این داستان عشقی واقعی است و بخشی از این داستان را قبلا در همین سایت دو سه سال پیش تعرف کرده بودم و اینجا مختصر می گم اول از اینکه اگر نوشتارم ادبی نیست یا اشکال فنی داره عذر خواهی می کنم در ابتدا عرض بکنم مغزم جقی نیست 25 سانت کیر ندارم من در مورد مسائل سکسی عمل می کنم تا بیام کسشعر بنویسم اینها را می نویسم تا برای برخی از ملجوقان درس عبرتی باشم سالها پیش از شهرستانی کوچک به تهران آمدم ماجرا از این قرار بود که در سال 1380در دانشگاه علم وصنعت قبول شدم و بار و بندیلم را بستم و ترک دیار کردم اوایل که تهران آمده بودم اصلا نمی توانستم خوب فارسی حرف بزنم و به علاوه اینکه اعتماد به نفس پاییین و جیب خالی و طبقه اجتماعی ضعیف باعث می شد که همیشه ساکت در یک گوشه ای برای خودم کز کنم در آن زمان که ما دانشگاه قبول شدیم خبری از روابط امروزی بچه های دانشگاهی نبود و ماها خیلی روابط سخت گیرانه ای داشتیم و متاسفانه و هزار بار متاسفانه نحوه برخورد درست با یک زن و یک دختر به طور کلی جنس مخالف را به ما یاد نداده بودند سرتان درد نیارم برم سراغ داستان عشقی خودم بین بچه های همکلاسی ام یک دختر تهرانی بود که بسیار با معرفت بود و همیشه زمانهایی که تنها بودم به طرف من می آمد و احوالپرسی می کرد از حال هوای شهرستان و زندگی روستایی می پرسید کم کم من داشتم به این دختر علاقه می شدم ولی هر چه به مغزم نابود شده ام فشار می آوردم نمی توانستم به این دختر بگم که عاشقت شده ام مهربانی و زیبایی این دختر واقعا منو تا سر حد جنون برده بود ولی همان طور عرض کردم جیب خالی به علاوه نداشتن مهارت ارتباط با جنس مخالف باعث شد که در طول دوره دانشگاه هیچ وقت به این خانم ابراز علاقه نکنم زمان همین جور سپری شد تا یه روز یکی از بچه های دانشگاه خبر نامزدی این دختر را به من داد زمین و زمان جلوی چشم من تیره شد و من دیگه تمام شادی زندگی را از دست دادم دانشگاه تمام شد و ما فارغ التحصیل شدیم و هرکسی رفت پی کار و زندگی خودش من بعد از اتمام لیسانس در دانشگاه علم و صنعت فوق لیسانس هم گرفتم و برای اینکه از تهران دور بشم با وجود اینکه رتبه خوب داشتم و تهران قبول می شدم ولی شهر عشق شهر شیراز انتخاب کردم بعد هم در یک شرکت کار پیدا کردم برای خالی کردن عقده وامانده دلم ازدواج هم کردم چون در آن سالها موبایل و ارتباطات اینطوری نبود من فقط با چند از پسرا ارتباطم حفظ شد از سایر پسران و دخترای کلاس و از عشقم مینا خبری نداشتم تا اینکه یکی از بچه ها یه گروه در فضای مجازی درست کرد و بچه های دانشگاه یکی یکی پیدا شدند مینای من هم پیدا شد اولین روز که بعد از سالها با هم ارتباط بر قرار کردیم بعد از احوالپرسی سریع از من به خاطر این که هیچ وقت ابراز علاقه نکردم گلایه کرد و من هم شرایطم را گفتم و اون هم از این که می دونست من عاشقش هستم ولی با یکی دیگه رفته بود کلی دلیل آورد که برای من خیلی قابل قبول نبود کلی با هم در این خصوص حرف زدیم این ارتباط نزدیک دو سال تو تلگرام و لاین و اینستا طول کشید مینا ازدواج کرده بود من هم ازدواج کرده بودم هر دوی ما بچه هم داریم اوایل مسائل اخلاقی مثل زمان دانشگاه باعث می شد که هیچ وقت خارج از یک چارچوب مشخص با هم حرف نزنیم ولی متاسفانه یواش یواش سر صحبتهای عاشقانه ما باز شد و کارمون به قرار حضوری کشید و چندین بار همدیگر را دیدیم اولین بار که دستش را گرفتم سرخ شد و قلبش مثل گنجشک می زد چند بار دیگه هم را دیدیم کارمون به بوسیدن و لب گرفتن رسید من یک روز ازش خواستم که یک ارتباط واقعی برقرار کنیم مینا اولش قبول نکرد ولی بعدش برام تو لاین پیام گذاشته بود و گفته بود که عشقم من از صبح تا عصر وقت دارم کجا باید برویم من هم با این که جلسه مهمی داشتم همون شب به کارشناس اداره ی که جلسه داشتم زنگ زدم و بهانه ای آوردم و فرداش که مینا را تو فلکه صادقیه دیدم موبایل را خاموش و در داشبورد ماشین گذاشتم نه من تجربه ای داشتم و نه ایشان ولی خونه هر دوی ما خالی بود به خاطر امنیتش و از اینکه از نظر روحی و روانی اذیت می شدیم من پیشنهاد دادم بریم طرف قم و دو سه ساعت جایی را کرایه کنم و برنامه را اجرا کنیم و بلاخره راه افتادیم توی این سالهایی که رانندگی می کنم هیچ وقت با اون سرعت جایی نرفته بودم شاید کسی باورش نشود ولی از فلکه صادقیه تا 72 تن قم را در کمتر از یک ساعت رفتم و در طول مسیر مینا فقط دستم را گرفته بود و هیچ حرفی نمی زد من هم افکار جور با جور در ذهنم می گذشت تا این که جایی کنار رودخانه در حوالی پردیسان گیر آوردم و اون بنده خدا صاحب خونه هم فقط کارت ملی منو گرفت قیافه ی هر دوی ما موجه بود و اصلا رابطه ای غیر از زن و شوهری به ما نمی آمد خلاصه رفتیم داخل سوئیت و سعی کردم مثل یک مرد با تجربه رفتار کنم مینا هنوز دلهره داشت ولی وقتی لباسشهاش را دراوردم مات و مبهوت اندامش مانده بودم با اینکه بچه آورده بود اصلا شکم نداشت و سینه هاش عین دو تا انار بدون سوتین داشت سر بلند به آسمان نگاه می کرد خلاصه رفتیم تو کارش یه دوساعتی بغل هم بودیم و هر انچه را که میخواستیم انجام دادیم بعد از اینکه به تهران برگشتیم هر دوی ما دچار عذاب وجدان شده بودیم و یه قرار دیگه گذاشتیم و با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم رابطه مان را قطع کنیم و سعی کنیم یه جوری خود را آرام بکنیم ولی نوتنستیم و دو سه بار دیگه آلوده شدیم این زندگی هزار سر داره که آدمها ازش خبر ندارند و یا فکر می کنند خیلی باهوش هستند و از پس همه چیز بر می ایند عده کثیری هم که اینجا کیر به دست آماده گاییدن همه حتی خودشان هستند اگر اینجا کسی داستان منو می خونه و متاهل هست به زندگی و همسرش خیانت نکند ارتباط با مرد زن دار و ارتباط با زن شوهر دار به صورت پنهانی باور کنید چوب خوردن سنگین داره من کاری کردم که بر خلاف روحیاتم بود در راهی افتادم که راه برگشت نداشت من چوب این خیانت را خوردم همسرم فهمید و ترکم کرد و من مجبور شدم دخترم را دست مادرش بسپارم و بهم گفت برو و هیچ وقت پیدات نشه چون قراره به دخترت بگم رفتی ماموریت و دیگه برنگشتی خانواده ام فهمیدند و طردم کردند و الا تنهای تنها ماندم رفیقم سیگار است و داستانهای صد سال تنهایی مارکز به اعتماد کسی چوب نزنید تا دار مکافات شما را به چهار میخ نکشد خوب بکنید و خوب بخورید و خوب بگردید و اگر عاشق کسی هستید تا فرصت را از دست ندادید به دستش بیارید برای همه تون عشق و زندگی خوب آرزو دارم نوشته
0 views
Date: November 16, 2018