدن مرضی تصویر آیفنو روشن کرد گفت یه پسره جوونه یکمم خوش تیپه یه پارس سفید خوشگلم دم دره گفتم اوه اوه متینه حتما هرچی به گوشیم زنگ زده ج ندادم بلند شدم رفتم سمت اتاق گوشیمو برداشتم دیدم بله ده بار زنگ زده اومده بود کتاب متاباشو بگیره ازم از کنار مرضیه ک رد شدم برم دم در دم گوشش گفتم متینه هاااا صابخونه مون گفت صابخونه گفتم صابخونه ی مکان اون شبمون یهو رنگش پرید و خندید و رفت تو آشپزخونه تابلو بود از متین خوشش اومده رفتم دم در و کتابارو دادم و چن تا فحشم از متین خوردم چون الاف شده بود و برگشتم خونه مرضی پیام داد چ رفیق خوش تیپی داری گفتم قابل شمارو نداره گفت ورزشکاره گفتم عه از کجا فهمیدی از تو آیفن خخخ خندید گفت آره هم از تو آیفن هم از لباس ورزشی های رنگارنگش تو خونه گفتم ن بابا خوشم اومد خوب خونه و دید زدی آره بدنسازه هیکلشم توپه گفت من خیلی مردایی ک بدنسازنو دوس دارم گفتم ینی من ک لاغرمو دوس نداری گفت گمشو مسخره همینجوری گفتم گفتم میخای دوباره ببینیش ج نداد گفتم پس ببین لباسشویی یه رب دیگه کارش تموم میشه لباسارو تو بردار بیار تو حیاط پهن کن منم میگم متین دوباره بیاد دم در گفت باشه به متین زنگ زدم و گفتم بیا کارت دارم و کلی خایه مالیشو کردم ک بیاد به مرضی هم گفتم خودتو نشون بده دیگهههههه متین ده دقه بعد اومد و رفتم تو ماشینش نشستم گفت هاااان چ مرگته صد تا کار دارم گفتم که اووووه عجله نکن میخام یه نفرو بهت نشون بدم گفت کی گفتم حالا می بینی فقط از ماشین پیاده شو بیا دم در وایستا اومد و وایستادیم یکم و گفت چته امیر گفتم هیس درو باز میزارم فقط چشمت تو حیاط باشه یکی میاد لباس پهن کنه ورندازش کن ببین چطوره از در حیاط تا طناب لباسا فاصله ای نبود حواسم به پشت سرم بود نکا کردم دیدم مرضی با یه سبد دستش اومد چادرشو هم با گوشه ی لبش گرفته بود اما طوری که پاهاش کاملا مشخص می شد اومد تو حیاط و یه نگاهی کرد به متین و این دوتا به هم خیره شدن چ جوووور ناجوور مرضی سبد لباسو گذاشت زمین و خم شد ک لباس برداره که متین عینک دودیشو برداشت و یه سوت زد و گفت واو گفتم هوی کسمغز تابلو نکن مرضی هم جوگیر شده بود یه لحظه چادرشو ول کرد و دوباره برداشت سرش کرد ک من درو بستم یهو متین گفت ای دیوث این کی بوووود گفتم اول بریم تو ماشین تا کیرت آبروتو نبردع خخخخخ خندید دستشو گرفت جلو کیرش و رفتیم تو ماشین و جریانو بهش گفتم گفت خوووووب پس مهمون اون شبت این جیگر بوده اخ اخ گفتم آره گفت امیر من میخام یه حالی بگنم باهاش گفتم نشدنیه و فلان و اینا که باااااز رفتیم تو کار نقشع و شدیم گالیور ساعت دو بعدازظهر همون روز همگی رفتیم ملاقات و بعدشم عادی گذشت و جایی نرفتیم شب شد و به مرضی پی ام دادم میخای واسه آخرین بار یه حال اساسی بکنی گفت چه حالی گفتم با متین گفت وای مگه میشه گفتم با اون دلبری ک تو کردی بعله فک کنم بشه فقط یکم سخته باید بری تو کار فیلم بازی کردن گفت باشه قبوله قرار شد فردا من مرضی رو ببرم ملاقات دایی و اونجا حالش بد بشه قش و ضعف کنه و زود بزنیم بیرون یه ساعت بریم خونه ی متین و بعدشم برگردیم خونه به ظاهر نشدنی و کسخولانه بود اما شهوتی شده بودیم هرسع مون نمی دونستیم چ گوهی داریم