دختردایی اسیر خشکه مذهبی

0 views
0%

سلام من سیامک هستم. این خاطره دومین سکس من تو زندگیم و آخرین، تا الان بوده. دوستان عزیز من از اونجایی که این خاطره ممکنه یه خرده طولانی بشه و اوایلش هم کمی مقدمه چینی هستش که سکسی نیست، من متن رو برای اونایی که میخوان فقط قسمت سکس اش رو بخونن جدا می کنم. از اونجایی که * هست، به بعد ماجرای سکسی خاطره ام شروع میشه. الان 22 سالمه و دانشجوی سال آخرهستم. از زمانی که توی دبیرستان بودم یه حس سکسی خاصی نسبت به یلدا داشتم. یلدا دختر داییمه و چهار سال از من کوچکتره و یه اندام تو پر داره و یه کمی هم تپله و قدش هم حدودا 170 میشه و الان سوم حسابداریه. من یه پسر دایی دارم به اسم نادر که به قول خودش عاشق سینه چاک یلداست و خیلی دختر عموش رو دوست داره، آخه تنها دختر عموش هم هست، خیال میکنه دیگه یلدا برای اون ساخته شده.اما نادر که چهار سال از من بزرگتره، خیلی با زن های بیوه می پره و امکان نداره هفته ای حداقل یک شب کس نکنه. حدودا سه چهار سالی میشه که افتاده تو این کار و 5-6 ماه بود که این موضوع رو با این توجیه که؛ من عشقم رو واسه یلدا میذارم و هوسم و رو دیگران خالی می کنم و نمی خوام نسبت به یلدا هیچ احساس سکسی ای داشته باشم؛ به یلدا گفته بود! جدیدا خبر دار شدم که نادر به یلدا گفته که نمی ذارم بری دانشگاه، حتی دانشگاه های تهران، اگر هم بری نه خودم می گیرمت نه میذارم که کسی بگیرتت! من چون توی دبیرستان ریاضی فیزیک خوندم و رشته ی الانم هم برقه، ریاضیم خیلی خوبه و کل فامیل میان پیشم واسه رفع اشکال یا درس دادن بهشون. یه روز یلدا بهم گفت: سیامک اگه اشکال نداره یه روز بیام خونتون بهم آمار یاد بدی واسه امتحانای آخر ترم مشکل نداشته باشم. منم سریع قبول کردم که به بهونه درس یه ذره هم باهاش درباره ی آینده اش و نادر و دانشگاهش باهاش حرف بزنم. آخر همون هفته اومد خونمون و بعد از درس باهاش کلی حرف زدم بهش گفتم به نادر بگه که دوست داره تو هم الان که باهاش هستی، زیر چند نفر باشی؟! شب زنگ زد و بهم گفت که یه پروژه اکسل داره و می خواد که هم من براش انجام بدم هم این که بیاد همون جا یه ذره اکسل هم یاد بگیره. آخه سی پی یو کامپیوتر خودش به معنای واقعی کلمه ترکیده! نمی دونم اینا مگه کتاب آموزش اکسل ندارن؟ مگه بهشون یاد نمیدن؟!! ولی خوبیش اینجاست که اینا یاد نمیگیرن و میان پیش ما…!!! گفت بعد از ظهر که از مدرسه اومد میره خونه ناهار میخوره میاد خونمون. ساعت 2 بعد از ظهر دیدم یکی داره زنگ خونمون می زنه. صبا (خواهرم) هم دقیقا 5 دقیقه قبل رفته بود باشگاه والیبال و به این زودیا هم نمی اومد. همون جا یه فکر خبیثانه زد تو سرم اما گفتم بیخیال بابا اینا خیلی خشک مذهبن و چشمت بخوره به جورابشون که روی رخت آویزونه، پرونده ات رو می پیچن. فکر کنم یلدا هم توی خونشون با مانتو و روسری میگرده. آخه من هر موقع رفتم خونشون، حتی سرزده، این بشر مانتوش تنش بوده. یلدا اومد بالا، خیال کرده بود که صبا خونست و منتظر بود که اون هم بیاد. ازم پرسید صبا کو؟ با یه حالت خیلی خونسرد بهش گفتم پیش پای تو رفت باشگاه، البته تا غروب میاد. قیافش دودل شد که بمونه یا نه؛ که من سریع بهش گفتم: خب پروژت چیه؟ بیار که خیلی کار دارم. با هزار زور و زحمت آورد. میز کامپیوتر من طوریه که از یه گوشه و از جلو چسبیده به دیوار. رفتم یه صندلی آوردم و خودم نشستم کنار دیوار و رو اون یکی صندلی یلدا نشست کنار من. پروژه اش 5 فصل داشت. بعد از هر فصلش به بهانه های مختلف مثل خوردنی و آب و کولر و… از صندلیم بلند میشدم و پام و به پای یلدا میمالیدم و دستم و روی شونش می ذاشتم که مثلا دارم به زور از اونجا میام بیرون، اون هم با این کارای من فقط می خندید و حتی خودش رو یه سانتی متر هم جابجا نمی کرد. بعد از اینکه پروژه اش بعد از 3 ساعت تموم شد؛ رفتم یه شربت خنک آلبالو درست کردم که دیدم یلدا از صندلی اومده پایین روی زمین نشسته و پاهاش رو دراز کرده تا پاهاش بعد از اینهمه بی حرکتی یه کمی باز شه. نشستم روبه روش رو تختم و بهش گفتم: درباه ی حرفای دیروزم فکر کردی؟ چند بار سرش تکون داد و چیزی نگفت. سرش همش پایین بود. بهش با صدای بلند تری گفتم: منو نگاه کن درباره ی حرفای دیشبم فکر کردی یا نه؟ صدای هق هق گریه ش رو شنیدم. اومدم کنارش نشستم. نمی دونستم که اگه الان نوازشش کنم بهش بر می خوره یا نه؟ سر همون مساله خشک مذهب بودن خانوادش. اما دلم زدم به دریا و آروم آروم سرش رو نوازش کردم و با حرفام هم دلداریش می دادم. قشنگ کنارش، شونه به شونه نشستم و سرش رو گذاشتم روی شونه ام. این کارو که کردم انگار بغضش ترکید و شروع کرد به زار زار گریه کردن. وسط زار زدنش یه چیزی بهم گفت که کفم برید! گفت: سیامک من تا حالا حتی داداش خودم رو هم بوس نکردم. یلدا همیشه، هرجا می نشست می گفت: خیلی دوست داشتم سیامک داداشم بود. منو میگی، این جمله ی یلدا یادم اومد و جو گرفت، سرش رو برگردوندم و سرم رو آوردم پایین، گونه های خیسش رو بوس کردم؛ تا بوسش کردم سرش رو یه خرده بیشتر چرخوند و لبم رو که از خیسیه اشکای روی گونه ی خودش خیس شده بود، یه کوچولو بوسید.

Date: May 2, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *