خسته و تنها ۱

0 views
0%

داستان بر پایه واقعیت نوشته میشه ممکنه خیلی طولانی بشه و قسمتهای سکسی آنچنانی نداشته باشه پس لطفا اگه دنبال صحنه آنچنانی هستی که توضیح داده باشم زحمت خوندن به خودتون ندین و صد البته با نظرات خود باعث دلگرمی من خواهد شد صمیمانه تشکر من را پذیرا باشید هنوزم یادمه روزهایی که من آلوده شدم شاید معتاد سکس شدم و از آن روزگار سالها میگذرد و مث خوره هنوزم جان و تنم رو میخوره گاهی عصبانیم میکنه و گاهی مجنون و ویران اما تنهایی و خستگی تنها ارمغان این اعتیاد شومه اوایل زندگی در یک روستایی کوچک و سرسبز زندگی می کردیم به قدری زیبا و دل انگیز بود که هیچ غم و غصه ای رو احساس نمی کردم هروقت خاطراتش توو ذهنم مرور میشه لبخند رو لبات میشنه اما سایه شومی که هنوزم توو زندگی من سایه انداخته بعد از خوشبختی همان زمان شروع شد مادر بزرگم مث مادرم دوستم داشت هروقت میرفت باغ من رو با خودش میبرد همیشه بهم میگفت راه رفتنت بزرگتر از سنت و مردانه است با این حرفاش کلی لذت می بردم و از همان زمان این حس رو در من به وجود آورد من مرد بزرگی هستم باید مردانه برخورد کنم نسبت به همه هم سن و سال های خودم رفتار بزرگ منشانه تری داشتم البته فقط پنج سالم بود شاید بخاطر حرفای مامان جان اینطوری بهم تلقین شده بود البته شیطنت های بچگی خودمو داشتم یه روزی با مامان جان رفته بودم باغ کارش خیلی طول کشید سر ظهر مجبور شدم تنهایی برگردم خونه تقریبا همه جا خلوت بود توو روستای ما دیواری برای خونه ها نبود تقریبا همه فامیل نزدیک بودیم و شناختی از هم داشتیم در راه برگشت یکی از دخترای فامیل یه مشت شکلات دستش بود تا منو دید بهم نشون داد گفت بیا بریم توو خونه بهت بدم منم از رو بچگی و از همه جا بیخبر راه افتادم دنبالش وقتی وارد اتاق شدم درو پشت سر بست واقعا بچه بودم و نمیدونستم موضوع چیه چندتا دختر تقریبا پانزه شانزده ساله که همشونو میشناختم اونجا بودن یه شکلات بهم دادن اونو خوردم پرسیدن خوشمزه است سرمو به علامت جواب مثبت تکون دادم دیدم همه لباساشونو در آوردن و خواستن لباسا منم در بیارن با اینکه سن و سالی نداشتم اما می فهمیدم کار درستی نیست مقاومت من فایده ای نداشت و منم لخت کردند نمیدونم اینو تجاوز نابخردانه چند دختر حساب کنم یا سواستفاده بخاطر کنجکاوی چندتا نوجوان ردیفی خوابیده بودند و یک نفر از اونا منو رو تک تکشون میخوابوند و بهم میگفت چطور تکون بخورم که اونا خوششون بیاد نه گریه میکردم و نه می فهمیدم لذتی داره اما همیشه در ذهنم نقش شومی بست و جزو خاطرات تلخ زندگیم محسوب میشه اولین دروازه به پرتگاهی بس تاریک و وحشتناک که کودکیم رو به سیاهی تبدیل کرد اینکار چندین بار تکرار شد و هربار تهدیدم میکردن اگه پیششون نرم به همه میگن کار بی تربیتی کردم از دستشون فراری بودم اما اونقدر روستا کوچک بود که همیشه براشون در دسترس قرار داشتم تا اینکه پدر بخاطر کار جدیدش مجبور شد خانواده رو همرا خودش به شهر ببره خوشحالی من از اینکه بلاخره از دستشون راحت شدم دو چندان بود اما دوری مامان جون برام واقعا سخت بود کمتر از مادری برام نبود روزای خوبی در شهر جدید داشتم دوستای جدید خوبی پیدا کرده بودم روزها برای بازی اکثرا کنار دریا میرفتم حالا کلاس دوم دبستان بودم و از آمدن ما به شهر دو سالی می گذشت تقریبا آن خاطرات تلخ داشت از ذهنم پاک میشد خاطراتی پر از بی رحمی و تجاوز به حریم کودکانه من ماسه های دریا همیشه منو به سمت خودش میکشید نسیمی که از سمت دریا به ساحل میوزید حس خوشایندی داشت موهای بلندمو تابستونا به دست باد می دادم و نسیم همیشه باهاشون بازی میکرد همیشه هم بخاطر رنگ پوست سبزه و چشمان تیره و نافذم مورد توجه اطرافیانم بودم محبت رو توو چشمهای همه میدیدم انگار توجه خاصی بهم میشد و این توجه منو مغرور میکرد بچه لوسی نبودم اما مورد توجه بودن همه لذت خاصی داره انرژی مثبتی توو رگهای آدم تزریق میکنه و هم باعث دردسرهای خاص خودش میشه که همه ای این سالها مورد دومش برای من بیشتر بود زن همسایه جوانی داشتیم وقتی شوهرش برای کار به دریا میزد به بهانه ای تنها بودن از مادرم میخواست شبا من پیشش بمونم و مادر از روی دلسوزی همیشه منو مجبورم میکرد شبا برم پیشش اشکان پسرم وقتی تکالیفت و درسات تمام شد برو خونه خاله معصومه امشب آقا مهدی دریا میمونه بنده خدا تنهاست برای اولین بار مادرم اینو ازم خواست نمیدونستم منو داره به کجا میفرسته به جایی که آینده و زندگی منو تحت تاثیر خودش قرار داد چشم مامان الان تکالیفمو آماده کردم میرم بدون حرف اضافه ای تا نزدیکی غروب خورشید کارامو انجام دادم و با خداحافظی از مادرم به سمت خونه همسایه رفتم با زدن زنگ صدای زن جوان از پشت اف اف به گوشم رسید معصومه خانم بله بفرمایید من مادر گفتن بیام پیشتون معصومه بعد از زدن دکمه باز شدن در گفت بفرما اشکان جان ممنون که اومدی حدود یک ساعتی توو کارای خونه کمکش کردم تلویزیون برنامه خاصی نداشت مثل الان که تا ده یازده شب نمیشد بشینیم برنامه تماشا کنیم شب نه نشده بود من خونه خوابم میبرد وقتی دیدم خواب بهم فشار میاره به معصومه خانم گفتم باید بخوابم ادامه دارد نوشته مرد

Date: November 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *