این داستان برگرفته از خاطرات محبوبه دوست دختر دوران دبیرستانم است که زندگی بسیار پرفراز و نشیبی را تجربه کرده بود و دوران های سخت دختران در ایران را نشان می دهد و بیان گر بسیاری از مشکلات برای زنان از دوران کودکی تا بزرگسالی می باشد تیرماه 1384 من محبوبه 17ساله کلاس دوم ادبیات دبیرستان بهشت اصفهان امسال قراره برم سوم ولی دیگه اصلا شوقی به تحصیل ندارم دوستام منو زلیخا صدا میزنن بعضی هاشون هم توران ایران زمین فقط هم به خاطر اینکه چشمای درشت مشکی دارم و کمی قدبلندم پدرم یه فروشنده ورشکسته بود که اعتیاد زندگیشو آتیش زده بود و مادرم یه زن عصبی شده بود که دیگه نمیتونست مسئولیت من و دوتا خواهر بزرگ ترم را به دوش بکشه و هر روز زندگیمون بدتر میشد گاهی میخواستم حسرت بعضی دوستامو نخورم ولی نمیشد گاهی وقتا نمیشه اونجور که دوست داری پیش بره اما باید خیلی چیزا را نبینی و نشنوی یک ماهی از تعطیلات تابستون گذشته بود که زن عموم اومده بود خونمون و سراغمو میگرفت عموم هم کویت کار میکرد و اکثر وقتا نبود ما دل خوشی از زن عموم نداشتیم چون معلوم نبود چجوری وارد زندگی عموم شد و زن خیلی مرموز و مشکوکی بود تازه پشت سرش هم حرف هایی بود که قبلا خاله بوده و با چندتا جنده کار می کرده اما نمیتونستم دقیقا بفهمم با من چکار داشته و مادرم به شدت از ارتباط و رفت و آمد با اون منو منعم کرده بود ولی من دختر اهل شیطنت و لجبازی بودم و وقتی چند روز بعد زن عموم را خونه مادربزرگم دیدم خیلی با من مهربون شده بود شوخی میکرد و حس دوستانه خوبی با من برقرارمیکرد تا اینکه بامن قرار گذاشت برای آخر هفته ساعت5عصر برای گردش و خرید بریم بازار و منم قبول کردم پنج شنبه عصر به همراه زن عموم که نزدیک40سالش بود رفتیم بیرون و اون آرایش خیلی غلیظی کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود توی مسیر داشت از اینکه چندسالم شده و دارم میرم کلاس چندم و این چیزا صحبت میکرد تا اینکه گفت دوست پسر پیدا نکردی منم تا اون موقع با پسری رابطه دوستانه نداشتم و بهش گفتم ولی اون چیزی نگفت چیزی نگذشت که منو برد تو یک مغازه موبایلی و قیمت چند مودل گوشی را پرسید و به من گفت میخوام یه موبایل برات بردارم من اولش نمیدونستم چکار کنم و چی بگم ولی اون زود کاراشو انجام میداد و منتظر حرف من نمیشد برای همین یه نوکیا برام خرید و یه سیمکارت و گفت از این به بعد باهم در ارتباطیم شب شد و یه تاکسی گرفتیم که اول من برسم خونه و بعد هما زن عموم بره خونشون توی مسیر که پیش هم نشسته بودیم خیلی دستامو میگرفت توی دستاش و میمالید و نازمیکرد قبل از رسیدن هم به من دوتا سی دی فیلم داد و گفت تنهایی ببین بقیه نفهمن یکم فیلم های اونجوری صحنه دار برات آوردم قشنگه تا اینکه من رسیدم و باهم خداحافظی کردیم شب ساعت 11 اولین پیام ازطرف هما اومد و نوشت حال موبایلت چطوره منم اس ام اس دادن برام خیلی تازگی داشت و هیجان انگیزبود و شروع کردم به پیام دادن باهاش تا 2نصف شب پیام دادنمون تموم نمیشد تا اینکه اون انگار خوابید چون دیگه جواب نمیداد ولی من خوابم نمیبرد چون حرف آشنا شدن بایه پسر مطرح شده بود و من تمام افکارم ریخته بود به هم نصف شب کامپیوترو روشن کردم و سی دی ها را گذاشتم وای خدای من هما به من فیلم های کاملا سکسی و پورنو داده بود و نمی دونستم هدفش از این کار چیه و اگه یکی از خواهرام یا مامانم میفهمید خیلی بد میشد تا اینکه چندروزی گذشت و هما قرار شد اون پسری که ازش حرف میرنه را یه بار بیاره من ببینمش سه شنبه 13مرداد84 و قرار کوفتی و بعدازظهر سگی هما توی پارک سرکوچشون بامن قرار گذاشت که منو با پسری که میگفت اسمش موسی هست را معرفی کنه میگفت از فامیل های دورشون هست و پسر خوشتیپ و خوبیه تا اینکه نیم ساعت گذشت و موسی نیومد هما از من خواست که بریم خونشون که هروقت موسی اومد بریم توی پارک برای همین رفتیم باهم توی خونه چند دقیقه ای گذشت که دیدم زنگ خونه زده شد یکم دلشوره داشتم و احساس میکردم حضور هما زن عموم داره استرسمو بیشتر میکنه وقتی هما آیفونو برداشت فهمیدم همون موسی زنگ زده و گفته موبایلش خاموش شده برای همین هما راهش داد تو وقتی اومد تو یه پسر چارشونه پایین شهری بود که تیپش هم بد نبود ولی خیلی بد نگاه میکرد قیافش یکم به پسرای شر و خلاف میخورد با هما دست داد و نگاه بد و معناداری به هما کرد و انگار همو بیشتر از اینا میشناختن من اونجا مانتو و شلوار جین پوشیده بودم و شالم تا نصفه رو سرم بود ولی موسی نگاه بدی به من کرد و چشماش هیز بود هما اونو برد توی هال نشوندش و رفت چایی براش ریخت و اومد پیش من و منو برد توی اتاق گفت بیا یکم راحت تر بپوشیم و بریم تو هال موسی از خودمونه ولی من اصلا راحت نبودم نمیخواستم اون بدن منو ببینه تا اینکه یکم نشستم رو تخت خواب عموم اینا و رفتم توی هال دیدم هما زن عموم داره با اون پسره موسی پچ پچ میکنه خودمو زدم به اون راه و نشستم روی کانابه ولی اون پسره اصلا اهل خوش و بش کردن نبود و اصلا انگار برای این کارا اصلا نیومده بود فقط انگار منتظر یه چیزی بود که زود وقتش برسه یه یک ساعتی اینجوری گذشت و ما فقط ماهواره و رقص میدیدیم تا اینکه یه دفعه هما رفت تو اتاق و بعد از یک ربع منو صداکرد وقتی رفتم تو اتاق دیدم حسابی آرایش کرده و یه لباس تاپ سکسی پوشیده و شروع کرد با خنده و شوخی لباسا بیرونم مثل مانتو و تیشرتمو دربیاره و شوخی شوخی سینه هامو میگرفت و میگفت چرا راحت نیستی منم بهش میگفتم میخوام برم اما اون اصلا نمیذاشت و معلوم بود یه نقشه داره خیلی اصرار کرد و تلاش کرد تا شلوارمو درآوردم حالا دیگه فقط یه تاپ و شورت پام بود منو نشوند رو تخت و شروع کرد بامن حرفای سکسی بزنه و در حین صحبت کردن دستشو روی رون و بدنم میذاشت و آروم حرکت میداد با لمس کردن اون موهای گردن و بدن من سیخ میشد و حس تازه ای بهم دست میداد خوب بود دوستش داشتم چون داشتم تحریک شدنو تجربه میکردم اما میدونستم چیزی بیش از این در انتظارمه هما همین که داشت بامن حرف میزد یه دفعه به بهانه موبایلش رفت بیرون و بلند گفت موسی جان بیا پیش محبوبه اینجا تنها نشسته گناه داره و خودش رفت من نمیدونستم چکار کنم که دیدم موسی اومد داخل و در اتاقو بست و نشست پیش خودم و خودشو چسبوند و شروع کرد به گفتن کلمه خب چه خبر و این چیزا منم پامو از خجالت میلرزوندم حس کردم موسی آروم دستشو داره میذاره روی رونم که لخته و داره خیلی زیرکانه و شیطنت آمیز این کارو میکنه من اولش خواستم کلا ول کنم و برم اما داشت از این حس خوشم میومد قلبم تند میزد و پوست بدنم انگار فقط داشت کنده میشد از شهوت درست اون چیزایی که دوهفته پیش دیده بودم مثل نوار میومدتو ذهنم و این شهوتی ترم میکرد موسی محکم تر خودشو چسبوند و دستشو انداخت به سینه هام و شروع کرد به مالیدنشون یه لحظه که به خودم اومدم دیدم تخت خونه عموم را خیس کردم از آب کسم و شرتم به صورت غیر ارادی و غیر طبیعی خیس شده و موسی داشت این صحنه هارا میدید و میفهمید موسی لباساشو درآورد و هی میگفت جووون چه دختر جیگریه اون حسابی منو تحت تاثیر قرار داده بود و این اولین رابطه باز و آزاد بود که با یه پسر میداشتم تا اینکه دیدم شورت موسی ورم کرده دست زدم بهش که کیرشو بگیرم دستم و تمامش میترسیدم که هما زن عموم بیاد داخل که آبروریزی بشه درصورتی که تمام این ها نقشه شوم خودش بود موسی لباسامو کامل در آورد و با دستش کسمو شروع کرد بماله و باخیسیش بازی کنه تا یکم گذشت گفت اون طرفی شو یکم بکنم من از اینجا به بعدو دیگه نمیخواستم اما دیگه مقاومت و مخالفت من هیچ فایده ای نداشت و من توی دام هما زن عموم پلیدم افتاده بودم اون پسر عوضی منو خوابوند و کیر بزرگشو زورکی هرطور بود کرد تو کون من و محکم فشار داد و دست و پا زدن و التماس من هیچ چیزیو عوض نکرد و خیلی خشن و محکم منو کرد و آبشو ریخت روی کمرم و کونم از کون درد داشتم ولی خیلی دوست داشتم همون عوضی کسمو برام بماله و بلیسه همونطور که اون آقاهه برای زنش تو فیلم سکسی انجام میداد اما از این خبرا نبود و من قربانی یه نفرت و کینه قدیمی خانوادگی شده بودم که زن عموم سر من خالیش کرده بود و به این وسیله انتقام می گرفت این اتفاق شعله نفرت بزرگی در وجود من روشن کرد که خیلی چیزا را بعدها برام عوض کرد موسی لباساشو پوشید و رفت بیرون و نفس های عمیق بعد از ارضا شدنش را فوت میکرد و من مثل نم نم بارون زیر پتو گریه میکردم که به دو دقیقه نکشید موسی از خونه رفت بیرون و زن عموم اومد تو اتاق و خیلی چاپلوسانه و شیطنت آمیز شروع کرد به من بگه عزیزم قربونت برم اشکاشو ببین حالا مگه چی شده دفعه بعدی موسی را آدمش میکنم و از این حرفا و منو بغل کرد و نوازشم داد از اون بعدازظهر لعنتی من دیگه هیچ وقت محبوبه سابق نشدم پایان قسمت1 نوشته
0 views
Date: August 25, 2018