خودم کردم که ۱

0 views
0%

رفقا سلام تصمیم گرفتم یک سال از خاطره زندگی تخمیم رو واستون بنویسم یک سالی که از بهمن 93 شروع شد و بهمن 94یعنی چند ماه پیش تموم شد یک سالی که اوایلش یه فرشته وارد زندگیم شد و اخرش نمیدونم چرا چیشد خودمو زدم به خریت و گند زدم به رابطه اولش چند تا عذرخواهی کنم من اولین بارمه که متن مینویسم پس بخاطر شیوه نوشتن تخمیم و غلط املایی و ادبی منو ببخشین و این که این روزا بدترین روز های عمرمه شاید نتونم اون حس خوب و بد لحظات رو به متن انتقال بدم پیشاپیش عذر میخوام تازه وارد دانشگاه شده بودم ورودی بهمن بودم و هنوز هیچکسو نمیشناختم و به هیچکسم توجه زیادی نداشتم یه شب بعد تموم شدن کلاس یه پسر اومد شمارمو گرفت تا ادد کنه گروه کلاس منم دادم بهش و رفتم سمت خونه بعد یه جق مفصل و یه شام مفصل تر خوابیدم یهو با صدای دین دین دین دین وایبر بیدار شدم دیدم بعله بیست سی تا پی ام از یه گروهه رفتم یکم بحث هاشونو خوندم دیدم همش دارن کسشعر مینویسن در مورد این و اون واقعا اعصابم بهم ریخت نوشتم بجای غیبت برین درستونو بخونین نصف شبی بیدارمون کردین و لفت دادم بعد چند ثانیه همون پسر مایونز مغز دوباره اد کرد و یه دختری یادم نیست کی بود نوشت بابا با فرهنگ بابا مرشد منم بعد چند دقیقه که سکوت تو گروه حکم فرما بود خیلی اروم نوشتم بابات من نیستم بابات تو اون یکی اتاق پیش مامانته که اقا جاتون خالی چه دعوایی شد اخرش تو پی وی حلش کردم و بعد کلی کس لیسی تو پی وی که شل کن بااااو شوخی بود بخشید مارو تازه داشتم میخوابیدم که دوباره دین دین اومد بیدار شدم تو نوتیفیکیشن دیدم پی ام از یکی به اسم زهراست یا خدا این دیگه کیه رفتم تو چتش و حالا به عینه مینویسم تا بخونید سعی میکنم جمله هارو دقیق بنویسم تا جایی که یادم میاد چون معمولا اولین حرف ها و اولین قرار اصلا از یاد ادم نمیره سلام بیدارین سلام بله بیدار شدم ای وای شرمنده پس مزاحم نمیشم حالا این دفعه رو مهمون ما باش عب نداره شکلک خنده وایبر که اینجا نمیشه گذاشت خودتونو معرفی نمیکنید از همکلاسی هاتون هستم حدسم میزدم بله منم حدس زدم که حدس بزنید اتفاقا منم حدس زدم که حدس بزنین حدس زدم باشه بابا یه وقت کم نیارین ها چشم کاری داشتین بله پیام دادم که اگه جزوه ریاضی رو کامل نوشتین فردا بیارین واسم بله بله حتما میارممم ولی اخه چرا از دوستاتون نمیگیرین ماشالا کل کلاس باهم خوب اکیپ شدین فردا دلیلشو میفهمی چرا ایشالا خب پس تا فردا شب شیک شب بخیر فردا رسید و مام خوشتیپ کردیم و مو درست کردیم با یه تیپ ساده همیشگی ولی خوشگل از نظر خودم رهسپار شدم سمت یونی که اون سر شهره وارد دانشکده شدم زل زده بودم به چشم دخترا ببینم کدومشون صدام میزنه تا دفترو بدم بهش که دیدم دوست دختر دوستم رسید و یه سام علیک گرم باهاش کردم و در همین حین دیدم یکی میاد سمتون گفتم از تیپش معلومه ازحراسته یه خانم چادری جوان که چهرش زیر چادر مخفی بود صدام زد با اسم ریدم تو خودم به دختره گفتم تو برو خودم حلش میکنم برگشتم سمتش گفتم داشتیم در مورد واحد ها حرف میزدیم _ با خنده گفت باشه حالا چرا به من میگی گفتم از نظر شما اشکال ندا ره گفت نه چه اشکالی گفتم باشه پس مرسی داشتم میرفتم سمت پله ها که گفت پس جزوه رو نمیدی که گفتم ای کیر تو شانس از کل کلاس همین خشکی مقدس به ما رسید جزوه بگیره برگشتم سمتش گفتم واای شرمنده نشناختم دفتر رو در اوردم بهش دادم گفتم ما فقط تو همین درس همکلاسیم دیگه گفت نه تو همه کلاسا باهمیم یکم کسشعر گفتم که دقیق یادم نیست چی گفتم دفترو دادم رفتم کلاس اونم اومد و جلو میز استاد نشست و کلاسای فوق تخمی اون روز تموم شد و رفتیم خونه بازم شب پی ام داد که مرسی و اینا و منم گفتم خواهش و اینا گفت حالا فهمیدی چرا از تو گرفتم گفتم نه گفت چون فقط با تو میتونم راحت باشم و فکر کنم شبیهیم بهم خواستم بگم اخه کجا شبیهیم تو چادری من خداناباور همون جوگیری ناشی از فیلم و مستند و اینا یه حسی گفت ناموسا این دفعه رو بیا و بیخیال شو جوگیری رو گفتم متوجه منظورتون نمیشم گفت مگه ندیدی تو کلاس بخاطر چادری بودنم چجوری نگام میکنن و هیچکس نزدیکم نمیشه گفتم خب این چه ربطی به شبیه بودن داره گفت خب شما هم مثل من باهاشون چفت نشدی و حس میکنم مث من ازشون بدت میاد خصوصا از سرتغ بازی هاشون گفتم زدین تو خال اقا خلاصه من نمیدونم اصلا چرا هرروز با این خانم حرف زدیم و خیلی چیزا از هم فهمیدیم مثلا فهمیدم که شوهرش یک و نیم سال پیش مرده یه بچه دو ساله داره با مادرش زندگی میکنه و بخاطر علاقش اومده درس بخونه و از لحاظ مالی بخاطر اجاره ای که مغازه های شوهرش میگیره تامینه و شدیدا مذهبیه بعد چهل روز همینطوری کس گفتن یه شب که آمپر هم زده بود بالا گفتم زهرا خانم یه سوال بپرسم جواب میدی گفت مگه تا حالا شده جواب ندم گفتم ما چرا حرف میزنیم هرروز و هرشب گفت خب احساس میکنم که برای درس هم شده حداقل با یه همکلاسی در ارتباط باشم گفتم ولی حرف زدنای ما یه درصدشم ربطی به دانشگاه نداره گفت حالا مقصودت چیه از این حرفا یعنی میگی دیگه پی ام ندم باور کنین نزدیک دوماهی که میشناختمش یه بارم کامل قیافشو ندیدم حرف زدنمون جوری بود که انگار با یه دختر مجازی دوست شدم و فقط تو وایبر میشناسمش و از حرف زدنش و طرز تفکرش خوشم اومده فقط چادر که کل صورتش رو میگرفت یه عینکم داشت که دیگه هیچی به هیچی گفتم که امپر اون شب بالا بود بهش گفتم این نوع حرف زدن ما منو بلاتکلیف میکنه گفت یعنی چی اخه گفتم میشه رابطمون یکم بیشتر از اینی که هست بشه که با گفتن این قاط زد و هرچی از دهنش اومد گفت گفت که متاسفه واسه خودش که بهم اعتماد کرده و منم ریده شد به اعصابم هیچی ننوشتم اصلا اخرش گفت چرا لال شدی دیگه پی ام نده خدافظ چند روز گذشت و منم حسابی دپ بودم بعد از رفتن دوست دخترم حس میکردم بازم کیر خوردم هرچی فکر کردم دیدم واقعا دوسش دارم و نمیشه کاریش کرد یه شب حسابی مست کردیم با رفقا و مخفیانه چپیدم خونه تا کسی نبینه وضعیتمو چون اگه میفهمیدن مشروب خوردم کونم میذاشتن خلاصه خودمو رسوندم اتاقم و به زور خوابیدم صبح پا شدم بعد یه دعوای مفصل که شب دیر اومدم کجا بودم با اعصاب کیری صبحانه خوردم رفتم گوشی رو برداشتم که بادیدنش دستام لرزید 26تا پی ام از زهرا نشستم یکی یکی خوندم که خلاصش این بود که اولش عذرخواهی کرد کلی بعدشم گفت که یه جورایی بهم وابسته شده و تو اون یه ماهی که باهاش حرف میزدم بعد بچش تنها دلخوشیش بودم و تو این چند روز که حرف نزدیم اونقدر دلش تنگ شده که مجبور شده غرورش رو بشکنه و پی ام بده جواب ندادم و به خودم گفتم اخه جقی تو که نه قیافه شو دیدی نه اندامشو چرا الکی جوگیر شدی ولی از طرفی حرفاش ذهنمو درگیر کرد بهترین فرصت بود باهاش گرم بگیرم ولی واقعا سرم درد میکرد و حال نداشتم بنویسم فقط نوشتم اگه میشه امروز کلاس دانش خانواده که مهم هم نیست رو نریم بجاش بریم بیرون حرف بزنیم که گفت پس ساعت 12 جلو درب ورودی منتظرم باش منم با یه سر درد شدید حاضر شدم و رفتم بعد یه ساعت رسیدم دیدم با یه تندر 90اومده ولی جک و جنده های کلاسمونم اونجا بودن که زنگ زدم بره جلوتر من برم سوار شم چون سنش هم بالا بود واسه خودم افت نمیدیدم که من ماشین ندارم اون داره رفتم سوار شدم و سلام و احوال پرسی کردیم یه بیست دقیقه ای داشت کس چرخ میزد که هردو ساکت بودیم گفت قراره تا شب اینجوری بشینیم تو ماشین گفتم اگه میخواین بریم یه کافی شاپ که همین نزدیکی هاست گفت ادرسش رو بده منم مسیرو نشون دادم رفتیم و کلا سه نفر ادم بود یه گوشه خلوت پیدا کردیم و نشستیم و شروع کرد حرف زدن که بازم عذرمیخواد و که من یکم باهاش راحت حرف زدم و گفتم دیگه من اسمشو جمع نمیبندم و بجای شما میگم تو که اونم انگار خوشش اومد گفت چه بهتر حالا حرف مهمی داشتی که اومدیم اینجا گفتم اومدم حرفامو رو در رو و رک بزنم بهت بدون خجالت گفت باشه میشنوم حالا حرفامونو مینویسم شما هم راحت بخونین بیین من اولین بارمه که جلو یه جنس مخالف غریبه نشستم و نمیدونم چجوری بگم تا حالا دوست دختر نداشتی چرا داشتم ولی نه غریبه بود نه این که شش سال ازم بزرگ باشه ولی الان اومدم بهت بگم که از حرفات اینطوری فهمیدم که تو هم به من علاقه داری یعنی وقتی گفتی وابسته شدی من به چیزی جز علاقه داشتنت فکر نکردم نمیدونم چی بگم شاید اینطوریه که تو میگی منم از طرز فکر و اخلاقت و حرف زدنت خوشم اومده ولی من تا حالا اصلا قیافتو درست حسابی ندیده بودم که الان یکم دیدم تازه این دومین باره که دارم مستقیم باهات حرف میزنم و همین الانشم ازت خجالت میکشم و وایسا یه لحظه بله ماشالا چقدر تند تند حرف میزنی معلومه که حرفاتو قبلا اماده کردی اره مرور کردم که باید چی بگم همشونو فراموش کن اره راست گفتی من بهت علاقه دارم علاقمم بخاطر اون جنبه بالا و اخلاق خوبت و صد البته شخصیتته که سنگین هستی البته نمیتونم منکرش بشم اون قد بلندت هم تو علاقم یه جورایی نقش داشته و اخرش اینکه امیدوارم که جنبه این حرفای منو داشته باشی هیچی نگفتم و به چشماش نگاه میکردم اون شب گفتی رابطمون یکم بیشتر بشه و منم این حرفت رو به عنوان پیشنهاد در نظر گرفتم حالا بذار ازت بپرسم واقعا دوسم داری میدونستم که چی بگم یعنی بجز اره چیزی نمیتونستم بگم تو کونم عروسی بود ولی نمیدوستم چجوری بگم یکم به تته پته افتادم دوباره با لحن بلند پرسید اره یا نه گفتم این چه حرفیه معلومه که اره اصلا از اون اره های از ته دل که تا اینو گفتم برای اولین بار جلوم خندید و دندون های سفید و خوشگلش نمایان شد گفتم ولی خیلی مشکل هست واسه این کار من بچم هنوز و تفاوت سنیمون زیاده و این که تو با این تیپ مذهبی بهت نمیاد اهل دوستی باشی اونم با منی که به دین و خدا زیاد توجه نمیکنم گفت اینارو ول کن مهم من و توییم که یه چشمک زد و قند تو دلم اب شد بدون عینک خیلی خوشگل بود قهوه یخ زده رو خوردیم یکم کس گفتیم و کس شنوفتیم مثلا میگفت این لباس بهت میاد یا مدل موی هفته پیشت بهتر بود و گفتم دیره دیگه بریم گفت اره از کافی شاپ خارج شدیم و یکم تو خیابون قدم زدیم و گفتم میخوام تا خونه تنها قدم بزنم گفت هرجور راحتی و خدافظی کردیم بعد رفتنش هنوز هم تو شوک بودم نزدیک 10کیلومتر پیاده رفتم تا خونه و سه ساعت کشید تا برسم ولی هنوزم میخواستم قدم بزنم و به اتفاقات همون روز فکر کنم رفتم خونه وساعت پنج بود انقدر خسته بودم که بدون ناهار و شام خوابیدم تقریبا یه دو هفته ای از دوستیمون گذشته بود با این که چند روز اولش واسه هردومون سخت بود رودر رو حرف زدن و هردو خجالت میکشیدیم ولی کم کم حرفایی مثل عزیزم و عشقم و به حرفامون ورود پیدا کرد ولی اصلا تماس جسمی و جنسی نداشتیم و حتی دست هم نمیداد باهام یه روز داشتیم از دانشگاه برمی گشتیم گفت میای خونمون چشام گرد شد گفتم اخه مامانت که میگی هرروز خونست بچتم که هست گفت نگران نباش تو فقط بیا من حلش میکنم گفتم نمیشه بعدا بریم گفت چه فرقی داره بریم دیگه تا عصر هم کلاس نداریم گفتم هرجور صلاح بدونی تو راه خونه فکرایی اومد سرم که باعث شد کیرم راست شه گفتم شاید مامانش و بچش خونه نباشن منو داره میبره خونه خالی رسیدیم در خونشون نگه داشت رفتیم تو یه حیاط معمولی بود نه زیاد بزرگ نه کوچیک رفتیم داخل که دیدم یه پیر زنه خیلی پیر ولی سر حال رو مبل نشسته و داره بافتنی میبافه و یه بچه هم کنارش نشسته بازی میکنه دختره تا مارو دید دوید سمت زهرا و بغلش کرد بعد بغلش گرفت رفتیم سمت مامانش که معرفیم کرد گفت مامان ایشون همون همکلاسمه که گفتم تو دانشگاه فقط با اون راحتم و فقط با اون ارتباط دارم که مادرش نگام کرد و گفت خوبی مادر زهرا خیلی تعریفت کرده وگفته که مثل داداش نداشتشی گفتم خانم محسنی لطف دارن و ایشونم جای خواهر بزرگ من هستن نشستیم یه چایی خوردیم و یکم حرف زدیم در مورد خانواده منو دانشگاه و این کسشعرا که یهو زهرا گفت چطوره بریم سراغ مقاله و تمومش کنیم به زور خندمو نگه داشتم گفتم اره اره بریم و زود تمومش کنیم که منم باید به کلاس برسم بعد به مامانش گفت مواظب دخترش باشه تا نیاد مزاحم بشه با یه دلهره و حس غریب رفتم تو اتاقش و در رو هم قفل کرد گفتم عجب فیلمی بازی کردی گفت نخیر همشو راست گفتم گفتم اره جوری گفتی منم باورم شد که راست بود خندید گفت برو بشین رو اون صندلی منم مثل گوسفند سرمو انداختم پایین رفتم نشستم اومد جلوم ایستاد گفت خب عشقم حالت خوبه گفتم منو اوردی تو اتاقت درو قفل کردی که حالم رو بپرسی بلند خندید و گفت نه میخوام سورپرایزت کنم گفتم خب منتظرم اومد جلوتر چادرشو با یه حالت خاص انداخت زمین و مقنعشو در اورد دیگه فهمیدم خبریه با یه لبخند زیبا زل زده بود بهم بعد مانتو شو در اورد که تو عمرم همچین موهای بلندی از نزدیک ندیده بود یه تیشرت تنگ و شلوار پارچه ای نسبتا تنگ تنش بود سینه هاش داشتن تیشرتشو پاره میکردن یه کمر باریک و باسن تقریبا گنده که همون لحظه راست کردم گفت خب نظرت چیه یکم مکث کردم گفتم انتظار داشتم اسراییل و ایران همین الان اشتی کنن ولی باورم نمیشه الان تو جلوم اینجوری هستی گفت خب دیگه بالاخره که باید میدیدی منو فکر کنم وقتش رسیده بود گفتم فعلا که فکرم کار نمیکنه و تو شوک هستم گفت تو شوک کارم گفتم نه تو شوک زیباییت رفت نشست لبه تخت گفت پاشو بیا اینجا رنگ صورتم پرید ریدم تو خودم اگه پا میشدم کیر راست شدمو میدید گفتم نه راحتم گفتم پاشو دیگه گفتم اخه پام خواب رفته چند لحظه نگام کرد گفت دیوونه میدونم دردت چیه ولی عیب نداره پاشو بیا اینجا درکت میکنم بلند شدمو جلوش خواستم کیرمو درست کنم که لامصب مثل فولاد بود تکون نمیخورد گفت ای بابا ول کن بیا بشین اینطوری شدنت طبیعیه اگه اینجوری نمیشدی یعنی مشکل داشتی رفتم نشستم کنارش و سرمو انداختم پایین دوست داشتم آب بشم برم تو زمین بعضیا میان اینجا داستان مینویسن که نمیدونم برای اینکه خالمو تحریک کنم کیر راست شدمو نشونش دادم یا زنداییمو رفتم تو اشپزخونه یهو مالوندم اینا همش کسشعره باور نکنید و حق دارین فحش بدین بهشون من تو اون لحظه با خانمی که دوس دخترم بود و باهاش تنها بودم داشتم از خجالت میمردم چه برسه بخوام کاری کنم چونمو گرفت و سرمو برد بالا گفت علی جونم منو نگاه کن نگاش کردم گفت چیه انگار واست جذاب نیستم که نگام نمیکنی دستشو برای اولین بار لمس کردم گرفتم و گذاشتم رو قلبم گفتم این تپش بخاطر خوشگلی و جذابی توئه گفت فدای خودت و قلبت بشم دستشو ول نکردم تو دستم نگه داشتم و چیزی نمیگفت گفتم این کارت گناه نیست گفت چرا گناهه ولی ببین چجوری عاشقت شدم که بخاطرت اتش جهنمو به جان خریدم گفتم تو که اتیش رو به جون خریدی نمیشه یکم بیشتر به جون بخری گفت مثلا چقدر یکم نگاش کردم صورتمو بردم طرفش تا لب بگیرم که خودشو سریع کشید عقب با عصبانیت گفت نخیر خنگ من نیاوردمت که باهات زنا کنم تا اینو گفت حالم گرفته شد و کیرم به سرعت خوابید خودشم دید ناراحت شدم گفت ناراحت نشو دیگه گفتم ناراحت نیستم اشتباه از من بود یه لحظه دست خودم نبود شرمنده اومد گونمو بوسید گفت قربونت برم بجاش من سرمو میذارم رو پاهات تو هم قربون صدقه من برو بعدشم هردو خندیدیم دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام و شروع کرد حرف زدن که این الان بهترین لحظه زندگیشه بعد مرگ شوهرش منم داشتم کم کم موهاشو نوازش میکردم گفتم زهرا جان یه چیز بگم ناراحت نمیشی گفت نه فدات شم هرچی دلت میخواد بگو گفتم چرا ما ازدواج نمیکنیم البته از نوع موقتش گفت اره میخواستم اخر موقع رفتن بگم بهت ولی حالا که بحثو باز کردی اره به همین زودیا حلش میکنیم و بعد دیگه گناهی در کار نیست و تو هم ازم ناراحت نمیشی و هر غلطی دلمون خواست رو این تخت میکنیم با شنیدن این حرف دوباره راست کردم و کیرم کم کم بلند شد و رفت خورد به سرش اولش نفهمید ولی بعد چند لحظه از جاش پرید و یه مشت محکم به بازوم زد و گفت اه اه بیجنبه مثل سنگ بود منم با خند سرمو تکون دادم گفت اصلا بیا کنار هم دراز بکشیم گفتم اره خوبه گفت فقط کار اضافی امروز ممنوعه کاملا معلوم بود دلش سکس میخواد ولی از خدا و گناه مثل سگ میترسید گفتم چشم هرچی تو بگی رفتم کنارش دراز کشیدم و نزدیکم شد و بازم شروع کرد به حرف زدن نفساش میخورد به صورتم و بوی خوبی داشت گفت میدونی چرا من تورو انتخاب کردم گفتم نه خیلی فکر کردم ولی گفتم کار دله دیگه گفت اون دل که اره داره واست هلاک میشه ولی الان اگه من با یه مرد سی ساله بودم در حقیقت من مال اون بودم و فقط بخاطر یه چیز زن بیوه رو میخواست و اون چیزم میدونی چیه دیگه حتی شوهرم هم مال من نبود و فقط من مال اون بودم و اونم بیرون عیاشی شو میکرد اما علی تو یه بچه 19ساله هستی که فکر میکنی مرد شدی و عاشق سکس هم هستی ولی خودت نمیدونی تو دلت چقدر مهر و محبت و عاطفه هست هنوز شخصیت تو شکل نگرفته اون شخصیت بیرحمی که همه مردا دارن و هیچ حس عاشقانه ای توش نیست من تورو انتخاب کردم در عین این که خودمو در اختیارت بذارم تو هم مال من باشی تو الان با من روی یک تخت خوابیدی ولی میفهمم با این که داری از شهوت میمیری کاری نمیکنی چرا چون یکم از من حرف شنوی داری و این یعنی این که من فقط مال تو نیستم ما مال همدیگه ایم با حرفاش یه جورایی شدم تو اون لحظه سکس واسم بی ارزش بود یکم نگاش کردم واقعا عاشقش شده بودم کشیدمش سمت خودم و محکم بغلش کردم کیرم چسبیده بود به کسش و اون سینه های بزرگش هم به سینم میخورد ولی واسه هیچکدوممون مهم نبود دیدم داره اروم گردنمو میبوسه و گریه میکنه گفتم عه دیوونه گریه چرا گفت علی من صیغت میشم از هفته ی بعد فقط قول بده قسم بخور که هیچوقت تنهام نذاری اشکاشو پاک کردم و پیشونیشو بوسیدم گفتم اخه کدوم احمقی حوری مثل تورو تنها میذاره اگه دیدی یه روز ولت کردم بدون حتما مُردم گفت خیلی خب از این حرفا نزن گفتم چشم بعد پاشدم هنوزم کیرم راست بود گفت این اقا پسر خواب نداره گفتم تورو دیده اینجوری شده گفت بعدا حسابشو میرسم گفتم از این حرفا نزن که بدتر میشه گفت خیلی خب بابا زود بخوابونش بریم بیرون دیر شده مامانمم شک کرده تا الان حتما گفتم اره بریم مقاله خیلی خوبی بود که هردو خندیدیم و یکم کسشعر گفتیم تا کیرم خوابید و رفتیم بیرون و مامانش ناهار درست کرده بود ناهار خوردیم و ازشون خدافظی کردم و رفتم بیرون و حوصله کلاسم نداشتم رفتم خونه رسیدم خونه خدارو شکر هیچکس نبود تو اتاقم یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر تو این دوسالی که شکست عشقی خورده بودم تا امروز واقعا یه زندگی حیوانی داشتم زندگی که فقط فیلم و سریال و مستند های اتئیست و موسیقی و مشروب و دود سیگار و قلیان بود دیگه اون ادم نبودم الان یه ادم عاشق بودم که حاضر بودم واسه عشقم بمیرم و به عبارتی عشق تو زندگیم جریان داشت از اون روز یه هفته گذشت همش باهم بودیم کل روز هارو و دانشگاه هم باهم میرفتیم میومدیم و همه فهمیده بودن باهم هستیم و کاری ندارم روز اول که دیدنمون شاخ در اوردن به هرحال بعد یه هفته رفتیم یه اخوندی هم صیغمونو خوند و مدتش شش ماه بود و مهریه هم ده تا شاخه گل و دویست هزار تومن شد ولی از شانس تخمی من اصلا فرصت و مکان سکس نبود هی میگفتم بریم هتل یا مسافرخونه میگفت نه اولین سکسمون باید تو اتاق من باشه تقریبا هرروز میرفتیم یه جای خلوت و تو ماشین لب میگرفتیم ولی هردو تو کف سکس بودیم تو سه ماهی که از عقدم موقتمون گذشت یه بار اون برام ساک زد و یه بارم من کسشو مالوندم و خوردم تا ارضا شد بعدش هروقت فرصت میشد از رو لباس و لب بود دیگه از این وضعیت خسته شده بودیم و خودشم خیلی ناراحت بود که بچه دبیرستانی نیست که تو خلوت همدیگرو ببوسیم بالاخره بعد چند ماه اوایل تابستون بود که از دانشگاه هم خبری نبود و هرروز یه جا میرفتیم تا این که پسرخالش اینا که اهل قم بودن و تو قم زندگی میکردن چند روز مهمون اومدن خونشون و موقع رفتن مامان زهرا رو هم بردن تا خواهرشو ببینه و قرار بود یه ده روزی اونجا بمونه سه روز بود که مهمون داشت و نمیتونستم ببینمش دلم واسش تنگ شده بود شدید یه روز صبح دیدم زنگ زد و گفت عشقم انگار ماه عسلمون داره شروع میشه گفتم یعنی چی گفت خونمون حداقل ده روز خالی میشه و مامانش داره میره قم گفتم پس بالاخره بعد چند ماه انتظار وقتش رسید گفت اره فقط باید بیای بمونی چند روز گفتم نمیشه که گفت به خونتون بگو از دانشگاه میری اردو رفتم به خانوادم گفتم از دانشگاه اس اومده که فردا ثبت نام اردوی شماله و پس فردا حرکته که گفتن یعنی چی یهویی تصمیم گرفتن گفتم اره دیگه میخوان تا ماه رمضون برگردیم به همین بهانه یه سیصد تومن هم از بابام گرفتم و فرداش رفتم الکی ثبت نام کردم و فقط منتظر بودم شب صبح بشه و برم تا ساعت سه شب با زهرا فقط پی ام دادیم میگفت از شهوت داره میمیره گفت که ساعت هفت در رو باز میذاره میره تو اتاقش خودشو اماده کنه منم جوری تنظیم کنم ساعت هفت برسم گفتم پس دخترت چی بالاخره منو تو خونه میبینه و بالاخره مامانت بیاد بچس دیگه میگه گفت بابا اون تازه داره چند تا کلمه میگه هنوز حرف زدن یاد نگرفته اون شب کلا کیرم نخوابید تا صبح بالاخره صبح شد و حاضر شدم برم از خونه خدافظی کردم رفتم که برم شمال اونم چه شمالی رسیدم خونشون دیدم در بسته است خواستم زنگ بزنم گفتم بذار یکم فشار بدم شاید باز شد دستمو گذاشتم رو در که باز شد رفتم تو بدون سر و صدا ساکمو گذاشتم رو حیاط و وارد خونه شدم و دیدم دخترش تو حال خوابیده مستقیم رفتم اتاقش دیدم خوابیده رو تخت و لحافم کشیده روش گفت اومدی فدات شم گفتم اره عزیزم رسیدم گفت زودباش که دارم میمیرم دیدم کاندوم و اسپری و قرص هم خریده گفتم با لباس بیام یا لخت شم گفت من رومو میکنم اونور لخت شو اسپری بزن چیزت کاندومم بکش بیا گفتم چرا روتو میکنی اونور خجالت میکشی ازم گفت نه خره اونروز داشتم میخوردم واست الان خجالت بکشم گفتم پس چی گفت اینجوری زیر پتو بدون دیدنش بیشتر لذت میبرم گفتم هرجور که خودت دوس داری حالا روتو بکن اونور لخت شدم اسپری زدم و کاندوم رو هم کشیدم گفتم اب نیست قرص رو بخورم گفت نمیخواد بیا رفتم زیر پتو و از پشت بغلش کردم انقدر داغ بود بدنش که زیر پتو رو مثل سونا کرده بود از پشت گردنشو میبوسیدم و دستمو بردم سمت سینه هاش بازی کردم کم کم رفتیم پایین سمت کسش یکم کسشو مالوندم بعد کیرمو از پشت گذاشتم لای پاش و کشیدم رو کسش چند بار چند تا اه بلند کشید و مثل وحشی ها برگشت و پتو رو زد کنار اومد روم گفت امروز باید جرم بدی فهمیدی گفتم کاری میکنم نتونی راه بری گفت افرین من امروز جنده تو ام باورم نمیشد این همون زهرا مذهبی و مودبه که فقط حرفای عاشقونه میزد با یه حرکت برش گردوندم وحالا اون زیر من بود شروع کردم به لب گرفتم اونقدر خوردم که لباش کبود شد بعد اروم اروم گردنشو لیس میزدم و میومدم پایین نمیدونم چرادوتا دستشو گذاشته بود رو کونم و مثل یه انسان نیمه جان داشت زیرم تکون میخورد و ناله میکرد اومدم پایین رسیدم به سینه هاش همونجوری که خودش دوس داشت و قبلا گفته بود دستامو بردم رو نوک ممه هاش محکم با سرعت مالوندمشون با این کارم اه و اوهش بیشتر شد ناخنانش رو جوری به پشتم کشید که منم باهاش اه کشیدم از درد مردم یه لحظه بد جور سوزش داشت و مطمئن بودم خون میاد ولی اون حالیش نبود و چشماش رو بسته بود و غرق لذت بود یه لحظه کارمو متوقف کردم چشماشو باز کرد گفت چی شد گفتم تلف میشی ها گفت خفه شو بکن توش که دارم میمیرم کیرمو گذاشتم رو کسش که خیس خیس بود چند بار رو خط کسش بالا پایین کردم کیرمو که داد زد بکن تو لامصب منم کیرمو گذاشتم دم سوراخش و با یه فشار محکم همه کیرم رفت تو کسش یه جیغ بلند زد که گفتم حیص بچت بیدار میشه گفت عیب نداره بذار بیاد ببینه داری مامانشو جر میدی جرم بده عوضی جرم بده واقعا انگار اون ادم نبود و احساس غریبی میکردم جلوش داشتم با تمام وجود تلمبه میزدم اولین بار بود که کیرم داخل یه کس بود پس نمیتونم بگم تنگ بود یا گشاد چون راحت رفت تو ولی دیواره هاش بدجوری به کیرم فشار میاوردن که لذتش رو چندبرابر میکرد یهو دیدم دستاشو دورم حلقه کرد خودشو با فشار چسبوند بهم چند بار محکم لرزید مخصوصا روناش بعد بی حال افتاد اما من هنوز داشتم تلمبه میزدم و اونم داشت اروم ناله میکرد یهو حس کردم تمام اجزای بدنم میخواد از کیرم خارج شه سرعتشو بیشتر کردم و سرم داشت گیج میرفت ابم اومد باتمام فشار که اونم یه تکونی خورد گفت وووووییییی چه داغ شد نوکش الان کاندوم پاره میشه بکش بیرون کشیدم بیروم دیدم نوک کاندوم در استانه ترکیدنه گفتم بلد نیستم اینو در بیارم که نریزه گفت ولش کن دراز بکش بعدا درش میارم خودم گفتم کیرم الان میخوابه تخت کثیف میشه با اکراه و بی حوصلگی بلند درش اورد و انداخت سطل بعدش خوابید اشاره کرد که برم پیشش گفت بیا الان خواب میچسبه گفتم دخترت بیدار میشه گفت نترس شربت دادم تا عصر خوابه رفتم پیشش دراز کشیدم و تقریبا تا ساعت 12 لخت تو بغل هم خوابیدیم بیدار شدم دیدم دستش رو کیرمه و کیرم راست شده گفت این که زودتر از تو بیدار شده که گفتم اخه این بیشتر از من دوستت داره باخنده گفت حقم داره بیچاره برگشت و پشتشو کرد به طرفم چشم افتاد به کون بزرگ و خوش فرمش با خودم گفت بذار یه امتحانی بکنم ببینم واکنشش چیه انگشت وسطمو بردم سمت سوراخ کونش و یکم مالوندم دیدم هیچی نمیگه گفتم اجازه هست گفت اجازه چی چندا ضربه به کونش زدم و گفتم اجازه اینجا که دستمو زد اونور گفت سه سال شوهرم التماس کرد بهش ندادم حالا تو هم تلاش نکن با خودم گفتم الانه که یکم بهش تسلط پیدا کنم تا بفهمه کی به کیه گفتم اون شوهرت بود منم خودمم گفت که چی گفتم هیچی دیگه این همه مدت من مال تو بودم یه نیم ساعتم باید تو مال من شی تو اتاق کرم داری گفت من میگم نه این دنبال کرم میگرده گفتم خود دانی پس خشک خشک میکنم خواست بلند شه که از پشت گرفتمش دست و پامو قفل کردم یکم تقلا کرد گفت علی بخدا تا اخر عمرم باهات حرف نمیزنم تو این مدت جوری رفتار کرده بود که انگار من بچشم لازم بود تا خودمو نشون بدم که هرچی اون بگه اونطوری نمیشه الان بهترین فرصت بود یکی از دستامو بردم سمت سوراخش گفتم بخاطر اینجات با من حرف نمیزنی گفت نه بخاطر این که به حرفم ارزش نمیدی ولش کردمو گفتم اشتباه نکن این تویی که به حرفم ارزش نمیدی یادته اونموقع اومدیم اینجا تنها بودیم ولی چون تو خواستی من بهت دست نزدم در حالی که جلوت از شق درد میمردم حالا منم خواستم یه کاری کنم این رفتار توئه گفت تو با این که میدونی با این کارت من اذیت میشم ولی بازم میخوای بکنی گفتم تو هم میدونی من این کارو دوس دارم ولی نمیذاری ولی من امروز باید این کونتو بکنم و راه فرار هم نداری گفت علی باورم نمیشه داری خودتو نشون میدی تو اینجوری نبودی چیشد تا تن لختمو دیدی عوض شدی گفتم دیگه خسته شدم از این همه اطاعت کردن اره من عاشقتم و میدونم تو هم منو دوس داری ولی اینو بدون من برده تو نیستم حالا هم بگو از کجا کرم بیارم کمد با چهره مبهوتش کمد رو نشون داد رفتم برداشتم گفتم برگرد و قمبل کن خودمم باورم نمیشد اینجوری وحشی شدم و باهاش اینجوری رفتار میکنم با نگاهی بهت زده رو شکمش خوابید و کرم زدم به کیرم و گذاشتم رو سوراخش گفت علی بکن ولی اینو بدون اگه کردی دیگه باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی گفتم هرجور خودت دوس داری برگشت گفت من دوس دارم الان تو بغل هم همدیگرو ببوسیم نه این که باسنمو پاره کنی کثافت گفتم باشه بعد کردن میبوسمت حالا بخواب اشکش در اومده بود و معلوم بود مثل سگ ترسیده کیرمو اروم فشار دادم ولی مگه سوراخ به اون تنگی باز میشد یکم فشارمو بیشتر کردم با زور فراوان یکم از سرش رفت تو خودشو سفت کرد و اروم آیییی آییی میکرد بازم یکم فشار دادم سرش کامل رفت تو گفت علی جون مادرت در بیار بخدا دارم میمیرم گفتم صبر کن الان اولشه درد داره بعدا دردش میخوابه یکم منتظر موندم جا باز کنه بعد با یه فشار همش رفت داخل که بلند گوزید و چند تا اه و جیغ و بلند کشید صدای گریش بلند شد و میگفت ازت متنفرم خیلی پستی شروع کردم تلمبه زدن که انگار دردش بیشتر هم میشد این کونی ها میان اینجا مینویسن که یکم کردم و بعد بجای درد داشت لذت میبرد و آه و اوه میکرد دیگه سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و اونم فقط گریه میکرد آبم اومد و همشو ریختم تو کونش گفت آی خدااا سوختممم پاره شدم کیرمو در اوردم و بغلش دراز کشیدم داشت گریه میکرد و معلوم بود حسابی درد کشیده گفتم دیدی تموم شد گفت خفه شو لباساتو بپوشو برو از پشت بغلش کردم گفت به من دست نزن گفتم باشه من دارم میرم فقط بدون اگه منو دوسم داشتی بخاطر من درد رو تحمل میکردی تو یه ادم خودخواه هستی که منو بخاطر خودت میخوای نه بخاطر خودم گفت خاک بر سر من که این همه مدت واست کم نذاشتم و همیشه باهات بودم گفتم اینا همش بخاطر خودت بوده نه من حالا من دارم میرم اگه دنبالمم بگردی هم پیدام نمیکنی داشت گریه میکرد گفت باورم نمیشه که باهام اینطوری کردی لباسامو پوشیدم و از تو حیاط ساکمو برداشتمو زدم بیرون رفتم یه پارک پیدا کردم و رو چمن دراز کشیدم و فکرم کار نمیکرد ریدم تو رابطه به اون خوبی رو خراب کرده بودم یه چند دقیقه به اسمان خیره شدم دیدم اس اومد زهرا بود نوشته بود تو که به خانوادت گفتی میری شمال الان کجا باید بری پاشو بیا اینجا من بخشیدمت اصلا رابطه ما با این چیزا خراب نمیشه واسش نوشتم بخشیدن تو مهم نیست با کاری که من کردم و با حرفایی که تو بهم زدی دیگه حرمت ها شکسته شد و وقتی حرمتها شکسته بشه باید فاتحه رابطه رو خوند خدافظ برا همیشه سیمکارتمو در اوردم و انداختم رو چمن و رفتم سمت خونه تو راه یه سیمکارت جدید گرفتمو و رسیدم خونه بهشون گفتم تو اتوبوس دانشجو ها دعوا کردن و اونا هم برمون گردوندن جلو دانشگاه و گفتن سفر کنسل شد دیدن اصلا حال ندارم دیگه پاپیچ نشدن رفتم نشستم یه گوشه فقط به گریه های زهرا فکر میکردم واقعا وقتی کیر راست میشه ادم عقلشو از دست میده یه زن مثل فرشته پاک و با اخلاق عاشقم بود ریدم به همه چی ولی دیگه کار از کار گذشته بود دانشگاه هم نبود که هر روز ببینمش روزا داشت میگذشت که حالم هر روز بدتر میشد و دیگه کم کم مهر میرسید و وقت انتخاب واحد ها بود و فکر دیدن دوباره زهرا دیوونم میکرد یه روز جمعه اواخر شهریور ماشین بابام رو برداشتم برم تنهایی یه جای خلوت و سوت کور قلیون بکشم یه زیر انداز و گاز پیکنیک و زغال و قلیون برداشتم و رفتم بیرون شهر یه قلیونی کشیدم جاتون خالی تو فضای جنگلی سوت و کور و مرطوب چه حالی میده قلیون بعد رفتم تو یه رستوران بین راهی یه غذایی خوردم و رفتم سمت شهر نزدیکای پلیس راه خواستم از یه تریلی سبقت بگیرم سرعتم 115اینا بود که یهو دیدم سمت چپ تریلی یکم جلو تر یه پراید داره میره دیگه هیچ کاری نتونستم بکنم حتی فرصت ترمز هم نبود محکم کوبیدم پراید و بعد ماشین چرخید و خورد به گارد ریل و فقط یادم میاد سرم محکم خورد به شیشه بغل و هیچی دیگه چشمام رو باز کردم دیدم هیچ جامو نمیتونم تکون بدم یه پا و یه دستم تو گچ بود سرمم باند پیچی شده بود تو گردنم سوزش خیلی بدی داشتم البته گفتن اینا الان راحته اون موقع هیچی یادم نمیومد اصلا سرمو بلند کردم اطرافو دیدم تو بیمارستان بودم از فضای اتاق و مریضا معلوم بود یا سی سی یو بود یا ای سی یو یا یه همچین جایی یکم صدا زدم کسی اینجا نیست داشتم از تشنگی میمردم نای داد زدن هم نداشتم و تن صدام خیلی اروم بود و بیشتر هم نمیشد چند دقیقه بعپ دیدم یه پرستار مرد رد شد گفتم اقا ببخشید سریع اومد سمتم و گفت تو کی به هوش اومدی پسر بعد دستگاه های بالای سرم رو چک کرد و گفت صبر کن دکتر بیاد گفتم آب بده دارم از تشنگی میمیرم گفت باید دکتر ببینتت بعد رفت و چند دقیقه بعد دیدم اون سر اتاق و مامان و بابام و ابجیام و دامادامون از پشت شیشه دست تکون میدن فقط تونستم یه چشمک بهشون بزنم دکتر اومد و تقریبا یه ربع معاینه کرد سرمو گفت خطر اصلی رفع شده و یه آب معدنی گرم یک و نیم لیتری یه پرستار زن اورد و یه نی انداخت توش گفت بخور گفتم نمیشه همینجوری بدون بیاری بخورم گفت نه موقع برداشتن میریزه لباست هرچقدر خواستم نیاورد و مجبور شدم با نی بخورم فکر کنید اب گرم رو با نی بخوری داشت کم کم یادم میومد که چه اتفاقی افتاد چطوری ماشین چپ شد و سرم به کجا خورد یهو یاد زهرا و دانشگاه افتادم از یکی از پرستارا پرسیدم من چند روزه بیهوشم اومد اون کاغذ کنار تخت رو خوند گفت 11روزه اینجایی گفتم الان چندم ماهه گفت 8مهر انگار اب سرد ریختن رو سرم انتخاب واحد رو از دست داده بودم و فرداش هم کلاسا شروع میشد و تازه فهمیدم حداقل یه ترم از دانشگاه دور موندم بعد 10روز که مطمئن شدن سرم چیزیش نیست مرخص شدم و بردنم خونه بدترین روزای زندگیم بود حتی دستشویی رو هم ظرف میاوردن واسم و کلا خسته شده بودم و روزا به کندی میگذشت و شبا فقط به زهرا فکر میکردم یعنی الان چیکار میکنه چه فکر میکنه راجع به من خطمو عوض کردم دانشگاه هم نمیرم وقتی به اخرین روزی که باهاش بودم فکر میکردم اشکم در میومد روزی که قرار بود زندگی سکسیمون شروع شه شد اخرین روز رابطمون دقیق نیمدونم کی صیغه شدیم ولی دیگه اواسط اذر ماه باید تموم میشد و دیگه نامحرم هم بودیم شایدم قبلا باطل کرده بود خودش استاد این کارای شرعی بود به هر حال روزا گذشت و اوایل دی ماه گچ دستو پامو باز کردن دلیل طولانی شدنشونم این بود که استخونای دست و پای چپم خورد شده بود و چند تا پلاتین گذاشته بودن اون روز که رفتیم بیمارستان خیلی خوشحال بودم ولی دکتر یه چیزی گفت که شدم ناراحت ترین ادم جهان گفت حداقل تا عید باید با عصا راه برم و بعد اونم معلوم نیست بتونم درست و حسابی راه برم یا نه واقعا این حرف دکتر یه ماه افسردم کرد دیگه واسه هیچی شوق نداشتم هنوزم زخم و کبودی های شدید صورتم خوب نشده بود بعد چهار ماه گذاشتم ریشام بلند شن تا حداقل صورت زشتم یکم بهتر شه بالاخره انتخاب واحد کردم و روز ده بهمن رسید و با دوتا عصا زیر بغلم و یه ریش بلند وارد دانشگاه شدم فقط چشمم دنبال زهرا میگشت دیگه کلاسامونم یکی نبود اونا یه ترم جلو افتاده بودن رفتم سمت دانشکده دیدم زهرا و دوتا دختر نشستن رو صندلی دارن یه کتاب رو نگاه میکنن و حرف میزنن از اون بعید بود با بچه های دانشگاه اینجوری دوست شده باشه گفتم حتما دیگه منو فراموش کرده رد شدم و رفتم تا پسرا دیدنم دویدن سمتم اقای فلانی چیشده یکیشون کیفمو گرفت یکی گفت بیا کمکت کنیم ببریمت از پله ها بالا گفتم نه مرسی اگه کیفمو بذارین اتاق فلان لطف کردین خودم میام سرمو برگردوندم دیدم زهرا سرش گرمه شایدم منو دیده بود و اصلا توجهی نکرده رفتم کلاس و میدونستم با ورودی های مهر امسال که دیگه داشتن ترم دو میشدن همکلاس میشم و وارد کلاس هم شدم هیشکی رو نشناختم و اصلا هم حوصله درس نداشتم همه کلاسا رو میرفتم ردیف اخر و سرم گرم موبایل بود و مطمئن بودم که زهرا تو این یه هفته منو دیده و اونقدر ازم متنفره که حتی حالمو هم نمیپرسه یه روز نشسته بودیم کلاس که هرچقدر منتظر موندیم استاد نیومد همه پاشدن رفتن منم اروم اروم با عصا هام پاشدم برم پله هارو داشتم پایین میرفتم که تعادلمو از دست دادم و افتادم رو پله ها و همینجوری چرخیدم و اومدم پایین اون دستم که شکسته بود دوباره بدجور درد گرفته بود یکی ازدخترای همکلاس قدیمی اومد سمتم و حالمو جویا شد و رفت عصا ها و کیفمو از بالای پله ها اورد که دیدم یه چادری داره میدوئه سمتم هنوز رو زمین بودم سرمو اوردم بالا دیدم بله زهراست با چهره فوق العاده نگران نگام میکنه و زیر لب یه چیزایی میگه و نزدیک بود گریه کنه بلند شدم شلوارمو پاک و مرتب کردم و با عصا ها لنگان لنگان رفتم سمت در و از جلوش رد شدم و اروم سلام دادم بهش و رفتم تو شیشه در میدیدم که هنوز داره نگام میکنه گفت همین سلام بی توجه بهش درو باز کردم و رفتم بیرون اومد بیرون و گفت با تو ام اقا پسر با تو ام نامرد خدارو شکر کسی نبود اونجا که ببینه برگشتم نگاش کردم دیدم چشاش قرمز شده و نمیدونستم ناراحته عصبیه چیه گفتم 10 روزه اومدم دانشگاه الان اومدی بهم میگی نامرد گفت ندیدمت نامرد بعد دیگه اشکش در اومد با صدای لرزان گفت کجا بودی بیشعور چرا ازت خبری نیست بی وفا این عصا ها چیه چت شده چه بلایی سرت اومده داشت رسما گریه میکرد گفتم زشته زهرا برو تو بعدا حرف میزنیم گفت کجا برم بعد اومد سمتم کیفمو گرفت و گفت بریم گفتم کجا گفت میرسونمت گفتم نمیخواد لازم نکرده گفت داری تعارف میکنی دیگه گفتم نه نمیخوام با تو برم گفت بسه دیگه بعد شش هفت ماه پیدات شده الانم اینجوری میکنی گفتم خودت میگی بعد شش ماه تو این شش ماه خیلی اتفاقات افتاده و هرچی بینمون بوده تموم شده گفت دارم میبینم از زخمای صورتت و پای چلاقت کیفمو از دستش گرفتم گفتم اره من یه ادم چلاقم که دیگه نمیتونه هیچوقت درست راه بره 8 9 88 8 9 85 9 8 1 8 9 85 9 9 87 9 82 8 3 9 85 8 8 7 8 8 1 ادامه نوشته

Date: March 30, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *