سلام دوستان این داستانی که می نویسم حرفای سکسی داره اماسکسی نیست به دل نگیرید ها ولی با دختر عمه ام که از خودمم ۴سال بزرگ تر هم هسته از اولش تا یه جاییش واقعا برام اتفاق افتاده ولی از یه جایی به بعد از ذهنم می نویسم در ضمن اسم ها هم مستعار هستند من فرهاد هستم ۲۳ سالمه قیافم خیلی بد نیست خیلی چاقم موهام لخته خوشتیپم درسته چاقم اما بهم میگن خیلی خوشتیپی کیرم هم کلفت نیس اما درازه این داستان از ۶سالگیم شروع می شه من همیشه به همه نظر داشتم نه نظر سکسی بلکه نظرات خوب که گاهی وقت ها هم به فرد میگفتم مثلا به پسر خالم می گفتم نمکی به عمه ام میگفتم خوش قلب من یه خواهرم دارم که این اواخر که حدود ۲۰سالم شده بود به فکر کردنش افتادم اما می دونستم که خودم حال نمی کنم از طرفی به خودم می گفتم سکس محارم کار اشتباهی است غیرتمم اجازه نمی ده این از صفات و کارای خودم حالا بریم سر اصل داستان من از همون اول باهاش راحت بودم دوستش داشتم بهش نظرات بهتری نسبت به بقیه می دادم مثلا زیبا مهربون خنده رو و اما هیچ وقت روم نمی شد بهش بگم وقتی کوچک بودمم که نمی دونستم سکس چیه که بتونم اینطوری بهش بفهمونم دوستش دارم مثلا با نزدیک شدن بهش و لب بازی و اینا فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که باهاش جور شم دو سال گذشت و اونم دیگه خیلی با من راحت بود همیشه هر کاری می خواست بکنه که توش نیاز به کمک داشت به من می گفت با اینکه ازش کوچک تر بودم اون کلاس والیبال می رفت برای همین قد بلند بود اندامشو نگاه نکردم ولی معلومه خیلی خوبه خلاصه اون که اسمشم بارانه هم گفتم که با من دیگه راحت بود خونمون به هم نزدیک بود برای همین بیشتر مواقع خانه اون بودم این اواخر که بچه دار هم شده بودند دیگه من بهونه پیدا می کردم که برم خونشون تا اینکه یه روز رفتم خونشون باران خودش نبود اما پدر و مادرش بودن گفتن به من فردا روز تولدشه و ما فرستادیمش خونه مادر بزرگش که عصر فردا که اومد تولدشو بگیریم منم رفتم خونه به مامان بابام اطلاع دادم رفتم یه کادوی خوب گرفتم و رفتم خونه اونا دوباره تا توی کارای تولد کمکشون کنم فردا ظهر مهمونا همه اومدن آماده شدن منم خودم کاملا آماده بودم تازه شب قبل رقص نورم گزاشتیم آهنگ آرومم آماده کردیم به مادر بزرگشم اطلاع دادیم که وقتی رسیدن یه تک زنگ بزنن همه در حال گپ زدن بودن که یکدفعه گوشی عمه ام زنگ خورد منم که می دونستم کیه به همه اطلاع دادم و چراغا رو خاموش کردیمو رفتیم قایم شدیم تا اومدن تو خونه یهو همه بیرون پریدن باران خودش اول ترسید بعد فهفید چی شده و تازه خوشحال شد منم از فرصت استفاده کردم و آهنگو پلی کردم برف شادی رو آوردم زدم بالا سرش و دوباره چراغ هایی که روشن شده بودو خاموش کردم نمیدونید شده بود عین پیست رقص هر کی یه جا بود مامان و بابام باهم عمه و شوهر عمه ام با هم و فقط من موندم و باران می دونستم فرصت خوبیه برای اینکه نشون بدم عاشقشم دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم دلت می خواد با من برقصی اونم تعجب کرد و گفت اگه تو بلدی با کمال میل خیلی حس خوبی داشت کمکم خسته شد گفت بریم بشینیم نشستیم که یکدفعه سرشو گزاشت روشونم گفت خوب می رقصی منم گفتم مرسی تولدت مبارک نفهمیدم چی شد که آخرش یه عزیزم گفتم یه نگاهی بهم کرد و گفت دوست دارم از اون موقع بود که فهمیدم اونم دوستم داره دوستان تا اینجا واقعی بود از اینجا به بعد می خوام رویامو بنویسم دوست دارم در آینده این اتفاق بیافته از اون اتفاق تولد ۲۰ سال می گذرد من دیگه ۲۷سالمه و اون ۳۱ چند سالی بود می خواستم باهاش سکس کنم اما کلا از سکس با فامیل خوشم نمیومد چه مامانم چه خواهر شوهر عمه بابا بزرگم اون روزا چون کار داشتم کمتر به خونشون می رفتم ولی هفته ای یه بار حتما اونجا بودم دوست داشتم با باران قرار بزارم و می زاشتم اونم همیشه قبول می کرد تااینکه تو یه قرار ها فهمیدم علاقه سکس با من رو داره من از حرفش شوکه شدم گفت نمی تونه خوب خود ارضایی کنه و فرد مطمئن برای این کارم سراغ نداره گفتم به سکس با تو فقط به یه شرط فکر می کنم کم کم مقدمه چینی کردم که مثلا من عاشقتمو و می دونم تو هم بهم علاقه داریو پرید وسط حرفم حرفتو بزن یه دفعه گفتم با من ازدواج می کنی رنگش پرید دستی که روی میزش بود داغ شد گفت چی تکرار کردم گفت این جک بود یا واقعیت گفتم بدت اومد چیزی نگفت فقط یه دقیقه نشستو رفت رفتم دنبالش گفتم آره یانه جواب داد ببین من من خیلی شوکه شدم باید فکر کنم درست زیاد بهت علاقه دارم اما نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم و رفت غمگین و تنها تو خونه نشته بودم یه هفته بود خجالت می کشیدم برم خونشون از اونم خبری بارانم خبری نبود کم کم خوابم برد و به خواب ناز رفتم فردا اتفاقی دیدمش سلام کردم جواب داد اما خیلی خشک گفتم هنوز جواب نمی دی که گفت دنبالم بیا رفتم دنبالش بردم به یه جای خلوت گفت من تو این یه هفته فهمیدم که باید قبل از ازدواج باهات یه مسائلی رو بهت بگم من خوشحال شدم گفت من لز می کنم و برا همین پیشنهاد سکس با تو رو دادم اون حرف خود ارضایی های اون دفعه دروغ بود من از وقتی لز میکنم کلا روحیم بد تر از قبل شده در حالی که فکر می کردم بر عکس میشه دلم می خواد با یه مرد سکس کنم تا دیگه میلی به لز نداشته باشم گفتم تو با من ازدواج کن من قول میدم از لز کردن ترکت بدم اگرم که نخواستی می تونی سکسم با هام نکنی پرید تو بقلم و گفت پس بله دوسال بعد سرکار خانم باران برای سومین بار می پرسم آیا وکیلم با اجازه بزرگ تر ها بله من شادی از همه جام می بارید ولی بروز نمی دادم همه کم کم شروع کردن به گفتن اینکه باید روبوسی کنید و عسل بدیدو من هم همون اول بقلش کردم و یه روبوسی کردیمو و بعد هم عسل دادیمو رفتیم خونه ما مامان بابای من بعد اونشب به یه خونه دیگه رفتند و ما اونجا موندیم بعد چند سال موفق شدم اونو ترکش بدم به طوری که دیگه نیازی به لز و حتی سکس نداشت ولی همیشه به من میگفت فرهاد من واقعا عاشقتم امیدوارم غلط املایی نداشته باشم اگرم از در کل خوشتون نیومد عذر می خواهم نوشته
0 views
Date: August 23, 2018