حدود سه سال بود که در سن پترز بورگ مشغول تحصیل بودم و در این سه سال تنها دو بار به دیدن خوانواده ام در ایران رفته بودم امروز 10 نوامبر بود و هفته بعد فرصتی یک هفته ای داشتم تا به ایران برگردم و لااقل یک هفته از سرمای استخوان سوز روسیه دور باشم تصمیمم را گرفته بودم به خصوص که تمام تابستان را در اینجا به تحقیق راجع به پایان نامه ام گذشته بود ومن سخت دلتنگ خوانواده ام بودم مادرم پدرم و خواهرم هنگامه ی دوستداشتنی من همینطور نگران هنگامه بودم که گویا در تابستان از شوهرش جدا شده بود و وضعیت روحی خوبی نداشت و من تنها یک بار تلفنی با او صحبت کرده بودم باید میرفتم ساعت 7 بود و کم کم تمام شهر به جز بعضی بارها و کلوپ هاس شبانه تعطیل می شد و قرار بود امشب در آپارتمانم با دوست دخترم کاتیا شام بخورم آپارتمانم کمی شلخته بود این روزها حوصله هیچ چیز و هیچ کسی را نداشتم سرمای اینجا گذشته از اینکه تا استخوانت نفوذ میکند روحت را هم افسرده و سرد میکند نمی دانم اگر گرمی آغوش کاتیا نبود چگونه غربت سنگین اینجا را تاب می آوردم کاتیا دختر خونگرمی بود با قدی بلند و موی بلوندی که به استخوانی میزد اندام باریک و خوش فرم لبهای نازک و چشم کم و بیش ریز و دماغ کوچک سر بالا به طور کلی از لحاظ فیزیکی یک روس اصیل بود ساعت 9 کاتیا آمد کمی بابت شلخته بودنم غرغر کرد دستی به سر رو روی خانه کشید و غذا را آماده کرد سر میز شام به من گفت که باید برای مدتی به کشورت برگردی هرچند کوتاه به نظر افسرده میرسی هفته آینده میروم وبعد احوال هنگامه را پرسید قبلا در مورد هنگامه و جدایی اش به کاتیا گفته بودم کاتیا می گفت تا همین حالا هم که به دیدنش نرفته ای اشتباه کرده ای خواهر به محبت برادرش نیاز دارد کاتیا ساعت 12 رفت چون شبها باید از مادر بزرگش مراقبت میکرد قبل از رفتن لبهای نازکش را بوسیدم و چند دقیقه سرم را روی سینه اش گذاشتم امروز 18 نوامبر بود و من برای پرواز به تهران به مسکو آمده بودم تا 4 ساعت دیگر در تهران دوست داشتنی بودم یعنی حدود ساعت 10 شب به تهران میرسیدم بعد از یک سال و نیم از آخرین باری که شب تهران را میدیدم باز چشمانم تهران را میدیدند که در شب سیاهی فرو رفته وای چه احساسی داشتم حس میکردم وجب به وجبش متعلق به من است در فرودگاه پدر و مادرم هنگامه و احسان دوست بسیار نزدیکم منتظرم بودند بعد از سلام و احوالپرسی و در آغوش گرفتنهای سفت و سخت به سمت خانه رفتیم حدود 11 30 به خانه رسیدیم چون حوصله دید و بازدید نداشتم فقط به خوانواده و احسان گفته بودم که می آیم احسان ساعت 1 رفت و پدر و مادرم هم برای خواب به اتاقشان رفتند هنگامه بیدار بود من هم خوابم نمی آمد به اتاق من رفتیم هنگامه کمی افسرده بود و زیاد حرف نمیزد جلو رفتم و بغلش کردم و سرش را روی شانه ام گذاشتم گفتم متاسفم که نتوانستم زودتر به دیدنت بیایم هنگامه دختر زیبایی بود با قد حدود 170 و بدن توپر و هیکل متناسب چشمانی بزرگ مورب و سیاه گونه های برجسته و لبهای غنچه سینه های متوسط و انحنای زیبای کمرو باسنش از او یک فرشته ساخته بود از همان روزهای بلوغش زمزمه زیبایی فوق العاده اش در تمام فامیل بود شاید همین زیبایی فوق العاده اش باعث میشد همیشه محتاط تر و تنهاتر باشد حال که 27 سالش بود این زیبایی اش جا افتاده تر و پخته تر به نظر میرسید هنگامه گفت تابستان از شوهرش بعد از 3 سال جدا شده زیرا با وجود وضعیت خوب مالی افشین معتاد بوده و نمیتوانست نیازهایش را برطرف کند هنگامه دختر راحتی بود و چون اختلاف سنی کمی داشتیم از بچگی همه ی مسائلمان را به هم میگفتیم فراموش کردم که بگویم مهران 29 ساله هستم مثلا معمولا دوست دختر هایم را میشناخت و در این موارد راهنمایی ام میکرد و من نیز در مواردی که میتوانستم کمکش میکردم آن شب گذشت و فردا هنگامه به خانه خودش رفت و من به دیدار دوستانم که مدتها ندیده بودمشان رفتم و به مادرم گفتم که شب به خانه هنگامه میروم بعد از دیدار دوستان ساعت 8 شب به خانه هنگامه رسیدم وارد خانه شدم هنگامه با لبخند مهربان همیشگی اش پذیرای من بود حس کردم از همیشه زیباتر شده موهای سیاهش را بسته بود یک تاپ سبز خوش رنگ و دامن قهوه ای کوتاهی پوشیده بود که تا بالای زانویش میرسیددر آغوش گرفتمش و سینه هایش را به سینه ام چسباندم و گونه هایش را بوسیدم هنگامه برای من یک فرشته بود که درد دلهایم را از کودکی با او در میان می گذاشتم کنار هم روی کاناپه نشستیم و از او خواستم از ناگفته های سالهای قبل بگوید مثل گذشته ها از این گفت که افشین خواسته های جنسی اش را براورده نمیکرده تنهایش میگذاشته و تنها به اعتیادش میپرداخته و اینکه در این مدت چقدر تنها بوده در میان صحبتهایش احساس کردم بغض گلویش را گرفته به آشپزخانه رفتم تا برایش نوشیدنی بیاورم و نیز فکر کردم به کاتیا تلفن بزنم تا از او برای آرام کردن و کمک به هنگامه مشورت بگیرم به اتاق رفتم و به کاتیا تلفن زدم و کل جریان را به او گفتم کاتیا گفت خواهرت از لحاظ جنسی ارضا نیست و باید بتوانی ارضائش کنی با حالت تمسخر گفتم منظورت چیست که من ارضائش کنم گفت خواهرت الان نمیتواند به غریبه اعتماد کند و آمادگی ارتباط با یک غریبه را ندارد و تو باید کمکش کنی ممنوعیت ارتباط با محارم تابویی است که خود انسانها به وجود آورده اند نباید اعتقادات پوچ سد راهت شوند و با کاتیا خداحافظی کردم و به حرفهایش فکر کردم من انسان مذهبی نبودم به چیزی هم اعتقاد نداشتم اما این مسئله کمی برایم عجیب بود اما حق با کاتیا بود این حصاری بود که انسان به دور خودش کشیده بود و تابویی بود که اصالت نداشت تصمیم گرفتم به حرف کاتیا عمل کنم بعد از یک ربع از اتاق بیرون آمدم و سر صحبت را با هنگامه باز کردم گفتم از مشکلات جنسی ات بگو آیا تا این حد جدی بود که باعث طلاق شود هنگامه گفت تا روز جدایی اش حدود 6 ماه میشده که هیچ همخوابگی با افشین نداشته از او پرسیدم بعد از جدایی ات با کسی رابطه داشتی هنگامه گفت نه کنارش نشستم گفتم من نیازهایت را میفهمم حق داشتی دست چپم را دور گردنش انداختم و دست راستم را روی رانهای لختش گذاشتم لرزش خفیفی در بدنش احساس کردم و در همین حال به صورتش زل زدم که آرام بود و با لبخندی محو به من نگاه میکرد همینطور نگاهش میکردم دستم را بیشتر بین رانهای توپرش یردم و آرام نوازش کردم چشمهایش را بست و به کاناپه تکیه داد بلند شدم لبهای غنچه اش را بوسیدم گرم بود و شیرین آنقدر لذت میبردم که نمیخواستم لبهایم از لبهایش جدا شود گویی یک فرشته را میبوسیدم نمیدانم چقدر گذشته بود لبهایم را جدا کردم سینه هایش را از روی لباسش نوازش کردم و کم کم تاپش را در آوردم سوتین مشکی اش در تضاد با پوست سفید بدنش یک دختر اثیری را تداعی میکرد سینه های گرد و خوش فرمش را مالیدم و سعی کردم تمام بدنش را با دستم لمس کنم سینه ها شکم کمرباریک وگردنش را غرق در بوسه کردم لباسسم را درآوردم و در آغوش کشیدمش گرمای تنش داشت آتشم میزد بغلش کردم و رو تخت خواباندمش تنها لباسش همان دامن کوتاه و شورت توری مشکی زیر آن بود در حالی که رانهای سفید و نرمش را میمالیدم دامنش را بالا میزدم آرام دستم را روی شرتش می کشیدم و هر از چندی رانها و شکمش را میبوسیدم گویی گرمای تنش دوچندان شده بود هنگامه گه گاهی ناله هایی از سر شوق میکرد اما کلا آرام بود دامنش را کاملا بالا زدم و کنارش خوابیدم و در حالی که لب پایینش را کاملا در دهانم کرده بودم با دست راستم کس هنگامه را از روی شرتش که کاملا خیس شده بود میمالیدم و حدود 10 دقیقه این کا را همراه با مالش سینه های سفتش ادامه دادم حس کردم کاملا آماده ی سکس است همانطور که خوابیده بود بلند شدم سرم را نزدیک شرتش بردم و دهانم را روی کس هنگامه گذاشتم بوی عطر تنش را میداد همان بوی مست کننده ای که وقتی سرم را لای پستانهایش کرده بودم از بدنش متساعد میشد دوست داشتم که این حالت تا ابد ادامه داشته باشد شرتش را تا بالای زانو پایین آوردم کسش نه لاغر و نه خیلی تپل بود و چچوله صورتی اش کمی از لای لبه های کسش بیرون آمده بود کاملا تمیز بود داغ ملتهب و خیس از عشق بازی نیم ساعته مان دهانم را کاملا روی کس هنگامه گذاشتم و آرام شروع به لیس زدن همه جایش کردم زبانم را بین لبه های کسش بالا و پایین میکردم و هنگامه آرام و قرار نداشت تخت را چنگ میزد و ملایم ناله میکرد و بدنش میلرزید در این هنگام انگشت میانی ام را داخل کسش میچرخاندم و کم کم دو انگشتم را و کماکان مابین کسش را با زبانم لمس میکردم گاهی چوچوله اش را با دندانهایم آرام میگرفتم و بعد با زبانم میک میزدم هنگامه در اوج بود حال لرزش بدنش بیشتر شده بود دوباره بلند شدم و کنارش خوابیدم و همانطور که کسش را میمالیدم با سینه اش بازی میکردم حس کردم که به ارگاسم نزدیک میشود اشاره کردم که بلند شود و روی کاناپه کنار تخت برود پشتش به من بود خم شد و دستش را روی کاناپه گذاشت از پشت نزدیکش شدم و کیرم را آرام داخل کسش کردم همینطور که کیرم بیشتر داخل میشد گردنش را می بوسیدم و همینطور پشتش را و سوراخ عقبش را که کپلهای سفید و شهوت انگیز و نرمش احاطه کرده بود مالیدم و انگشت کوچکم را کمی داخلش کردم حس کردم با این کار به شدت تحریک شد بعد درحالی که با دستانم پستانهایش را میمالیدم عقب و جلومیکردم از کس هنگامه آب میچکید چیزی نمانده بود ارگاسم شود چون نمیتوانست روی پایش بایستد از پشت با دو دستم محکم بغلش کردم به طوری که دست راستم روی سینه ها و دست چپم روی کسش بود در همان حال عقب عقب رفتم و ری تخت گذاشتمش و شدت تلمبه هایم را بیشتر کردم 1 دقیقه بعد آبی با شدت از کس هنگامه خارج شد و در حالی بدنش به شدت میلرزید و کمرش تاب میخورد و چشمان درشتش را بسته بود بی حال در بغلم آرام گرفت تمام تلاشم را کرده بودم که زود ارضا نشوم در حالی که روی هنگامه خوابیده بودم و کیرم را روی کس و شکمش می مالیدم و لبهایش را در دهانم حس میکردم آبم با فشار خارج شد و روی شکم هنگامه ریخت دستش را گرفتم و کنارش خوابیدم و به چشمهای خمار ولبهای زیبایش خیره شدم نوشته
0 views
Date: July 27, 2018