سلام به همه دوستان آویزون اسم مریم 26 ساله از مازنداران دانشجوی فوق لیسانس مهندسی. میخوام خاطره رو تعریف کنم که بدترین اتفاق زندگیمه .من یه پسر خاله دارم که اسمش محسن 29 ساله که تهران زندگی میکنه ادم هیکلی خوش اندام که از نظر مالی هم اصلا مشکلی نداره ولی خوب دیگه باید یه عشقی وجود داشته باشه که من هیچ حسی نسبت به اون ندارم . محسن از 6 سال پیش خواستگاری من میومد ولی هر دفعه جواب رد میشنید چون من بهش علاقه ای نداشتم و فقط اونو به عنوان برادر میدونستم حتی اینو چندبار هم بهش گفتم ولی کو گوش شنوا اخرین باری که خواستگاری اومد بازم جواب من منفی بود اخرین بار معلوم بود که خیلی عصبانیه که چرا من جواب رد میدم . اخر شب بود بهم پیام داد بالاخره واسه خودم میشی و دیگه نمیتونی جواب رد بدی پس منتظر باش منم حرفش رو به تمسخر گرفتم و گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه . ماجرا از اونجا شروع شد که مادر اینا برای عروسی دختر عمم رفتن یزد قرار شد که منم بعد از تکمیل کردن پروژه دانشگاه برم یزد تو اتاقم بودم داشتم کارامو انجام میدادم دیدم که صدای زنگ در میاد رفتم در رو باز کردم یه دفعه دیدم محسنه تعجب کردم گفتم تو اینجا چیکار میکنی گفت اومدم رامسر کار داشتم الان هم خونه سارا هستم فردا هم میرم یزد سارا خواهر محسنه یعنی دختر خالم که طبقه پایین ما میشینن گفتم اونا که خونه نیستن گفت میدونم کلید رو ازشون گرفتم که امشب رو بمونم گفتم حالا چیکار داری گفت شامپو سارا اینا تموم شده اومدم ببینم شامپو اضافه دارین میدونستم داره دروغ میگه اخه اون هیچ وقت از هر شامپویی استفاده نمیکنه همیشه شامپوی مخصوص همراش هست .برای که حرف زدن ادامه پیدا نکنه چیزی نگفتم گفتم باشه رفتم شامپو بیارم دیدم صدای بسته شدن در اومد رفتم دیدم محسن در روبسته گفتم چیکار میکنی گفت کاری ندارم دستمو گرفتو برد تو اتاق هر چی فریاد کردم که داری چه غلطی میکنی جواب نداد زور من هم بهش نمیرسید که خودمو ازش جدا کنم منو بغل کرد گذاشت رو تخت هرکاری کردم ولم کنه نشد منو سفت گرفته بود همش منو بوس میکرد لب میگرفت زبونشو تو دهنم میچرخوند دیگه داشت حالم بهم میخود کسی رو که جای برادرم میدونستم داشت این غلط ها رو میکرد بهش میگفتم نکن کثافت هیچی نگفت لباسامو در اورد همین طور گردنم رو شروع کرد همین طور میبوسید اومد پایین تر رسید به سینه هام میکرد تو دهنشو میخورد و گاز میگرفت منم جز تلسیم شدن نمیتونستم کاری کنم گریم گرفته بود همین طور سینه هامو میخورد و کم کم میرفت پایین تر میخواست شرتمو در بیاره با دستم گرفتم گفتم چیکار میکنی گفت ول کن کاری ندارم بزور کشید پایین جوری کشید که شرتم پاره شد رو پاهام نشست تا نتونم بلند شم سریع لباساشو در اورد تا شرتشو در اورد سریع چشمامو بستم خندید و گفت چیه ترسیدی به زور دستشو از روی چشمام برداشت باز بغلم کرد و لبامو میخورد منو به پشت خوابوند کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم دیگه گریم گرفت گفتم نکن ولی گوش نداد سریع کرم رو برداشت به کیرشو با سوراخ کونم بعد کمک کم کرد تو بعد یه دفه کرد تو چنان دردی گرفت که داشتم از حال میرفتم همین جوری گریه میکردم گفت گریه نکن همین طور تلمبه میزد منم همین طور درد میکشیدم بعد کیرشو در اورد ابشو ریخت رو کونم دوباره منو برگردوند کیرشو گذاشت رو کسم و باهاش ور میرفت همین طور کیرشو میکشید رو کسم یه دفعه لرزیدم ابم اومد یه لب خندی زد که بیشتر ازش بدم اومد دستمال کاغذی رو برداشت کسم رو پاک کردکیرشو اور دم دهنم گفت بخور گفتم این کار نمیکنم به اجبار کرد تو دهنم ولی من بلافاصله بیرون اوردم گفت نخواستیم بابا داشت پاهامو باز میکرد که منم دستمو گذاشتم رو کستم گفت این چه کاریه گفتم با این جا دیگه کار نداشته باش به زور دستمو کشید کنار گفت کاری ندارم کیرشو گذاشت رو سوراخ کسم همین طور بازی میگرد بهش میگفتم خواهش میکنم کاری نداشته باشه یه دفعه کیرشو کرد تو کسم دیدم از کسم داره خون میاد بلند بلند گریه میگردم گفتم اشغال عوضی این چه کاریه کردی ولی اون توجهی نکرد شروع کرد به تلمبه زدن طوری تلمبه میزد که هم صدای من هم صدای خودش در اومد بعد کیرشو در اورد بغلم کرد اشکام رو پاک کرد گفت دیگه واسه خودم شدی گفتم برو گم شو عوضی بوسم کرد و لباساشو پوشید و رفت بعد از چند دقیقه رفتم هموم بعد لباسامو با رو تختی رو انداختم تو ماشین تا صبح گریه کردم . نمیدونستم چیکار کنم . الان چند ماه از اون ماجرا میگذره وقتی دانشگاه میرفتم همیه فهمیده بودن که من یه چیزیم شده ولی نمیدونستن چی؟ افسرده شده بودم حتی مامانم نگران شده بود منم نمیدونستم این ماجرا رو به مامانم بگم یعنی روم نمیشه نمیدونم چیکار کنم شما یه راه حل به من بگید چند روز پیش پسر خالم محسن محسن بهم پیام داد خودتو اماده کن همین روزا میخوایم بیایم خواستگاری . منم واقعا نمیدونم چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
0 views
Date: May 15, 2018