مقدمه این داستان در واقعیت اتفاق افتاده اما نه برای نویسنده نویسنده فقط نگارش داستان رو به عهده داشته که دو قسمت داره و این داستان ممکنه برای خیلی ها مناسب نباشه پس انتخاب با خودتون توی زندگی همه آدم ها یه جاهایی هست که حتما باید انتخاب کنیم تا الان که به این سن رسیده بودم هیچ اعتقادی به سرنوشت نداشتم و معتقد بودم این خود ما هستیم که سرنوشتمون رو رقم میزنیم اما حالا فهمیده بودم که این سرنوشت ماست که همه چیز رو رقم میزنه سرنوشت هرچی رو که خواسته بود واسه من پیش آورده بود وتنها لطفی که به من کرده بود این بود که حالا قلمش رو توی دستای من گذاشته بود و منتظر بود که من پایان داستانم رو خودم بنویسم تا خط پایان فقط یه قدم داشتم که باید انتخاب میکردم شروع داستان پلک هام به سختی از هم جدا شدن صدای تپش قلبم رو که هر لحظه آروم و آرومتر میشد رو احساس میکردم صدای نفس هام که حالا به شماره افتاده بودن رو صدای خونی که از دستام جاری شده بود و روی سرامیک کف حموم میریخت و توی گوشم میپیچید نتونستم سنگینی پلک هام رو تحمل کنم و دوباره روی هم قرار گرفتن و با بسته شدن چشمام تمام خاطرات زندگیم مثل یه خواب از ذهنم عبور میکردن بالاخره روز عروسیم شده بود باورم نمیشد این همه سختی رو پشت سر گذاشته بودیم و حالا به هم میرسیدیم شاید اگه بخوام قصه ی آشناییمون رو بگم یه دفتر صد برگ شایدم بیشتر بطلبه که مجبور بشم همش رو سیاه کنم توی اون شلوغی که خانوم ها داشتن میرقصیدن و معلوم نبود کی به کیه چهره ی یه نفر توجهم رو به خودش جلب کرد ته چهره اش به خانومم میخورد اما جا افتاده تر از صمیمیتش و اینکه زیاد دور وبر خانومم بود معلوم بود که از اقوام نزدیکه خانوممه اما نمیدونستم کیه از همسرم شیرین پرسیدم اون خانوم که لباس قرمز پوشیده و یکمی شباهت داره به تو کیه جواب داد که اون خانوم عمه پرینازمه من هنوز باهاش برخوردی نداشتم اما باهام راحت بود و معلوم نبود تا حالا دو تا غریبه بودیم موقع خداحافظی با شیرین حسابی همدیگه رو بغل کردن و معلوم بود اشکشون در اومده بعد هم با من دست داد و با یه لبخند خداحافظی کرد و رفت پریناز از من دو سال بزرگ تر بود و از خانومم 4 سال بزرگتر چون پدر و مادرش رو توی چهار پنچ سالگی از دست میده پیش برادرش یعنی پدر خانومم زندگی میکنه و توی سن 16 سالگی هم ازدواج میکنه و یه دختر 8 ساله به اسم پریا داشت که اصلا هم بهش نمیومد و شوهرش مرتضی که ده سال از خودش بزرگتر بود بعد از ازدواج بود که فهمیدم که شیرین و پریناز چقدر به هم وابسته ان بیشترین رفت و آمد رو با خانواده هامون داشتیم و عمه ی شیرین به شدت عاشق همسرم بودم و زندگی خوبی داشتم به مرور زمان و هرچی از ازدواجم میگذشت اما دوست داشتم دفعات رفت و آمدمون با پریناز بیشتر بشه و این حس غیر ارادی در من به وجود اومده بود و یه صمیمیت خاصی با پریناز داشتم اما تا حالا فکرای غیر اخلاقی راجع بهش نداشتم و چون متاهل بود خیلی از مسائل رو هم رعایت میکردم اولین باری که عذاب وجدان گرفتم به خاطر رفتارم روزی بود که خانوادگی رفته بودیم تفریح کناره رود خونه من شنا کردم و بعد که اومدم بیرون توی فاصله چند متری از جایی که بقیه نشسته بودن وایسادم تا توی آفتاب گرم بشم یه مایو تنها چیزی بود که مانع شده بود که لخته لخت نباشم نگاه زیر چشمی شیرین و پریناز رو روی خودم احساس کردم خیلی خوشم اومده بود با اینکه آفتاب داشت پوستم رو میسوزوند اما نمیخواستم لباس بپوشم شبه همون روز یکی از بهترین سکس هایی که با همسرم تجربه کرده بودیم رو داشتم اما اولین باری بود که وقتی با شیرین بودم توی ذهنم پریناز رو تجسم میکردم خیلی خیلی ناراحت بودم و پشیمون و حس بدی داشتم اما دست خودم نبود و نمیتونستم فکرم رو کنترل کنم چند مدت گذشت و من کم کم فکرم رو آزاد کرده بودم ساعت 4 بعد از ظهر بود که گوشیم زنگ خورد پریناز بود گفتم حتما میخواد واسه شام دعوتمون کنه گوشی رو که جواب دادم تعجب کردم اخه داشت گریه میکرد توی حرفای گنگی که زد فهمیدم یه اتفاقی افتاده و شوهرش رو بردن کلانتری آرومش کردم و گفتم الان خودم رو میرسونم با عجله رفتم در خونشون در رو که باز کرد تا چشمش به من افتاد بغضش ترکید و زد زیر گریه نمیدونم چطور به خودم اجازه دادم یا اینکه چرا فکرم کار نکرد اما بغلش کردم اونم محکم دستش رو دور کمرم حلقه کرد این اتفاق فقط توی چند لحظه افتاده بود پرسیدم کلانتری چرا گفت مرتضی با همسایه بحثش شد همسایمون حواسش نبود عقب عقب رفت و از راه پله افتاد پایین بیهوش شد بردنش بیمارستان مرتضی رو هم بردن کلانتری گفتم پس حاضر شو تا بریم گفت اخه پریا کم کم از مدرسه میاد من نباشم پشت در میمونه زنگ زدم شیرین اومد و خونه موند ما هم رفتیم کلانتری اونشب نتونستیم مرتضی رو بیاریم بیرون و باز داشتگاه موند پریناز و پریا رو بردم خونمون تا تنها نباشن فردای اونروز پدرم در اومد تا چند نفر آشنا پیدا کردم تا واسطه بشن و همسایشون رضایت بده و شوهر پریناز رو بیرون بیارم شب بود که از طرف پرینار واسم پیام اومد سلام واقعا فرشته نجاتم شدی خیلی ممنون که هستی میخندید و به طرف در فرار میکرد از پشت گرفتمش و بین دو تا دستام جاش دادم سرمو بردم در گوشش و گفتم خانومی امشب فقط مال خودمی خوده خودم برگشت و روش رو سمت من کرد و صورتمو بین دستاش گذاشت و لبای داغشو رو لبام گذاشت امشب مال خودتم خوده خودت ضربان قلبم بالا رفته بود زیر باسنشو گرفتم و بلندش کردم و دور خودم میچرخیدم نکن دیوونه الان میوفتم میخندید و محکم بغلم کرده بود از ترس چشماش رو بسته بود گذاشتمش رو تخت و خودم هم دراز کشیدم روش دستم رو تو موهاش میبردم و نوازشش میکردم و صورتش رو میبوسیدم بعد از هر چند تا بوس یه بوس هم از لباش میگرفتم لاله گوشش رو میخوردم و حسابی دیوونش کرده بودم اوووووم عشقم چقدر توی کارت واردی ناقلا سینه هاش رو از روی لباس خوابی که پوشیده بود لمس میکردم و فشار میدادم با فشاری که بهم آورد فهمیدم میخواد جامون رو عوض کنیم چرخیدم و حالا اون بود که روی من دراز کشیده بود از گردنم شروع به خوردن کرد و پایین میرفت دستش رو از روی شرتم گذاشت روی کیرم که داشت شرتمو جر میداد سر کیرمو آورد بیرون و باهاش بازی میکرد چند لحظه نگاش کرد معلوم بود که خیلی وقته منتظر همچین لحظه ای بود سرش رو نزدیک آورد و لباش رو گرد کردو کیرم رو برد داخل از روی تخم هام زبونش رو میکشید تا سر کیرم و بعد وارد دهنش میکرد تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم بلند شدم ازش خواستم چهار دست و پا بشه شرتشو در آوردم کیرم رو نزدیک کسش بردم و باهاش بازی میکردم ناله هاش بلند تر میشدن امین خواهش میکنم دارم میمیرم انگار فقط منتظر این جمله بودم کیرم رو تا ته در یک لحظه فرو کردم داخل ملافه رو گاز گرفت که داد نزنه معلوم بود خیلی درد میکشید دلم واسش سوخت چند لحظه صبر کردم بعد شروع کردم به تلمبه زدن حق داشت که اینقدر درد بکشه کسش اینقدر تنگ بود که احساس میکردم پوست کیرم داره کنده میشه دیگه کاملا روی تخت دراز کشیده بود و منم تلمبه میزدم دستمو از زیر شکمش رد کردمو سرمو از پشت گذاشتم رو گردنشو گاهی هم لاله گوششو میخوردم احساس کردم آبم داره میاد کیرمو بیرون کشیدم و آبم با فشار تخلیه شد روم رو برگردوندم سمت در و خشکم زد واسه یه لحظه تمام بدنم یخ کرد بهترین و بدترین حس دنیا رو تو یه لحظه تجربه میکردم با صدای پریناز به خودم اومدم و ملافه رو دور بدنم پیچیدم پریا مامانی اینجا چیکار میکنی مگه خواب نبودی پریا با یه خشم عجیب بهم زل زده بود مامانش که داشت به سمتش میرفت پریا ولو شد رو زمین و غش کرده بود با عجله رسوندیمش بیمارستان وقتی به هوش اومد بیچاره شوکه شده بود اصلا نمیتونست حرف بزنه پریناز به شوهرش زنگ زد و اونم خودش رو رسوند من هم ترجیح دادم برم سه روز گذشته بود و منم بدترین روزای عمرم رو سپری میکردم و جرات اینکه ازشون خبری بگیرم رو نداشتم و نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته سر کار بودم که تلفنم زنگ خورد شیرین بود از پشت تلفن معلوم بود که داره بدجور گریه میکنه علو امین تو رو خدا خودت رو برسون چی شده چرا گریه میکنی پریناز پریناز پریناز چی شده فقط خودت رو برسون خونشون نمیدونم چطوری خودم رو رسوندم از ترس و اضطراب تمام بدنم میلرزید خیلی شلوغ شده بود ته دلم خالی شد اصلا باورم نمیشد پریناز خودکشی کرده بود دیگه توی این دنیا نبود شیرین هم که الان سه ماهه باردار بود بچه اش رو از دست داده بود چه جوری میخواستم این بار گناه رو یه عمر به دوش بکشم چقدر بد پایان داستانم رو رقم زده بودم و به خط پایان رسیدم با صدای کوبیدن در حموم دوباره پلک هام از هم باز شدن امین امین تو رو خدا در رو باز کن اخرین تصویرم از زندگی نقش زمین شدن بدنم کف حموم بود و چهره ی پرینازی که زندگی رو ازش گرفته بودم پایان نوشته
0 views
Date: December 4, 2019