میخوریم اون فقط میخاست به متین کس بده منم میخواستم واسه اولین بار یه سکس سه نفره رو ترتیب بدم ساعت ملاقات دو تا چهار بود ساعت یک و نیم آماده شدم و مرضی به مامانم اینا گفت بچه هارو نمی برم شما هم دیگه زحمت نکشین با امیر یه سر میرم و یه ساعتی میشینم پیشش و برمی گردم قبول کردن و راه افتادیم دل تو دلمون نبود استرس داشتیم و هیچ حرفی نمی زدیم رسیدیم بیمارستان رفتیم تو اتاق احوالپرسی کردیم و حال داییم خوب بود ولی من بهش نگا می کردم به خودم فش می دادم و از طرف دیگه هم هی کسشر میگفتم و خودمو قانع میکردم که تقصیر خودشه و میخاره و فلان و اینا ک یهو مرضی رفت تو کار نقشه و شرو کرد به اوغ زدن و بعدشم بی حال ولو شد رو تخت دایی من رفتم دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی و یه آبمیوه براش باز کردم و گفتم از بس این چن روز به جای غذا غصه خوردی دایی ک حالش خوبه دیگه چرا آخه خودتونو اذیت میکنین داییمم سر حرفو گرفت و گفت امیر جان ببر خونه زن داییتو اینجا بمونه حالش بدتر میشه بزا استراحت کنه و یکمم دلداریش داد ک خوبم و چیزی نیست و فلان و اینا ک ما خداحافظی کردیم و زدیم بیرون کلا یه رب نشد تو اتاق بودیم رسیدیم دم ماشین خندیدم گفتم ای کلک خیلی فیلمی گفت چیکا کنم خووووب داییت ک رو تخت درازه کی به من برسه گفتم متین جووووونت با پر رویی گفت وای نگو عاشقشم راه افتادیم سمت خونه متین گازشو گرفتم و یه رب به سه رسیدیم رفتیم بالا مرضی گفت لباسام خوب نیست کاش گفتم هیس لباس به کارت نمیاد خندید گفت بیشور متین ک درو وا کرد جفتمون کف کردیم فقط یه شلوارک پاش بود و بالاتنه لخت بدنشم که فوق العاده ماهیچه ای و حجیم و تقریبا سبزه بازوهای کلفت و سینه های خوشگل بدون یه تار مو سلام کردیم و رفتیم تو متین گفت به به پس مرضی خانوم شمایین تا حالا کجا بودین به ما سر نمی زدین گفتم هوووی کسخول مالیات تا صب ک وقت نداریم غشق بازی کنیم که کلا نیم ساعت چل دقه یهو سه تامون زدیم زیر خنده متین بلند شدو اومد طرف مرضی و شرو کرد به لب گرفتن مرضی ک خشکش زده بود کم کم یخش وا شد و متین تو سه سوت مرضی رو لخت کرد و گفت جووووون حوری کی بودی تووووو منم نشسته بودم و تماشا می کردم متین سینه های مرضی رو گرفت دستش و میک می زد درازش کرد رو مبل و زبونشو کشید به کسش ک آه از نهاد مرضی بلند شد یکم کس لیسی کرد بغلش کرد بردش تو اتاق خواب و گفت تو نمیای منم پا شدم دنبالشون راه افتادم مرضی رو انداخت رو تخت شلوارکشو ک کشید پایین چشمای مرضی گرد شد منم شاخ درآوردم کیر بود یا دسته بیل فک کنم تو باشگاه با کیرشم دمبل میزد مرضی کیرو گرفت دستش و زبون میکشید ولی اصن تو دهنش جا نمی شد یکم که خورد و سیخه سیخ شد متین مرضی رو خوابوند رو تخت پاهاشو داد بالا و گفت همچین بکنمت تا عمر داری یادت نره یه تف انداخت رو کس نااااز و سفیییید مرضی جونو و سر کیرشو گذاشت دم کسش و هول داد مرضی یه جیغ کوچیک کشید و انگار ک نفسش بند بیاد پاهاشو جم کرد و بعد یهو نفسشو داد بیرونو گفت آیییییییی پاره شدمممم متین گفت هنوز سرشه عزیزمممم و یهو با تموم وزنش کیرشو فرو کرد تو کس مرضی و شرو کرد به تلمبه زدن دیدن این صحنه از نزدیک یه رویا بود و به واقعیت تبدیل شده بود با اون هیکل خفن و بدن سبزه خودشو انداخته بود روی مرضیه تپل و سفید و ناز مرضی آه و اوه نمی کرد فقط نفس عمیق می کشید و جیغای کوجولو می کشید ک یهو متین کیرشو کشید بیرون و فاصله گرفت گفت تو هنوز لخت نشدی خاک تو سرت همچین گوشتی اینجاس تو چ گوهی داری میخوری پس منم زودی لخت شدم و رفتم و مرضی رو بغل کردم و بوسیدمش سینه هاشو میخوردم و نوازشش می کردم ک یکمی سرحال شه ولی متین انکار وحشی شده بود دوباره اومد سراغش و حالت داگی نشوندش و گفت تا من حاشو باز می کنم بده کیرتو خیس کنه و زارت فرو کرد تو کس مرضی و باز جیغش رفت رو هوا تلمبه که میزد چنان صدایی میداد ک من گفتم پاره شد کمر مرضی رو با دستاش گرفته بود و می کوبید حالب بود مرضی آه می کشید و میخندید من عاشق خنده هاش بودم و رفتم و کیرمو کردم تو دهنش گفتم بخند عزیزمممم یه ذره که ساک زد یهو یه آه بلند کشید پاهاش لرزید کیر متین از کسش زد بیرون و ولو شد رو تخت و ارضا شد و به خودش می پیچیییید متین میگفت ای جوووون هنوز زوده کهههه جیگر تو همون حال بود که گفت هوی امیر بدو بیا کسشو بخور حال میده الان منم زودی رفتم و زبونمو کشیدم دور کسش ولی یهو با پاش منو هل داد و دستشو گرفت جلوی کسش و به خودش پیچید متین گفت خخخخخ خاک الان باید دو دقه راحتش بزاری خره چن دقه گذشت ساعت سه و بیست شده بود و انگار متین خیال ارضا شدن نداشت گفتم وقت نداریما گفت پایه ای دوتایی بکنیم گفتم قبول من از کون تو از کس گفت نه گفتم خفه کونکش کسشو گشاد کردی باشه واسه خودت هخخخ خندید گفت باشه باو رفتیم سراغ مرضی و گفت امیر بسه دیگه گفتم هنوز اصل کاری مونده گفت چی گفتم دوتایی گفت نههههه دیوونه جر می خورم متین گفت جر خوردی خبر نداری متین به من گفت برو رو تخت دراز بکش مرضی تو هم با کون بشین رو کیرش دراز کشیدم و یه لب ازش گرفتم و یواش یواش نشست رو کیرم اخ اخ چه حااااالی داد آخه کونش هنوز تنگ بود بغلش کردم و هف هش تا تلمبه زدم ک متین اومد و مرضی رو گرفت و بلندش کرد و گفت حالا طوری بشین رو کیرش که پشتت ب اون باشه و روت ب من ک من با اون کس نااازت کار دارمممم بلند شد و یه تف انداخت رو کیرم دوباره نشست روش و بی حرکت موند متین هم از جلو کیرشو یواش یواش روونه کرد تو کسش واااااای چ صحنه ایییییی دو نفره داشتیم می گاییدیمشششش باورم نمی شد متین ک تا ته فرو کرد و شرو کرد ب تلمبه زدن و از بس محکم می زد کون مرضی رو کیر من بالا پایین می شد دو سه دقه نشد ک آب من اومد و تو کون مرضی خالیش کردم و یهو مرضی گفت واااااییییی سوووووختمممم ولی متین دس بردار نبود و اونقد تلمبه زد ک ارضا شد و اونم آبشو خالی کرد تو کس مرضی و سه تایی ولو شدیم رو تخت دیگه نا نداشتیم خیس عرق یه رب به چهار بود جم کردیم و رفتیم خونه و مرضی این دفه واقعا بی حال شده بود اما وقتی رسیدیم خونه و رفت یه دوش گرفت شب پی ام داد این بهترین شب زندگییم بود و دیگه فرصتی پیش نیومد و این عید هم اصلا روستا نرفتیم این خاطره ی پارسال بود کاشکی خوشتون اومده باشه امیر جون نوشته

Date: January 10, 2019

One thought on “خاطره ی مفصل زندایی تو عید ۳ و پایانی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *