خاک و آتش

0 views
0%

در این چند ماهه تغییرات زیادی کرده ام تغییراتی که حتی از آن شکافهای ریز و باریکی که جای چشمهای سلیمه نشسته هم دور نمی ماند پیرزن را با ان هوش و حواس ناقصش به فکر انداخته که اخر چطور میشود که این دختر یکهو در عرض چند ماه انقدر تغییر کند خودم مابین حرفهایش با ننه کلثوم شنیدم که میگفت نمیدونم کدوم از ما بهترونی این کند زبونو جادو کرده بلا به دور خواهر میترسم ازعاقبتش و در پاسخ ننه کلثومی که از چند و چون جریان پرسیده میگوید خواهر هر کی ندونه میگه چارسال شووَر داری کرده سینه هاش درشت شده و شیکمش هم طبله کرده اومده بالا شده عینهو زنای پن شیش ماهه خدا خودش ببخشه اگر دختر دیگه ای بودمیگفتم خودشو لا داده که شیکمش اومده بالا اما ای بخ ت سوخته کجا اهل این اتیش سوزوندناس و به اینجای حرفش که میرسد ارامتر میگوید اصلا گیرم بگیم جوونه شهوتی شده و تنش مرد طلبیده اخه کدوم بخت برگشته ای باقی حرفش را میخورد استغفراللهی میگوید و ادامه میدهد اگر بر و رویی داشت میگفتم حکماً یکی خاطر خواهش شده و کاری داده دستش اما اخه این طفلی که طاقتم طاق میشود و انها را با حدس و گمانهایشان دلسوزیها و تحقیر هایشان رها میکنم و به خلوت همیشگیم کنج همان مطبخ دود گرفته میشتابم محبوبم کاش زودتر میامدی و مرا با خود میبردی حالا دیگر من تو را دارم و خود را زن خوشبختی میدانم زن خوشبختی که تغییرات ظاهرش امروز و فردا رسوایش میکند اگر نیایی به این فکر میکنم که راستی این همه تغییرات از کی اغاز شد این فکر هم مثل تمام فکزهایی که حضور تو را در کنارم یاداوری میکنند لبخند به لبهایم میاورد زیر لب زمزمه میکنم به گمانم اینها همه بر میگردد به انروز انروز که برای گذاشتن کوزه سیر ترشی به زیر زمین امدم و یادت هست ان روز تا بیایم از پله ها پایین بیایم و دالان را رد کرده و به سرداب برسم فانوسم پت پتی کرد و خاموش شد با خود گفتم حالا که تا سرداب امده ام وقرار است این ظلمات را هم بدون فانوس برگردم بگذار کوزه را هم همین گوشه کنارهایکجا پناه دیوار سرداب بگذارم دفعه بعدی که با فانوس امدم این راهم سر جایش میگذارم در ان تاریکی غلیظ و با لمس دیوارهای نمناک سرداب بزحمت توانستم جای نسبتادمناسبی برای کوزه ترشی پیدا کنم بمحضی که برخواستم تا بروم از پشت بغلم کردی از وحشت نزدیک بود قالب تهی کنم بی شک اگر لحظاتی قبل از ان مثانه ام راخالی نکرده بودم از ترس خودم را خیس میکردم زبانم بند امده بود و امیزه ای از ترس و هیجان تنفسم را نامنظم کرده بود از یکسو تاریکی بود و وحشتی که یکعمر با ان دست به گریبان بودم و از سوی دیگر بی قراری های دست مشتاق تو بود و گریبان من اگر دستت را جلو دهانم نگرفته بودی یقین صدای جیغم همه را به زیر زمین میکشاند خیلی نا ارامی کردم خودم را به هر سو پرت میکردم و لجوجانه میخواستم تو را از خودم دور کنم و از بغلت بیرون بیایم اما تو محکمتر از قبل مرا به خودت میفشردی و تاوقتی بوسه هایت را بر لختی گردنم حس نکرده بودم همچنان خود را به اب و اتش میزدم بخیال خودم داشتم از نجابتم محافظت میکردم از پشت در اغوشم کشیده بودی و برجستگی الت بزرگ و داغت را بین پاهایم احساس میکردم مردانگی ات بین پاهایم هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد و هر بار با شدت و لذت بیشتری خشتک خیس شلیته ام را به خیسی هوسبار بین پاهایم میمالید حس میکردم هر لحظه بیشترو بیشتر در جهت دفاع از حریم خصوصیم مرددم میکند راستش را بگویم حتی پیش از بوسه هایت هم گرمای تنت را با تمام وجود میطلبیدم اما حیای دخترانه پرخاشگرم کرده بود اینکه تو محکم بغلم کرده بودی وبا وجود تمام مقاومتهای من همچنان کارت را انجام میدادی احساس تازه ای را به تار و پود احساس باکره ام تحمیل میکرد احساسی که در نهایت لذت اشک روهم مهمون چشمام کرده بود ذره ذره ی وجودم دیدنت را طلب میکرد اما تاریکی سرداب بقدری غلیظ بود که هیچ نمیدیدم اینکه کسی را نزدیکم داشتم که با وجودزیبا نبودنم اینطور بامحبت و هوس مرا دراغوش گزفته احساس خیلی خوبی بود که با وجودیکه هنوز موفق نشده بودم هضمش کنم با لمس و فشرده شدن سینه هام لحظه به لحظه اوج میگرفت حالا دیگر شهوت بی حد و حسابت به جان من افتاده بود و هر لحظه دیوانه ترم میکرد وهمین شد که وقتی سراسیمه بدنبال راهی برای برهنه کردنم میگشتی مخالفت نکردم دستت که به تن برهنه ام رسید هر دویمان اه کشیدیم خنده ام گرفته بود از این همزمانی خنده ای که انگار فقط برای من خنده بود و برای تو حکم دیگری داشت دقیقش را نمیدانم شاید نشان رضایت یا دلیل رغبتم یا شایدم هم بیشتر از ان نمیدانم اما هر چه بود خوب بود خیلی خوب هر بارکه گرمای نفست به بناگوشم میخورد تمام تنم گر میگرفت لبهایت را به سینه هایم میمالاندی ته دلم غنج میرفت و هر بار نوکشان را گاز میگرفتی مور مورم میشد حسی که خواستن و هر چه بیشتر خواستنت را شدیدتر میکرد برهنه در اغوش کسی بودم که نمیدیدمش و اما تنم لمس کردنهاشو حس میکرد و هر لحظه بیشترو بیشترش را طلب میکرد دربین پاهایم که قرار گرفتی انقدر مستت بودم و انقدر میخواستمت که شایعات دردالودی که تا ان روز شنیده بودم را حتی بیاد هم نیاوردم تمام وجودم تو را میطلبید حضوری که با مختصر درد و بی نهایت لذت همراه بود انروز توی ان زیر زمین تاریک برای اولین بار احساس خوب زن بودن را تجربه کردم نمیدانم چطور میشود که گاهی اتفاقات خوب در دل بدترین لحظات ما اتفاق می افتند یقین خدا ما را از ان بالا میبیند و با خودش میگوید اگر به داد این بنده نرسم کارش تمام است بیش از ظرفیتش درد و ناراحتی دیده باید تا پیش از انکه به عدالت ما شک نکرده و در نا امیدی کاری دست خود نداده فکری به حالش کنم انروز وقتی سلیمه قبل از خواب نیمروزش کوزه ترشی را داد تا به زیر زمین ببرم و سر جایش بگذارم خیلی دمغ شدم نه اینکه تنبل باشم ها نه اخر زیر زمین ظلمات محض بود ومن از تازیکی واهمه داشتم اما نه انقدر که خیرگی کنم و بگویم نمیبرم تا ان روز همه قِسم کاری را کرده بودم و نمیتوانستم بگذارم تنها به خاطر خودداریم از رفتن به سرداب حرفشان بر سرم سوار شود به این فکر میکنم که این ترس هم چیز خوبی نیست می توانست اصلا تقدیرم را برگرداند ممکن بود هرگز با تو اشنا نمیشدم و برای همیشه از دختر بودنم بیزار میماندم بگذار اعترافی کنم با آنکه بعد از انروز بارها به نزدت امده ام و هربار هم در همان ظلمات محض در اغوشت خزیده و سیراب شده ام اما خاطره هیچکدام از هم آغوشیهایمان مانند تجربه نخسنین عشقبازیمان پر شور و داغ در خاطرم نمانده است محبوبم نمیدانم قبل از من هم کسی با اجنه خوابیده یانه واقعا نمیدانم اما اینرا خوب میدانم که اگر اولینِ انها نباشم یقیناً خوشحالترین شان هستم پایان نوشته

Date: February 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *