خوابگاه ۱

0 views
0%

سلام دوستان چندوقتی بود میخاستم این داستانوبراتون بزارم ولی چون سکسی نبود گفتمم شاید دوست نداشته باشید امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید اون روز دانشگاه شلوغ بود فکر کنم 5شنبه بود چندتایی دختروپسراستادی رو دوره کرده بودند وداشتن مخش رو می خوردند پیش خودشان فکرمی کردند چون دارندبا استاد حرف می زنندخیلی ادم حسابی هستند استاد هم با ان هیکل قناسش چنان حرف می زد که انگار در جمع عده ای از نخبگان علمی کشور صحبت می کند اخر من تابحال با هیچ استادی حرف نزده ام شاید درکشان نمی کردم به هرحال داشتم می گفتم من دوست دارم جایی باشم که گاهی چشمم به چندتا دختر بیفتد ولواینکه دماغشان را پاک کنند ویا حتی بی خودی کرکربخندندویاهر غلطی بکنند برای همین توی ایوان مشرف به حیاط ایستاده بودم ومثل کرکس همه جارازیرنظرداشتم شکیبا اغلب ظهر در محوطه پیدایش می شد از ان دخترهایی بود که با همان نگاه اول هوش از سرادم می پراند با صورتی گرد وسفید چشمان سیاه ودرشت که با دماغی کوچک ولبانی ظریف تکمیل می شد وقدی نزدیک به 175سانت که برای یک دختر قد بلندی حساب میشود وکمری باریک که با مانتوی تنگی که می پوشید باعث میشد سینه های خوش فرم وباسن گردش بیشتر به چشم بیاید من ازش خوشم می امد نه برای اینکه خوشگل بود برای این ازش خوشم می امد که با اینکه می دانست زیباست ولی خودش را برای کسی نمی گرفت البته جنسش کمی شیشه خرده داشت ولی در کل دخترخوبی بود خلاصه داشتم می گفتم توی بخش اموزش دانشگاه به من گفتند که چون چند ترم مشروط شده ام ضوابط دانشگاه حکم می کند که اخراجت کنیم منم که دل خوشی از انجا نداشتم چیزی نگفتم چهارسال از عمرم را انجا تلف کرده بودم این چندسال اگر به کاردیگری مشغول شده بودم حال وروزم بهتربود خلاصه قبل از رفتن معاون اموزش دانشگاه می خواست مرا ببیند وبه قول معروف توجیهم کند که مقصر خودم بوده ام وانها گناهی نداشته اند ان موقع زمستان بود وهوا خیلی سرد من فقط یه کاپشن نازک روی پیراهنم پوشیده بودم خیلی سردم بود علت اینکه در محوطه دانشگاه پرسه میزدم این بودکه برای اخرین بار درودیوار انجا را ببینم وبعد بروم نه اینکه فکر کنید گریه می کردم ولی خوشحال هم نبودم راه افتادم طرف اتاق اقای احمدی اقای احمدی همان معاون اموزشی دانشگاه بود که گفتم جلوی در اتاق که رسیدم مکثی کردم وبعد با چند ضربه به در وارد اتاق شدم اقای احمدی توی صندلی بزرگی نشسته بود وخم شده بود روی میزش تا مرا دید سرش را بلند کردوبه من نگاهی انداخت سلام کردم وهمانجا ایستادم همانطور که نگاهم می کرد جواب سلامم را دادوتعارف کردکه روی صندلی بنشینم دررا پشت سرم بستم وروی صندلی جا خوش کردم زیاد از او خوشم نمی امد جلوی سرش به کلی خالی بود واگر نورتوی ان می خورد منعکس می شد دماغ گوشتی بزرگی داشت که مثل طوطی تاروی لبش کشیده شده بود موهای سفید داخل دماغش را نیز کوتاه نکرده بود ومنظره بدی داشت گفتم با بنده امری داشتیداقای احمدی اقای احمدی گفت نگاه کن پسرمن پرینت نمرات تورا از کامپیوتر دراوردم این چند ترم اخربا نمرات ناپلئونی درسهایت را پاس کرده ای اینطور نمی شود درس خواند آدم کاری را که می خواهد انجام دهد باید جدی باشد وپشتکارداشته باشد زندگی مثل میدان جنگه توی این میدان درست باید بجنگی گفتم بله درسته ولی توی دلم گفتم گوربابات چقده زرمیزنی اقای احمدی ادامه داد که مدارکت رو گذاشتم داخل این پوشه امیدوارم توبقیه مراحل زندگیت موفق باشی داشت حالم ازش بهم می خورد گفتم ممنون وپوشه رو از ش گرفتم وازش خداحافظی کردم وراه افتادم اصلا از ش خوشم نمی امد ازان ادم های هیزی بود که اگر یه دختر خوشگل به تورش می افتاد درسته با ان چشم های نکبتی اش می خوردش خسته بودم راه افتادم طرف خوابگاه ادامه دارد نوشته

Date: December 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *