داستان یک عشق ممنوعه ۲ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل سال سوم وضع جالبی نبود یادم نمیاد حالم هیچوقت به این بدی بوده باشه خودش رو برام ممنوع کرده بود لذت بودن کنارش حرف زدن باهاش و دیدن چشمای نازش رو برام ممنوع کرده بود اومدم تو حیاط اونم درست همون جایی که یه وقتی محسن همیشه اونجا کنارم مینشست نشستم و رفتم تو فکر فکر اتفاقاتی که دیروز افتاد از اول مهر دیگه تو سرویس کنارم نمیشینه تحویلم نمیگیره باهام حرف نمیزنه دیگه بسه همه فهمیده بودن که رابطه من و محسن بد شده از فکر کردن به سوال تکراری چی شد که اینطوری شد بقیه هم خسته شده بودم زنگ تفریح تازه خورده بود حرفایی که میخواستم بهش بگم رو برای اخرین بار مرور کردم و رفتم کلاسشون بین چهارچوب در وایستادم و داخل کلاس رو نگاه کردم سه نفر تو کلاس بودن محمد نامی که پشت صندلی دبیر نشسته بود محسن و یکی از عوضی های کلاس به اسم وحید وحید روی دسته نیمکت جلویی نیمکت محسن نشسته بود و پشتش به به در و من بود طوری جلوی محسن نشسته بود که محسن من رو نمیدید داشتن با هم حرف میزدن با ایما و اشاره به محمد فهموندم که صداش در نیاد _یه بوس بده دیگه خوشگل پسر اینقدر ناز نکن _خفه شو و گورتو گم کن وگرنه بد میبینی _چقدرم اتیشت تنده چیکار میکنی میری به داداشیت لوم میدی داشتم منفجر میشدم ضربان قلبم رو هزار بود و سرم گیج میرفت مشتم رو گره کردم و سنگین ترین مشت زندگیم رو زدم درست تو پهلوش افتاد و مثل مار پیچید به خودش _بدشانسی اوردی داداشیش شنید اونقدر سریع اومدم سروقت وحید که محسن هم منو ندید و شوکه شد خواستم دوباره برم سر وقت وحید که محسن پاشد و جلوم رو گرفت _بهش دست نمیزنی نمیخوام بیفتی تو هچل نوبت من بود که شوکه بشم یعنی نگران من بود _نه _چی جفتمون تعجب کردیم از روز اولی که دیدمش هیچوقت نشد کاری ازم بخواد و بهش نه بگم وحید که هنوزم رو زمین ولو بود با صدای ارومی گفت _من غلط کردم رفیق گه خوردم _معلومه که غلط کردی بوی گهی هم که خوردی بدجور رو مخمه الان که مادرتو گاییدم دیگه ازین کارا نمیکنی تخم سگ ضمنا من رفیق کثافتی مثل تو نیستم _مهدی بس کن چرا هر کی منو چپ نگاه میکنه میخوای بکشیش عصبانی بودم اونقدر عصبانی که چفت و بست دهنم از دستم در رفت _چون عاشقتم چون دوست دارم چون همه زندگی منی جوابش یه سکوت سنگین برای حدود ده ثانیه و یه نگاه خیره تو چشمام بود همیشه ارزو داشتم گرمی دستاشو رو گونه هام حس کنم که دارن صورتم رو نوازش میکنن و امروز گرمی دستاش رو حس کردم فکر نمیکردم دستای لاغر و استخوانی محسن اینقدر سنگین باشن حداقل برای من دستاش برام سنگین بود حتی سنگین تر از دست پدر و مادرم سنگین تر از چیزی که بتونم تحمل کنم هیچوقت نشده بود از کسی سیلی بخورم و گریه کنم هیچکس جز پدر و مادرم ولی الان مجبور بودم غلغلک قطره های اشک که رو صورتم لیز میخوردن رو تحمل کنم _عاشقمی یعنی چی نمیتونستم حرفی بزنم سیلی محسن شوکه ام کرده بود یه نگاه تند به وحید انداختم و رفتم سمت در کلاس _کدوم گوری داری میری جواب منو بده لعنتی نشنیدم نمیخواستم بشنوم از کلاسشون اومدم بیرون و توی راهرو صورتم رو پاک کردم و رفتم پایین وارد توالت دبیرا شدم تا یکم خودمو سبک کنم بعد از اینکه زنگ خورد و همه رفتن کلاساشون از توالت در اومدم و رفتم تا دست و صورتم رو بشورم تو اینه که صورتمو دیدم نزدیک بود دوباره گریم بگیره جای دستای عشقم رو صورتم نقش بسته بود فقط به جرم ابراز احساسم بعد از چند دقیقه راه افتادم و رفتم کلاس زنگ بعدی رفتم سراغ وحید و محمد و بهشون گفتم که حرفی در مورد چیزایی که دیدن و شنیدن نزنن اونموقع بود که فهمیدم محسن هم بهشون گفته ساکت باشن تو زنگای تفریح بعدی که محسن رو ندیدم ولی بعد مدرسه تو سرویس که دیدمش باهام حرفی نزد گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد سعی میکردم خودم رو مشغول اهنگ گوش دادن نشون بدم ولی در اصل همه حواسم به اون بود مثل همیشه روز مزخرف و پراسترسی بود شیش ساعتی چسبیده بودم به گوشی شاید که پیامی بده ولی خب اونقدر عصبی بودم که اخر بیخیال شدم هفت شب برنامه فردا رو درست کردم چندتا قرص اضافه تر از معمول خوردم و خوابیدم فکرم درگیر دیروز بود که مصطفی از راه رسید _سلام چه مرگت شده باز بی خبر بود ماجرا رو براش تعریف کردم _یعنی این وحید کسکش اخرشم ادم نشد خب لازم نیست دیگه نگران وحید باشی اونو میشناسم با کاری که کردی محاله دیگه دور و بر محسن بچرخه _اون کونی رو ادب کردم کلاسشون سی و سه نفرس بقیه رو چیکار کنم تا کی باید نگران این باشم که یه تخم حروم مزاحم محسنم بشه _خب ابله چرا باید نگران باشی همین الانش هم بیشترشون از ترس تو نمیتونن برن سمت محسن فوقش مجبور میشی بازم یکی دو تا دعوا راه بندازی تا حساب کار دست اونایی بیاد که فکر میکنن تو با محسن میونه خوبی نداری _فکر خوبیه چرا به فکر خودم نرسید _چون کسخلی رفیق و مشاور خیلی خوبی بود ولی ادبیاتش گاهی رو مخ بود _مصطفی میشه تنهامون بذاری سرمو چرخوندم اصلا متوجه اومدنش نشدم مصطفی سرشو به علامت قبول تکون داد و رفت عاشق موند و معشوق همون جای همیشگی زیر درخت سرو _تو اردو که اون حرفارو زدی باید منظورتو میفهمیدم بابت دیروزم متاسفم نمیخواستم بزنمت _حق داشتی نباید جلوی اون دوتا اون حرفا از دهنم در میومد _اون حرفا اصلا نباید از دهنت در میومد اخه کی دیده که یه پسر عاشق یه پسر بشه ازت انتظار نداشتم همجنسباز باشی _نیستم هیچوقت هم نمیشم _پس تو چی هستی _یه همجنسگرا یه عاشق _همجنسگرا که با همجنسباز فرقی نداره جفتشون یه چیزن جملش تنم رو لرزوند این یعنی احتمالا رسیده بودیم ته خط تف به این شانس به این زندگی به این دنیا یعنی برای اونم همجنسگرایی مثل خیلی های دیگه معنیش تجاوز و بچه بازی بود شوکه شده بودم نه میتونستم حرف بزنم نه این که حتی تکون بخورم چشام توی چشمای قشنگش قفل بود و فقط یه حرف بینمون رد و بدل شد سکوت تا وقتی که کم اوردم و دوباره اشکم در اومد و اما محسن حرفی نزد بلند شد و رفت چند ساعت بعد بعد از مدرسه وقتی رسیدم خونه حدود دو بعد از ظهر مثل بیشتر روزایی که اون حال مزخرف رو داشتم بعد جمع و جور کردن خودم دو سه تا الپروزولام خوردم و خوابیدم تا هشت شب شب زده بود به سرم یکم منگ بودم ولی هنوزم نمیتونستم اتفاقات امروز و دیروز رو فراموش کنم نفسم تو اتاق بند میومد ولی هوای بیرون خیلی بهتر بود لباسامو پوشیدم و زدم بیرون رفتم به فلکه اصلی شهر حدودا ساعت نه بود رفتم روی همون نیمکت فلزی سبز رنگ وسط فلکه نشستم و رفتم تو فکر تا حدود نیم ساعت بعد _مهدی اون صدا پشت سرم رو نگاه کردم محسن بود اونجا چیکار میکرد اونم تنها _محسن تو اینجا چیکار میکنی چطوری از خونه اومدی بیرون _خونه خودمون نبودم اون خونه رو اونجا میبینی اونجا خونه پدربزرگمه ظهر بعد از مدرسه اومدم خونشون قرار شد شب رو اونجا بمونم ولی الان خیلی دلتنگ اتاقمم ولی وقتی به بابام میگم بیاد دنبالم میگه خودت میخواستی بمونی پس میمونی اگه دلت میخواد بیای خونه خودت بیا میدونه نمیتونم میخواد مجبورم کنه بمونم مگه میتونستم ناراحت ببینمش تحمل ناراحتیش رو نداشتم فرصت خوبی هم بود که باهاش حرف بزنم _برو خونه پدربزرگت با اونا خداحافظی کن خودم باهات تا خونتون میام _واقعا ولی خودت میتونی برگردی _نگران من نباش راهمو پیدا میکنم _باشه پس خودتم بیا که فک نکنن دارم تنها میرم راضی کردن پدربزرگش یه ربع زمان برد پدربزرگش نگرانش بود شاید چون منو نمیشناخت شایدم چون منو میشناخت یا دقیقتر بگم پدرم رو میشناخت اخر زنگ زد به پدرش که دنبالش بیاد ولی وقتی محسن به پدرش گفت با من میاد پدرش مجوز رفتن محسن رو صادر کرد از پدربزرگش خداحافظی کردیم و راه افتادیم خونه محسن تو خیابونی بود که پر از سگ بود جفتمونم از سگ میترسیدیم ولی خب اوایل راه حرفی نزدیم جفتمون تو فکر بودیم ولی وسط راه محسن برگشت سمت من _مهدی اون حرفارو واقعی زدی یا نقش بازی میکردی بهم برخورد واقعا عصبانی شدم _خب معلومه که نقش بازی میکردم چون من یه عوضی کونی ام که که تو سه سالی که مثل برادر بودیم هر روز پشت سرت جق میزدم محسن تو چه مرگته واقعا اینقدر برات سخته باور کنی که عاشقتم _اره سخته سخته باور کنم یه پسر میتونه عاشق یه پسر بشه اونم فقط به خاطر خودش _خب این یعنی فکر میکنی میخوام بکنمت اگه اینطوریه همون بهتر که برم به جهنم برم بمیرم محسن من عاشقتم چرا نمیخوای قبول کنی _میدونم دنبال کون من نیستی ولی واقعا میخوای بدونی چرا نمیتونم قبول کنم عاشقمی چون احساس حماقت میکنم من و تو بهترین دوستای هم بودیم و من الان فهمیدم تو از همون ماه های اول عاشق من بودی فک میکنی هضم این مسىله راحته ضمنا تو همجنسگرایی من نیستم _تو با چیزی که من هستم مشکل داری مگه نه _اره هنوزم میگم همجنسگرا و همجنسباز یه چیزن بوق پژوی 405 مکالمه مون رو قطع کرد پدرش نگران شده بود و خودش اومده بود پی محسن محسن سوار شد و منم به پیشنهاد پدرش که میخواست منم برسونه به بهانه هواخوری جواب رد دادم و شروع کردم به راه رفتن تا یکم اروم بشم ولی خب من عادت داشتم ارامش رو ورقی هزار تومن بخرم و بخورم در نهایت خسته شدم و رفتم خونه و به محسن فرق بین همجنسگرا با همجنسباز رو فهموندم تا وقتی که قبول کرد این دوتا فرق دارن حدود یک ماه وقت برد ولی بدبختی تازه از اونجا شروع شد اون منو به عنوان یه همجنسگرای بی ازار قبول کرد اما از نظرش من مجرم بودم به یه دلیل خیلی ساده دین قبول نمیکرد که اون چیزی که همون دین لعنتی هم ممنوع کرده همجنسبازیه لواط و تفخیذ نه همجنسگرایی اصلا چیزی به اسم همجنسگرا تو قران وجود نداره ولی به هر حال من برای عشقم یه گناهکار بودم یه مجرم مهم نبود که هیچوقت به فکر سکس باهاش نبودم مهم نبود که عشق من چقدر پاک و خالصانه است همه اون روزای خوبمون مهم نبود مهم این بود که اون دوست نداشت عاشقش باشم به یه دلیل خیلی ساده میگفت از عاقبت من میترسه از اتیش جهنم نمیدونست من تو جهنم بزرگ شدم چیزی که واقعا باید ازش میترسید شکستن دل من و خرد کردنم بود از اون روز به بعد بیشتر ازم فراری شد دیگه جز تو سرویس از نزدیک نمیدیدمش حتی تو مدرسه گفته بود نزدیکش نشم منم قبول کردم چون فکر میکردم اینطوری خوشحالتره فک میکردم اگه یه مدت دور و برش نباشم اونم دلتنگم میشه و برمیگرده پیشم اما این وضعیت حدود سه ماه بعد یعنی تا اون روز ادامه داشت روزی که من بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم حسابی بهم ریخته بودم تازه از مدرسه قاچاقی بیرون زده بودم جلوی مغازه اقا یعقوب بقال سرکوچه نشسته بودم و شیشه نوشابه مشکی پپسی تو دستم بود هر قلپ که میخوردم بین فاصله اش با قلپ بعدی یاد یکی از روزای خوبم با محسن میفتادم _فک میکردم اینجا باشی کل مدرسه رو دنبالت گشتم ولی پیدات نبود فک نمیکردم محسن بتونه تو وقت کلاس از مدرسه بزنه بیرون جالب بود _تو که اینقدر نوشابه میخوری چرا تو این چهارسال هیچوقت برام نوشابه نگرفتی _چون ضرر داره نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره بعد از نه ماه دوباره لبخندش رو میدیدم و باید بگم فوق العاده بود خیلی دلتنگ اون قیافه شاد و خندون بودم ولی خیلی وقت بود که همونم ازم دریغ میکرد اومد و کنارم نشست _یعنی اینقدر بهم اهمیت میدی _نه خیلی بیشتر از اینا بهت اهمیت میدم ولی برای تو که مهم نیست _چرا نباشه چرا فکر میکنی من ازت فرار میکنم _چون داری ازم فرار میکنی میگی که منو به عنوان یه دوست میخوای ولی تو عشق منی محسن من نمیتونم یه دوست برات باشم چون خیلی بیشتر از یه دوست بهت وابسته ام سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر شاید برای یک دقیقه یک دقیقه ای که بهم وقت داد تا همه اتفاقات دیروز رو مرور کنم _احمقانس _خب معلومه که احمقانس اگه احمقانه نبود که اینقدر جالب نمیشد _مهدی چرا نمیتونی مثل ادم باشی چرا اینکارارو میکنی _خودت خوب میدونی چرا دیگه از تکرار کردنش هم خسته شدم اصلا با چه رویی میگی ادم باشم ادم بودن یعنی هر تخم حرومی هر کاری با تو بکنه و من ساکت باشم _نه ولی معنیش اینم نیست که قیافه طرفو عوض کنی همچین هم قیافش رو عوض نکرده بودم فقط چندبار با مشت صورتش رو مشت و مال دادم خب اون وحید تخم سگ میخواست دوباره سر به سر محسن من نذاره حالا دماغش شکسته بود زیر چشاش کبود شده بود سه چهارتا از دندوناش ریخته بود تو حلقش اینا که باعث نمیشد قیافش عوض بشه اگرم میشد موقتی بود اگه کلش رو میکردم تو اسید سولفوریک 98 درصد که بدتر بود _ببینم محسن وحید هنوز زندس نه پس خفه شو خفه شو اینم رسما اولین فحش من به محسن بود ولی وقتی با تعجب نگام کرد افتادم به غلط کردن _غلط کردم ببخشید یهویی عصبانی شدم از دهنم در رفت خودت میدونی هیچوقت اینجوری باهات حرف نمیزنم _اشکالی نداره ولی الان میخوای چیکار کنی اگه ازت شکایت کنه چی _نمیکنه چون بهش گفتم اگه منو بندازه تو هچل اتیشش میزنم _واقعا گفتی اتیشش میزنی واقعا اینکارو میکنی _معلومه مگه من با کسی شوخی دارم اونم سر تو یادت رفته که اگه جلومو نمیگرفتی گلوی اون تخم سگو پاره میکردم _ممنون که یادم انداختی حالا اون موکت بر لعنتی رو بده من تا بدبختمون نکردی چند ثانیه مکث در انجام دستور کسی که عادت نداشتم بهش نه بگم یاد چهارشنبه هفته قبل افتادم وقتی که محسن ناراحت بود و من حق نداشتم حرفی باهاش بزنم و مجبور شدم از علیرضا ماجرا رو بپرسم وحید خودش رو از پشت مالیده بود به محسن محسن زده بود زیر گوشش اونم بهش تیکه انداخته بود وحید بازم با این که ماجرای منو و محسن رو میدونست حیف که اون حرومزاده زنگ اخر اجازه گرفته بود و رفته بود پنجشنبه و جمعه ام با خیال این که چه بلایی سرش بیارم گذشت و شنبه صبح تو سرویس وقتی که هر چند دقیقه یبار کاتر رو تو جیبم لمس میکردم به این فکر میکردم که واقعا قراره اینکارو بکنم وقتی زنگ اول قبل اومدن دبیر رفتم کلاس محسن محسن تو کلاس نبود و وحید گرم حرف زدن با دوستاش بود این یعنی بهترین موقعیت برای من یقه لباسش رو از پشت گرفتم کشیدمش عقب و انداختمش رو زمین رفتم رو سینش نشستم و شروع کردم به مشت زدن تو صورتش شاید شش یا هفت بار اونم خیلی سریع تا نتونه جم بخوره اما دقیقا وقتی کاتر رو از تو جیبم بیرون کشیدم محسن از راه رسید و جلوم رو گرفت یک ساعت و خورده ای بعد وقتی که مدیر وحید رو برده بود بیمارستان و من بعد از تعهد دادن پیش معاون از دفتر اومدم بیرون و رفتم تو حیاط محسن اومد سراغم بچه ها هوامو داشتن و حرفی در مورد بخش کاتر به مدیر و معاون نگفته بودن کاتر رو از جیبم در اوردم و دادم دستش _تا کی میخوای به اینکارات ادامه بدی _تا وقتی که همه یاد بگیرن که نباس سر به سر تو بذارن ساکت شد نگام کرد و نشست _میخوای به زور خودت رو تو دلم جا کنی مگه نه مهدی من فقط میتونم به عنوان یه دوست کنارت باشم نه بیشتر _منم نمیتونم برات یه دوست معمولی باشم نه وقتی که فقط به خاطر تو زندم محسن من ازت نمیخوام که برام لخت شی فقط میخوام پیشت باشم میخوام همونطوری که من دوست دارم دوسم داشته باشی این واقعا خواسته زیادیه و فاجعه _اره چون تو دیگه برای من مردی چون دیگه حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم اصلا خودتو تو اینه نگاه کردی قیافت مثل روانیا شده نکنه فک کردی اون عینک گندت اون چشای قرمزت رو قایم میکنه به تو چه که اون کونیا سر به سر من میذارن مگه خودم جوابشون رو نمیدم تو چیکاره ای این وسط بعد از این که حسابی خودش رو خالی کرد پا شد و رفت منم برای چندثانیه مات و مبهوت همونجا موندم تا وقتی که دیدم پاهام دارن میلرزن و دیگه نمیتونم وایستم نشستم جای محسن مثل یه بچه زانوهامو بغل کردم و باریدم مرور حرفای دیروز محسن نزدیک بود دوباره منو به گریه بندازه واقعا چطور میتونست باهام اینطوری حرف بزنه اخر سرش رو اورد بالا _ببین مهدی اومدم حرف اخرم رو بهت بزنم اول این که بابت دیروز متاسفم واقعا زیاده روی کردم میدونم دوسم داری اینم میدونم که بابت چیزی که هستم دوسم داری ولی قرار نیست رابطه من و تو هیچوقت اونطوری که تو میخوای بشه هیچوقت من دوست دارم مهدی اما قرار نیست که عاشقت بشم پس یه لطفی به هردومون بکن و مثل این چندماه دیگه نه پیشم بیا نه باهام حرف بزن شاید اینطوری عشق و عاشقی از سرت بیفته سرمو انداختم پایین تا خنده ام رو قایم کنم از سرم بیفته مگه این حس فقط یه شهوت معمولی بود که مثلا با جق و دوش اب سرد از سرم بیفته _اگه دور بودن از من خوشحالت میکنه باشه دیگه نمیام سمتت _خوشحالم نمیکنه مطمىن باش ولی برامون بهتره بعد بلند شد و وایستاد _حرف دیگه ای هم داری _اره مراقب خودت باش چون من دیگه نمیتونم بدون حرفی رفت بیچاره از نقشه ام خبر نداشت نمیدونست چه بلایی قراره سر خودم بیارم به شیشه توی دستم نگاه کردم اخرین جرعه رو رفتم بالا و بازم رفتم تو فکر اگه قرار نیست تو زندگی من باشه اگه قرار نیست که پیش من خوشحال باشه پس این زندگی به درد نمیخوره شب قشنگی بود سینه سیاه اسمون به برکت ستاره هاش میدرخشید و ماه کامل مثل ستاره طلایی روی سینه کلانترهای غرب وحشی خودنمایی میکرد ماه کامل همیشه حس عجیبی بهم میداد هر چی نباشه من پیر شده همون بچه هفت ساله ای بودم که ارزو داشت که زیر نور ماه تبدیل به گرگ بشه و پدرش رو تیکه پاره کنه ماه نوستالژیک ابله رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم پشت میزم نشستم و نگاهم رو به ساعت دوختم وقتش بود نه شاید هنوزم برای فکر و جمعبندی وقت داشتم خب اون قرار نیست هیچوقت عاشق من بشه ما قرار نیست کنار هم خوشحال باشیم اون قرار نیست دلتنگ من بشه چون ازم متنفره کاش جمعبندی نمیکردم نیازی به بغض اونم تو این لحظه های اخر نبود خم شدم و کمد رو باز کردم جعبه قرصام و شیشه الکل رو اوردم بیرون خب اینجا چی داریم اتانول 95 درصد ازمایشگاهیم هشت تا امپول ویتامین و که دکتر به خاطر کمبود ویتامین داده بود فلوکستین الپروزولام لورازپام زولپیدوم چندتا ریتالین که از بین قرصای داداش کوچیکه اوتیسمیم کش رفته بودم ایبوپروفن مفنامیک اسید استامینوفن کلریدیاز پوکساید امی تریپتلین نیتروگلیسرین زیرزبونی وارفارین و اول سر امپولارو شکستم و ریختمشون تو یکی از دوتا لیوانی که اورده بودم بعد رفتم سراغ قرصا شاید یه ربع در اوردنشون وقت برد 203 قرص توی لیوان بزرگ جلوم سر پر و کامل لعنتی خوردن این همه قرص حتی برای یه معتاد به قرص مثل منم سخت بود یهویی خندم گرفت فک کن چقدر بدبخت بودم که حتی لازم نبود برای خریدن قرصا برم داروخونه چند سی سی ویتامین رو رفتم بالا قرص هارو مشت مشت به زور اب معدنی روی میز رفتم بالا و موند الکل یکم الکل با ته مونده اب توی بطری اب معدنی قاطی کردم و اونم رفتم بالا به سلامتی پسری که هیچوقت به چیزایی که ارزوشو داشت نرسید از سر میز بلند شدم و کلید قفل در رو چرخوندم و برای اولین بار بعد هشت سال در رو باز گذاشتم نمیخواستم بعد مردنم برای بیرون اوردن جسدم مجبور بشن درو بشکنن پیام خداحافظی که برای مصطفی نوشته بودم رو براش فرستادم گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تو کمد و کلیدش رو زیر چرخ خیاطی مادرم قایم کردم تا بابام به هوای چیزای باارزش نیاد سروقت کمدم نامه خداحافظی مادرم رو هم همونجا گذاشتم و بعد رفتم تو رخت خوابم و مثل همیشه درگیر خیالاتم در مورد محسن شدم اخرش هم مثل همه این سال ها با چشای گریون خوابم برد مشغول شستن دستام تو دستشویی بودم که پرستار بخش وارد شد _اقا مگه من به شما نگفتم که نباید تنها جایی بری همین الان برگرد به تختت حوصله حرف زدن و اعتراض نداشتم برگشتم به تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم منگ و گیج بودم البته حس اشنایی بود دیروز حرفای جالبی از یکی از پرستارا شنیدم مثل این که به دلیل ایست قلبی هشت دقیقه مرده بودم و اگه التماس های مادرم به پزشک ها برای تلاش برای احیای مجدد نبود من الان زیر خاک بودم مثل این که مجبور شدن جدای شستشوی معده چندبار دیالیزم کنن و یا اینکه برعکس چیزی که فکر میکردم چند ساعت چرت نزدم و سه هفته تو کما بودم _اقا بلند شو باید بازم خون بگیریم ازت _بازم مگه طلبکارین از دیروز که به هوش اومدم این بار دهمه که ازم خون میگیرین _باید به صورت متوالی خونتو چک کنیم تا وقتی که ببینیم دیگه مشکلی نداره حالا دست راستتو بیار جلو پاشدم و رو لبه تخت نشستم و دستم رو دراز کردم بیمارستان جای جالبی بود ادمای جالبی هم داشت به خصوص تو بخش اعصاب مثلا یه پسر دوازده بود که میگفت رهبر اصلی داعش اونه یا یکی که میگفت جن تسخیرش کرده یا من با همون پسر راحت تر بودم ادم جالبی بود چرت و پرت بامزه هم زیاد میگفت هیچوقت نفهمیدم چش بود شاید مواد زده بود یا شاید نمیدونم سه روز بعد پدر و مادرش اومدن و بردنش گاهی دلم برای بیمارستان تنگ میشه به نظرم واقعا جای جالبیه همه چیش جالبه جز غذاش خب برگردیم به داستان صبح روز پنجم مثل همیشه یه دکتر از همونا که هیچوقت نمیفهمم چیکارس فرستادن سراغم البته این اون قبلی نبود یه پسر جوون عینکی حدودا سی ساله بود دکتر قبلی چی شده بود نمیدونم شاید بازنشسته شده بود شایدم حوصله دیدن دوباره منو نداشت _مهدی مقصودی خب میدونستی که زنده موندت معجزست _اگه میمردم معجزه بود دکتر خودت حساب کن شیش تا خودکشی ضربه مغزی و سه بار کما دنیا اومدنمون که هیچی انگار مردنمون هم دست خودمون نیست _اگه خیلی دلت میخواد بمیری باید بگم که مردنش رو که مرده بودی ولی شانس اوردی _شانس اوردم اگه شانس میاوردم که سینه قبرستون بودم وقتی اینو گفتم سرشو از تو برگه بالا اورد و نگام کرد طوری که انگار این حجم از حماقت و بیشعوری رو تو هیچکس ندیده بود منم زل زده بودم تو چشاش اخه هنوزم یکم گیج بودم شاید فکر میکردم مسابقه زل زدنه چندتا سوال ازم پرسید و اخر رسید به اخرین سوال _یه سوال ازت میپرسم میخوام راستشو بهم بگی دوباره فکر خودکشی تو سرته _معلومه زنده بمونم که چی بشه میمیرم و راحت میشم داغ کرد از سر و روش حرص میبارید _نمیدونم چطور دکتر گلپایگانی رو پنج بار خر کردی که بستریت نکنه ولی با این حجم افسردگی تو هم برای خودت خطرناکی هم برای بقیه امشب منتقلت میکنم به بخش اعصاب و روان تا تحت درمان قرار بگیری بعد کاغذاش رو از رو پتوم جمع کرد و رفت خب افتادم تو هچل اتفاقات اون روز و نحوه خلاص شدنم از دست اون دکتر جوون رو تعریف نمیکنم چون هم خیلی ناراحت کنندس هم برام سخته بنویسمش فقط یه اشاره کوتاه میکنم و میگم که به خاطر حرفای احمقانه من مادرم وسط بیمارستان رگ بازوشو زد و روز هشتم که از بیمارستان مرخص شدم تو ماشین و تو راه برگشت به خونه به همون چیزی فکر میکردم که قبل خودکشی تو سرم بود ممکنه که دلش برام تنگ بشه و باز همون جوابی که اون شب به خودم دادم رو برای خودم تکرار کردم محاله تو چشات نگاه کرد و گفت حالش ازت بهم میخوره گفت ازت متنفره فک میکنی وقتی دلتنگ زندت نمیشه بعد مردن دلتنگت میشه خب من اشتباه میکردم روز اول مدرسه بعد از نوروز اون روز به سرویس نرسیدم سرویس هم خودش دیر راه افتاده بود پس منو جا گذاشت و رفت ساعت هشت رسیدم به مدرسه و رفتم سر کلاس بعد از کلاس بچه هارو که هی میپرسیدن اون دو هفته کجا بودی رو پیچوندم و رفتم به ازمایشگاه جایی که به عنوان مسىولش کلیدش رو داشتم پس مشکلی برای ورودم نبود کاری برای انجام دادن نداشتم فقط حوصله دروغ گفتن به بقیه رو نداشتم در رو پشت سرم قفل کردم تا کسی نیاد زیر یک دقیقه بعد مصطفی اومد رفتم و در رو باز کردم اومد تو ولی وقتی خواستم در رو ببندم یه دست جلوم رو گرفت اومد داخل و هلم داد عقب و بعد در رو قفل کرد محسن بازوم رو گرفت منو کشید و برد به اون سر ازمایشگاه بهتون قول میدم اون سیلی و حرفایی که بعدش زد دردناک ترین زخم روحی زندگیم بود _چه غلطی کردی چیکار کردی کثافت حرومزاده میخواستی خودتو بکشی به خاطر من اصلا فکر کردی که اتفاقی برای توی احمق بیفته چه بلایی سر من میاد فکر عذاب وجدان منو نکردی نترسیدی بلایی سر خودم بیارم اشکامو پاک کردم سعی کردم بلند تر از خودش سر خودش داد بزنم ولی نمیتونستم _عذاب وجدان اصلا برای تو هم فرقی میکنه ها مگه منو ادم حساب میکنی مگه برات ارزشی دارم مگه برات مهمم سیلی دوم _تو چه مرگته چرا فکر میکنی برام مهم نیستی خودم رو جمع و جور کردم _چرا ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره اینا حرفای کی بود مگه وقتی داشتی اون حرفارو میزدی به من فکر کردی اون موقع مگه برات مهم بود که با حرفات چه بلایی سرم میاری اگه واقعا برات ارزشی داشتم لازم نبود تو بیمارستان هفت روز چشممو به در بدوزم تا پیدات شه ساکت شد روی نزدیک ترین صندلی نشست و و گریه کرد تحمل اشکاش رو نداشتم واقعا شکنجه بود برام جلو پاش زانو زدم و با انگشت شستم اشکاشو پاک کردم _معذرت میخوام ببخشید عصبانی شدم نمیخواستم ناراحتت کنم گریه نکن محسن طاقت ندارم هلم داد عقب بلند شدم و اون ادامه داد _فردای همون روزی که اون حرفارو بهت زدم اونقدر عذاب وجدان داشتم که همه جارو دنبالت گشتم تا بهت بگم متاسفم یادته میخواستی بیام بیمارستان با چه رویی چطوری میومدم وقتی به خاطر من نزدیک بود بمیری اصلا مگه من خبر داشتم که به هوش اومدی حرفی نزدم و فقط چشمامو به زمین دوختم دوباره گریم گرفت حق با اون بود اگه بلایی سر خودش میاورد چی چیکار کرده بودم یعنی اینقدر احمق بودم که حتی یک درصد هم احتمال ندادم که بلایی سر خودش بیاره حس یه نامرد خودخواه رو داشتم یه بچه تخس که اونقدر زار میزنه که به چیزی که میخواد برسه لعنت به من اون لحظه حاضر بودم به پاش بیفتم ولی میدونستم فایده ای نداره با همون بغض و چشمای گریون دوباره پیش پاش زانو زدم _حق با توىه من فقط یه عوضی خودخواهم که که لیاقت دوست داشتن تو رو نداره فکر میکردم واقعا ازم متنفری _اون موقع نبودم ولی الان چرا خودکشی وقتی کم میاری همچین گناهی میکنی دیگه باهات حرفی ندارم پاشد و رفت سمت در قفل رو باز کرد و بعد _اگه یبار دیگه بلایی سر خودت بیاری به خدا قسم خودمو میکشم پس اگه واقعا دوسم داری بهتره مراقب کارات باشی در رو پشت سرش بست و رفت سرمو گذاشتم رو صندلی و گریه ام رو ادامه دادم اصلا یادم نبود که اونور میز مصطفی تمام مدت اروم و بی صدا نشسته بود ولی وقتی یادم افتاد نشستم رو صندلی و دلیل کارش رو ازش پرسیدم _چرا بهش گفتی _چون تنها ادمی بود که میتونست جلوتو بگیره بعد خوندن پیامت سریع فرستادمش برای محسن بعدم زنگ زدم به گوشیت ولی خاموشش کرده بودی همون لحظه زنگ کلاس خورد و منم بعد شستن صورتم ازمایشگاه رو بستم و با مصطفی رفتم سر کلاس از وقتی برگشته بودم خونه گوشیمو روشن نکرده بودم اون روز وقتی رفتم خونه گوشیمو روشن کردم 47 تماس بی پاسخ و هشت تا پیام توی سه روز اونم فقط از دو نفر بعدا فهمیدم روز چهارم مصطفی اومده خونه و با مادرم حرف زده و فهمیده تو کمام بعد رفته به محسن گفته چیزی که اون روز واقعا نابودم کرد یکی از پیامای محسن بود چرا جوابمو نمیدی لعنتی کثافت اشغال اگه مرده باشی به خدا خودمو دار میزنم لعنت بهت یه موقع بهترین دوستم بودی داداشیم بودی ولی الان به لطفت سه روزه از نگرانی نخوابیدم تورو خدا اگه این پیامو میبینی لطفا جوابم رو بده دارم از نگرانی میمیرم لعنت به من واقعا چه غلطی کرده بودم اگه اتفاقی براش میفتاد چی اصلا بعد از کاری که باهاش کردم لیاقت عشقش رو داشتم معلومه که نه خودم رو جای اون گذاشتم و اونو جای خودم حتی اگه حسی هم بهش نداشتم به عنوان کسی که یه زمانی بهترین دوستم بود بهم میریختم اگه حسی هم بهش داشتم که دیگه بدتر از خودم متنفر شدم از ضعیف بودنم از این که از اون مهدی مغرور بیخیال رسیده بودم به ادمی که گدایی محبت میکرد از این که یه خودخواه عوضی بودم که ممکن بود تنها ادمی که تو زندگیم برام عزیز بوده رو به کشتن بدم کاری که بعد از اون کردم دور شدن از محسن بود فکر میکردم اگه دور و برش باشم بهش صدمه میزنم محسن هم از اون روز تا اخر سال سوم یک کلمه هم باهام حرف نزد از چت هم خبری نبود برام سخت بود ولی شاید کار درست همین بود شاید نباید دور و برش میبودم وضع ادامه داشت تا روز تولدش وقتی در رو باز کرد خیلی خوشحال شدم هم از دیدنش هم از این که حاضر شده منو ببینه وای فرشته خوشمل من دو ماه بود که ندیده بودمش شاید برای همین انقدر زیبا میدیدمش شایدم به خاطر اون ست ابی قشنگش بود نمیدونم فقط میدونم اگه میتونستم بقیه عمرم رو با بوسیدنش میگذروندم _سلام _سلام تولدت مبارک خب همونطور که انتظار داشتم دقیقا مثل سال قبل جوابش فقط یه لبخند تصنعی بود _بیا تو اومدم داخل تو حیاط و در رو پشت سرم بستم هیچوقت داخل خونشون نشده بودم معمولا دم در کادوم رو میدادم و میرفتم کنار اب انبار قدیمی تو حیاطشون نشستیم و منم طبق عادت محو چشماش شدم _اینطوری نگام نکن ناراحت میشم _معلومه که ناراحت میشی از داداشی هم بودن رسیدیم به فرار تو از من _دوباره شروع نکن _چرا اینقدر از دوست داشته شدن میترسی _نه از تو میترسم _از من چرا _تو میخواستی به خاطر من وحید رو بکشی حتی خودت رو مهدی تو داری عقلت رو ازدست میدی خندم گرفت من که همیشه اینطوری بودم مگه دفعه اول بود که به خاطرش حاضر بودم بمیرم _به چی میخندی مگه چیز خنده داری گفتم _میخندم چون دیوونم وگرنه الان باید گریه میکردم محسن خودتم میدونی که عاشقتم میدونی که چاخان نمیکنم میدونی که پی سکس و سواستفاده ازت نیستم پس چرا اینطوری میکنی باهام _چون عشقت ممنوعه است گناهه فک میکنی بعد از چهارسال که اونقدر صمیمی بودیم تحمل این وضع برام راحته میدونی وقتی فهمیدم خودکشی کردی چه حس و حالی داشتم سرمو انداختم پایین تموم این چهارماه رو به کاری که کردم فکر میکردم واقعا اگه بلایی سر خودش میاورد چی اگه من میموندم و اون میرفت نه دوباره نه فکر کردن بهش شکنجس _خب پس هنوزم مشکلت شخصیت منه یه همجنسگرا حرفی نزد سرشو انداخت پایین این خودش همه جوابی بود که نمیخواستم بشنوم سکوت _محسن حداقل بزار گاهی باهات چت کنم دیگه اجازه این رو که میتونی بدی قول میدم نه سمتت بیام نه باهات حرف بزنم ولی همه راه هارو روم نبند _باشه ولی حق نداری باهام عاشقانه چت کنی خوشم نمیاد گاهی وقتا خیلی قربون صدقم میری خجالت میکشم اصلا چرا باید عاشق من باشی _چون یه ادم کاملی حداقل برای من هم خوشملی هم باهوش و درسخونی هم اخلاقت خاصه هم با شخصیتی دقیقا مجموع چیزایی هستی که دوست دارم لپاش گل انداخت _خوبه گفتم ازم تعریف نکنی _سعی میکنم ولی نمیشه اخماش رفت تو هم اخم هم میکرد خوشگل بود ولی ناراحت میشدم _حالا ناراحت نشو ازم منم دیگه میرم مراقب خودت باش تا دم در باهام اومد خداحافظی کردیم و منم راه افتادم سمت خونه خب زیاد باهاش چت نمیکردم که ازم زده نشه معمولا تو اتاقم روی میز مینشستم و حرص میخوردم گاهی هم گریه ام میگرفت شبا رو هم که مثل همیشه با خیال و توهم میگذروندم تابستون تموم شد و رسیدیم به سال چهارم اگه فکر میکنین سال سوم بد بود بزارین با سال چهارم اشناتون کنم جدای رابطه خرابم با محسن به لطف کسی که هیچوقت نفهمیدم کیه همه همکلاسی های من و اون داستان احساس من به محسن رو فهمیدن برای محسن خوب بود چون کسی از ترس من مزاحمش نمیشد ولی برای من سخت بود نگاه های خیره بقیه بهم و دورو بودنشون ازارم میداد یک ماه از شروع نگذشته بود که کلا ارتباطم با همه جز مصطفی و علیرضا قطع کردم چون تنها ادمایی بودن که درکم میگردن البته علیرضا همکلاسی محسن بود و چون پشت کنکوری بودیم زیاد نمی اومد مدرسه پس فقط مصطفی رو کنارم داشتم رفتار دبیرا هم باهام عوض شده بود نمیدونم شاید کل مدرسه خبر داشت زنگای تفریح دربست تو کلاس میموندم و گاهی هم میرفتم کلاس محسن تا از پنجره کلاسشون اون رو مشغول بگو بخند با دوستاش ببینم تا هم خوشحال شم هم حرص بخورم محسن هم دیگه کمتر باهام چت میکرد از اول تابستون داشت برای کنکور میخوند منم مزاحمش نمیشدم نمیخواستم به خودش ودرسش لطمه بزنم دبیر نیومده بود و بیکار بودم رفتم ازمایشگاه و وقتی که در رو باز کردم محسن اونجا بود ازش پرسیدم که چرا اونجاست گفت که امتحان داشته و یادش رفته موقع اومدن از دفتر به بهانه حرف دبیر کلید زاپاس رو برداشته و اومده اینجا خب فرصت خوبی بود که باهاش حرف بزنم گفتم که رو یکی از صندلی ها بشینه و خودمم رفتم و رو به روش نشستم یهو لپاش گل انداخت فک کردم نگرانه _چی شده _هیچی _نکنه نگرانی که کار اشتباهی بکنم اخماش رفت تو هم _میدونم از این کارا نمیکنی میدونم که واقعا دوستم داری ولی پیشت معذب میشم _خب منم پیشت معذبم فک میکنی برام راحته نه همش نگرانم که کاری کنم یا حرفی بزنم که از دستم ناراحت شی _ولش کن اصلا تو برو به کارات برس منم یکم درس میخونم پاشدم و رفتم سراغ بشر ها و ارلن ها و مشغول تمیزکردن و مرتب کردن مواد شیمیایی شدم _مهدی _جانم _بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم رفتم و رو همون صندلی جلوش نشستم _ببین مهدی من از این به بعد کل وقتم رو برای کنکور میخوام بزارم تلگرامم پاک میکنم ازت میخوام دیگه بهم پیام ندی نمیخوام فکرم درگیر مساىل حاشیه ای بشه _مساىل حاشیه ای منم مساىل حاشیه ایم _نه ولی میخوام همه فکرم رو کنکور متمرکز باشه _باشه هر چی تو بخوای _قول بده که دیگه هیچوقت بهم پیام نمیدی _حتی بعد از کنکور _اره اینطوری برای هردوتامون بهتره _برای هردوتامون بهتره فک نمیکنم ولی اگه این چیزیه که میخوای باشه قول میدم _جون منو قسم بخور قسم خوردم و تعهد رسمی شد دقیق بخوام بگم گور خودمو کندم _یه چیز دیگه هم میخوام بگم _چی _تو واقعا از همون وقت اشنایی مون عاشقم بودی خب جفتمون داغ کردیم _اره فقط دو ماه وقت برد تا عاشقت بشم _پس چرا همون اول نگفتی چرا چهار سال بعد _دلیلشو داری میبینی گفتم عاشقتم و اخرش رسیدیم اینجا حرفی نزد فقط خیره شد به من بعد هم دوباره مشغول درس خوندن شد و منم رفتم تا به بقیه کارم برسم شیش ماه و نیم ندیدمش اوایل سعی کردم خودمو مشغول کنکور کنم ولی نتیجه نهایی خیلی هم خوب نبود منم دوباره خریت کردم و بعد کنکور رفتم سراغ یه دوست قدیمی اعتراف میکنم دلم خیلی برای الکل تنگ شده بود بعد از کنکور روزای خوبی داشتم با یه ورق قرص و یکم الکل و یکم فراموشی چند روز قبل از عید قربان رفتم که ببینمش فرشته خوشملم پزشکی قبول شده بود ولی حیف که با رفتنم فقط خوشحالیشو خراب کردم خیلی خوشگل شده بود خوشگل تر از هروقت دیگه وقتی در رو باز کرد دلم لرزید شیش ماه بود که ندیده بودمش حتی امسال از ترس ناراحت کردنش روز تولدش هم به دیدنش نیومدم ولی اخر کم اوردم و اومدم بعد از سلام و احوالپرسی مثل تولد سال قبلش رفتیم کنار اب انبار تو حیاطشون یکم درمورد نتیجه کنکور حرف زدیم و بعد _مبارکه اقای دکتر _مرسی تو چیکار کردی _سه هزار و خورده ای اخماش رفت تو هم _مهدی ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم چرا اینطوری شده رتبت _بیخیال فوقش میمونم برای سال بعد _بهتر نبود به جای تلف کردن وقتت درس میخوندی اصلا درس خوندی _اره ولی استرس کار دستم داد حرفی نزد باور نمیکرد که به خاطر استرس به این حال و روز افتاده باشم _واقعا به خاطر استرس بود واسه این نبود که مشغول فکر کردن و خیالبافی در مورد من بودی _به خاطر استرس بود نگران نباش پشت سرت جق نمیزدم _منظورم این نبود حسابی عصبانی شد داشت میلرزید _معذرت میخوام از دهنم در رفت _اصلا تو چه مرگته خودتو ببین داغون شدی نکنه معتاد شدی _معتاد که نه ولی گاهی یکم الکل و قرص میخورم البته این که مهم نیست مهم اینه که من یه همجنسگرام که اخرش میرم جهنم و خدا چوب میکنه تو کونم خیلی وقت بود نزده بود در گوشم ولی بازم گریم گرفت واقعا نمیفهمم چرا اون دستای ظریف اینقدر دردناک بودن _چیکار کردی با خودت نکنه میخوای منو زجر بدی الکل قرص تو چه مرگته داری خودتو میکشی از خدا نمیترسی از جهنم خب از بدی های من اینه که وقتی گریم میگیره زیاد حرف میزنم _خدا کدوم خدا مگه خدایی هم هست اون موقع مادرم جلوی چشام خودشو اتیش زد خدا کدوم گوری بود وقتی بابام روم خوابیده بود خدا کدوم گوری بود تو کل این زندگی نکبتی که هر شبش با گمربند و کتک و گریه میگذشت خدا کدوم گوری بود وقتی که تنها چیزی که تو دنیا میخواستم تو بودی خدا کدوم گوری بود خفه شدم واقعا بیش از حد حرف زدم اینو از اون چشمای متعجب و وحشت زده محسن فهمیدم فکر میکرد من مذهبی ام ولی فقط کریم نیست که مسلمون نیست اون پسری که پنج سال وضو میگرفت و کنارش یا همون نزدیکیا تو مدرسه نماز میخوند تا مراقبش باشه و تنهاش نذاره مسلمون نبود یه چپ بی خدا بود اشکام رو از رو صورتم پاک کردم و سرمو انداختم پایین _انگار زیادی حرف زدم فقط اومده بودم قبولی پزشکیت رو بهت تبریک بگم اقای دکتر بدون حرف اضافه راه افتادم دم در سرمو چرخوندم تا برای اخرین بار ببینمش زل زده بود به یکی از درختای تو حیاطشون کاملا قفل کرده بود در رو پشت سرم بستم و رفتم چند ساعت بعد بهم پیام داد سلام مهدی نمیدونم برات چه اتفاقاتی افتاده نمیدونم چقدر درد داری که کارت کشیده اینجا ولی تورو خدا به خاطر منم که شده نرو سمت این چیزا ولشون کن حیفه که اینطوری خودتو نابود کنی بهم قول بده که ترک میکنی خب منم قول دادم اونم مثل همیشه مجبورم کرد جونش رو قسم بخورم نمیدونم چرا برای اون که فرقی نداره نه شش عصر ده روزه که به الکل لب نزدم دیگه با قرص نمیخوابم اگرچه هر شب بیست باری از خواب میپرم ولی خب جون عزیزترین ادم زندگیم رو قسم خوردم الانم پای میزم نشستم و دارم اخرین جملات رو تایپ میکنم اعتراف میکنم مثل بچه ها نشستم و دارم گریه میکنم نمیدونم چرا شاید چون فکر میکنم حق من نیست که داستانم اینطوری تموم بشه شاید چون فکر میکنم لیاقت عشقش رو داشتم و دارم و فقط مثل همیشه بدشانسی اوردم ولی خب اون دو هفته دیگه میره دانشگاه و دکتر میشه و امیدوارم که برای همیشه تو زندگیش خوشحال و خوشبخت بشه منم با یه دل عاشق و خرد شده میمونم و مینویسم مینویسم تا شاید اروم بشم داستان من همینجا به اخر میرسه امیدوارم لذت برده باشین پایان نوشته

Date: April 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *