ساعت حدود 12 شب بود و روی تختم افتاده بودم
تو افکار خودم فرو رفته بودم به دختری که تا حالا باهاش بودم. از بعضی خاطرات خوب و از یه سری خاطرات تلخی که تو ذهنم داشتم انگار همین دیروز اتفاق افتاده بودن. یه حس عجیبی بهم دست داده بود و داشتم دیوونه میشدم هزاران سوال بیجواب تو ذهنم بود که شاید نصف بیشترش تا اخر عمرم بدون جواب باقی میموندن. ناخداگاه چشمام رو روی هم فشار دادم و سیگارم رو دود میکردم و صدای ملایم استریو که واقعا با هر کلمه که میخوند دنیایی از احساس رو جلوی چشم شنونده به تصویر میکشید صدای تک وفراموش نشدنی که هر چقدر هم تکرار بشه باز برای من از بهترینها و تکرار نشدنی هاست. صدای مرد سرگردان و عاشقی گم کرده ره بی آشیانه صدای جاودانه ی ویگن: {زین پس محزون و خاموشم عشقت خاکسترم کرد در دست باد پاییزی نشکفته پرپرم کرد…}
در همین حال یهو یکی از قشنگترین خاطراتم در ذهنم هویدا شد تک تک لحظه هام رو خیلی خوب باهاش به یاد داشتم و دارم. دقیقا سه سال و چهار ماه پیش بود که باهاش آشنا شدم یه دختر ارمنی با چشمهای قهوه ای و پوست کمی تیره (نمیشه گفت سبزه بین سفید و سبزه بود) موهای مشکی فر یه مانتوی ساده با یه شلوار جین آبی. از همون اول که دیدمش بدنم یخ کرد انگار که سالهاست اونو میشناسم. دختر ساده ای بود ولی همون سادگیش بود که آدمو مجذوب خودش می کرد. توی محلمون خیلی می دیدمش کمی که رفتم تو نخش و فهمیدم مجرده و دوست پسر نداره خیالم راحت شد که یک قدم بهش نزدیک شدم. آمارشو گرفتم و همه چیزشو در اوردم اسمش نونه بود 23 ساله یه برادر بزرگتر هم داشت که همسن خودم بود. با 2 نفر دوست بوده که رابطشون بهم خورده. بعد از کمی پرسوجو که اطلاعاتم کامل شد داشتم نقشه میکشیدم که چطور دلشو به دست بیارم که یوقت اشتباه نکنم و او از من بدش بیاد یه روز شنبه بود که توی کلیسا وایساده بودیم با رفیق قدیمیم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و هیچ چیزی رو از هم مخفی نمیکردیم اسمش هم پاتریک بود و منم لحظه به لحظه نونه رو زیر نظر داشتم که یهو دیدم یه پسر تخم جن سیریش شده بهش. از طرز رفتارش معلوم بود که پسره مزاحمشه. با آرنجم زدم به دست دوستم و راه افتادم به طرفشون رسیدم پشت سر پسره. نونه که فهمید ماجرا چیه رنگش پرید با خودش فکر کرد که الان یه دعوای حسابی راه میوفته پسره یه آن به خودش اومد برگشت رو به من گفت: فرمایش؟
جواب دادم: مزاحم دختر مردم شدن کار زشتیه پسرک.
که جواب داد: اونش به خودم مربوته پسر جون.
منم دیدم که واقعا پسره رو داره گفتم: کردمت نگی مامان جون.
طرف که کم اورده و جلو یه جمع دختر و پسر کیر شده بود یه نگاه به من انداخت و از اونجا رفت و منم رو به نونه که از حرکت من خوشش اومده بود گفتم: بابت بی ادبی که جلوی شما کردم معذرت میخوام و بدون اینکه مجال جواب دادن بهش بدم برگشتم و به رفیقم گفتم بریم و راه افتادم.
یه سه روزی از این ماجرا گذشت. بعدازظهر بود که با رفیقم داشتیم تو محل قدم می زدیم که دیدم رفیقم می گه تئو یکی کارت داره برگشتم دیدم خودشه با یکی از دوست های دخترش وایسادن. کمی رفتم نزدیکتر و گفتم: بله کاری داشتید؟
با اشاره به دوستش گفت کمی اونطرف تر وایسه و بعدش رو به من گفت: میخواستم بابت شنبه ازتون تشکر کنم. فکر می کردم میخوایی دعوا کنی.
گفتم: خواهش می کنم انجام وظیفه بود. من آدمه دعوایی نیستم.
یه یک دقیقه ای تو سکوت گذشت که گفتم: بیشتر از این مزاحمتون نمی شم اگر خواین من شمارمو میدم کاری داشتین در خدمتیم. که خودشم مبایلشو آماده کرد. خلاصه شمارمو گفتم و یه میس کال انداخت که پرسید: راستی اسمتونو نگفتین؟
گفتم: تئو هستم.
بعد هم خداحافظی کردیم و من و رفیقم یک ساعتی قدم زدیم و من به طرف خونه.
همون شب موبایلم زنگ خورد جواب دادم و حدود یکساعت و نیم با هم حرف زدیم.
دو روز بعد بود که داشتیم با هم تلفنی حرف می زدیم که با هم حرفمون شد و او به من گفت که دیگه زندگی براش مهم نیست و بعدش گفت که: الان چاقو دستمه می خوام رگ خودمو بزنم و راحت شم که من با شنیدن این حرف از جام پریدم و سریع لباس پوشیدم با تمام قدرتی که داشتم شروع کردم دویدن به طرف خونشون.
وقتی رسیدم دم در زنگ زدم که با کمی تاخیر درو باز کرد تو حیاط بودم که دیدم با یه شلوار جین و یه تیشرت اومد نشست روی پله اول روم نمیشد برم کنارش بشینم کم کم رفتم جلو و کنارش نشستم دستاشو گرفتم و نگاه کردم میخواستم مطمئن بشم که کاری نکرده باشه که گفت اونجا نیست یه جای دیگرو بریدم که رنگم شد گچ. با لکنت پرسیدم کجا رو؟ که کمی از بالای تیشرتش کشید پایین سه چهار تا خط کوچیک دیدم که یهو زدم زیر خنده. تعجب کرد گفت: برای چی می خندی؟
در جوابش گفتم: حداقل یه دو تا خط درست و حسابی مینداختی.
تو حالت بغض خندش گرفت. سرم رو بردم نزدیک و چسبوندم به سرش و دستمو گذاشتم روی زخمهاش کم کم دستمو بردم پایین تر و سینشو تو دستم گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم ودهنمو چسبوندم به دهنش و شروع کردم به مکیدن لبهاش هر چقدر بیشتر می مکیدم تشنه تر می شدم دستمو از روی پیرهنش کشیدم تا رو شلوارش دکمه ی اول رو باز کردم که دستم راحت بره تو بعد پیرهنشو گرفتم تا روی سینه هاش کشیدم بالا و سرمو بردم سمت سینه هاش کمی سینه هاشو خوردم و باز شروع کردم لب گرفتن دستشو گرفتم و دسته دیگم از زیر بغلش سینشو گرفته بودم بردمش سمت راه پله ها و دستمو انداختم از لای شلوار رد کردم و نوک انگشتمو کردم تو کسش سریع دکمه های شلوارشو کامل باز کردم برش گردوندم پشت به من. خودم هم سری دکمه های شلوارمو باز کردم و کیرمو در اوردم شلوار نونه رو از پشت تا زیر باسنش کشیدم پایین تو اون حالت اون فقط یه نگاه زیر چشمی به کیرم انداخت. اونقدر حشری بودم که پشتش زانو زدم و زبونمو کردم لای کوسش بعدش پا شدم آروم از پشت کیرمو گذاشتم رو کسش و خودش آروم آروم اومد عقب و تقریبا آخراش بود که کامل کیرم بره تو که یه آخ کوچولو گفت و عضلات کسش منقبض شد منم سینه هاشو محکم گرفتم تو دستم آروم یکم کشیدم بیرون و باز فرو کردم همین جور ادامه دادم که دو دقیقه نشده بود سریع کشیدم بیرون و آبمو ریختم رو دیوار و شلوارمو کشیدم بالا بعد نشستم رو پله ها اونم شلوارشو کشید بالا و نشست رو پام و ازم پرسید: تئو تو فقط همینو میخواستی؟
که من هم در جوابش بهش گفتم: به روح پدرم قسم که تا نفس تو بدن دارم پای تو می مونم.
ناموسن این خاطره واقعی هست. لطفا برداشت بدی نکنید. متشکرم.