سلام به همه اعضای گل شهوانی راستش من خیلی وقته میخوام یه داستان بذارم اما خوب زیاد وقت ندارم که بشینم و تایپ کنم من سال ۹۰ازدواج کردم وقتی ۲۵سالم بود تا قبل ازدواج کلی دوست دختر داشتم و چندبار هم سکس داشتم اما خوب بعد ازدواجم بطور کل عوض شدم و سعی کردم به همسرم وفادار باشم خانواده زنم خیلی مذهبین چجوری بگم خشکی مذهبی بگم بهتره اوایل با این موضوع مشکل داشتم که همشون بسیجی بودن مخصوصا خواهر خانومم که بشدت شستشوی مغذی پایگاه بسیجشون بود منو خانومم با هم همسن هستیم و خواهر زنم سه سال کوچیکتر ما عروسی گرفتیم و اومدیم خونه خودمون تا همین اواخر که بچه دار شدیم زیاد با خواهر زنم جور نبودم و اصلا کاری به کارش نداشتم اخه اونم پیش من اونقد راحت نبود و همیشه با حجاب کامل بود و یا اصلا از اتاقش در نمیومد تا وقتی من بودم اما از وقتی بچه دار شدیم اوضاع فرق کرد وقتی مجبور بیاد خونمون تا با خانومم کمک کنه اینم بگم زیاد کاری هم نبود و نیست و ازاون تنبلاس که همیشه میگه من درس دارم خلاصه یه ماهی دائم خونه ما بود رفتارش با من عوض شد وقتی از سرکار میومدم خونه تحویلم میگرفت حتی میمود کنارم مینشست گه گاهی شونه به شونه میشیدم ودیگه شوخی هم باهم میکردیم مثل نیشکون گرفتن گاهی وقتا بچه رو که به بغل هم میدادیم یه نوازشی هم به بدن هم میکشیدیم چندباری دستم به سینه هاش خورد البته بگم لاغره و زیاد استایل نداره ولی خوب سینه هاش همیشه شق و رق و سر بالاست نمیدونم اونم با منظور به من دس ت میکشید یا نه به هر حال گذشت تا روزی که خانومم با خواهر خودم و مادرم بقیه رفته بودن پیش دکتر برا بچه من از سر کار زودتر اومدم خونه دیدم خواهر زنم داره آشپزی میکنه سلام کردم و رفتم توی اتاقمون بهش گفتم من میرم دوش بگیرم اونم چیز خاصی نگفت توی حموم بودم دیدم میزنه به در حموم اول فکر کردم خانومم اومده برا همین با خیال درو باز کردم گفتم جانم اومدین که دیدم محبوب خواهر زنمه دوتامون خشکمون زد بعد چند ثانیه روشو برگردوند اونطرف منم رفتم پشت در گفتم شرمنده فکر کردم یاسمنه خانومم اونم با خجالت گفت اشکال نداره ولی دیدم که داره میلرزه گفتم چیکار داشتی گ فت چیزی لازم نداری گفتم نه ممنون فقط چایی آماده کن اونم گفت حاضره گفتم دستت درد نکنه برگشتم تو حموم دیدم که تند از اتاق رفت بیرون منم در حمومو باز گذاشتم زیر دوش بودم پشت به اتاق یهو از آینه حموم دیدم کنج در اتاق واستاده و داره نگاه میکنه سعی کردم طبیعی باشم صابونو ورداشتم و خودمو صابونی کردم دور خودم میچرخیدم که نفهمه متوجهش شدم و آواز میخوندم رو به آینه واستادم و کیرمو شروع کردم به مالیدن دیدم که دقیق تر شده و یه ذره اومده تو اتاق پشت به اون بودم و کیرمو نمیدید برا اینکه ببینه سرمو شامپو زدم و کفاشو اوردم رو صورتم که مثلا چشمام بسته س و چرخیدم س متش با کیر شق شدم فقط یه لحظه دیدم که جلو دهنشو گرفتو با سرعت دوید و رفت بعدش هرچی صبر کردم دیگه نیومد برا همین منم دوش گرفتم و اومدم بیرون لباس نپوشیدم فقط حوله رو تنم کردم و اومدم تو حال دیدم نشسته رو زمین سرش تو کتابشه صداش زدم فاطمه چایی داری از جا پرید معلوم بود داره سکته میزنه باصدای لرزون گفت آره بشین بریزم بیارم تلوزیونو روشن کردم و نشستم رو مبل یه جوری نشستم بیشتر بدنم معلوم بشه چایی که آورد نگاهش به من بود دستاش میلرزید و لباشو گاز میگرفت چایی که گذاشت برگشت آشپزخونه منم بلند شدم پشت سرش رفتم نمیخواستم کاریش بکنم فقط دوست داشتم عکس ا لعملاشو ببینم پشت سرش بلند گفتم پخخخخخ پس کو قنداش از ترس یه جیغ بلند زد خواست بیفته که گرفتمش یه لحظه بهم چسبید کیرم راست شد از زیر حوله تابلو بود گفتم چته مثل جن زده ها شدی قند بده چاییمو بخورم یه نگاه تند انداخت بکیرم منم زود حوله رو کشیدم روش قندونو گرفتم اومدم تو حال قندوننو گذاشتم کنار چایی رفتم تو اتاق لباس پوشیدن نخواستم زیاده روی کنم اونم داشت سکته میزد وقتی دید لباس پوشیدم نفس عمیق کشید منم نشستم دو قلوپ چایی خوردم بهش گفتم محبوب جان دلخورب ناراحت شدی ببخشید نمیخواستم بترسونمت ببخشید اونم دوباره نفس عمیق کشید و گفت یاسمن میگه کارا تون عجیبه حالا میفهمم خلاصه اون روز گذشت و من زیادروی نکردم با خودم گفتم بهتره عجله نکنم اما یواش یواش رابطمو باهاش بیشتر کردم که تو قسمت بعد میگم البته اگه زنده باشم نوشته
0 views
Date: July 29, 2019