ما شهرستان ساوه در يک ساختمان دو طبقه زندگي ميکرديم. طبقه ي دوم ما بوديم و طبقه ي اول هم يک خانواده افغان اهل کابل.
که يک دختر خيلي خوشگل به اسم نسيبه داشتن که 16 سالش بود. پدرش در شرکت کوره آجري پزي کار ميکرد. براي همين به ساوه نقل مکان کرده بودند.
چون راه پله ي ما مشترک بود و با هم رفت و آمد هم داشتيم. همديگر رو زياد ميديديم. از بس اين نسيبه خانم خوشگل بود هر وقت ميديدمش دستو پامو گم ميکردم. ولي از نگاهش معلوم بود دلش ميخواد با من دوست بشه. از خدا ميخواستم يک بهانه اي جور شود که باهاش سر صحبتو باز کنم. يک شب که خانه ي ما بودند حرف از درس و مدرسه شد و مادرم بهشون گفت که جواد ما هر سال شاگرد اول ميشه،که مادرش گفت نسيبه ما امسال از رياضي تجديد آورده و ازمن خواهش کرد اگر برام امکانش هست روزي يک ساعت برم خونشون و به نسيبه جون کمک کنم.
من هم که از خدا چنين فرصتي رو ميخواستم قبول کردم. ولي هر بار که خونشون ميرفتم. مادرش هم در چند متري ما مينشست و فقط راجع به درس ميتونستيم با هم حرف بزنيم. چند هفته اي گذشت. تا اينکه يک روز که طبق معمول سر ساعت مقرر به خانه يشان رفته بودم. متوجه شدم که تنهاست. گفتم مامانت خونه نيست. گفت نه جايي کار داشت رفت شايد يک ساعت ديگه بياد. طبق روال هميشه جلسه ي درس رو شروع کردم. داشتم درسو بهش توضيح ميدادم سرم يک دفعه بلند کردم ديدم حواسش به درس نيست و داره زير چشمي منو ديد ميزنه. نگاه هامون به هم گره خورد. نميدونم چند دقيقه در همين حالت بوديم.که يک دفعه بي اختيار بهش نزديک شدم. صورتمو بردم جلو و لبهامو گذاشتم روي لباش. از خجالت رنگش قرمز شده بود. آروم آروم شروع کردم به خوردن لباش. بعد از چند لحظه اون هم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کردن به بوسيدن صورت و گردنم و بعد هم خوردن لبام. واي ي ي ي ي که چه کيفي ميداد. اول نميذاشت ولي بعد از چند دقيقه گذاشت پستوناي خوشگلشو از روي لباس تو دستام بگيرم و بمالمشون. ولي هر کاري کردم نذاشت دامنشو بالا بزنم خيلي خجالت ميکشيد. ولي همونجوري از روي دامن کمي با روناي خوش فرم و گرمو نرمش ور رفتم. که يک دفعه صداي در هال بلند شد. فهميدم مادرش داره مياد. فورا از هم کمي دور نشستيم و لباسامون مرتب کرديم.
وقتي مادرش اومد تو بلند شدم و بهش سلام کردم و جوري وانمود کردم که انگار خبر نداشتم که اون رفته بوده بيرون. ولي از نگاهش و لحن حرف زدنش معلوم بود که به ما شک کرده. دخترش هم که موضوع رو فهميده بود شروع کرد به تعريف و تمجيد کردن از من که امروز چقدر درس يادش دادم.
2-3 هفته گذشت و ديگه هيچ فرصتي پيدا نشد تا با هم تنها بشيم.
من شبها ميرفتم بالاي پشت بوم ميخوابيدم. يک شب که خواب بودم يک چيز گرم و نرم روي لبام حس کردم. در حالت بين خواب و بيداري بودم و فکر ميکردم دارم خواب ميبينم. ولي نه خواب نبود. چشمامو که خوب باز کردم ديدم که نسيبه خوشگلم است که بالاي سرم نشسته. باورم نميشد. در اون لباس سفيد خواب و در زير نور ماه چيزي از اون پرياي توي قصه ها کم نداشت
از خوشي ميخواستم پرواز کنم. پيش از اينکه من چيزي بگم. گفت که هر کاري کردم من خواب نبرد. برای همين اومدم پيش تو. من هم گفتم خوش اومدي.
نشوندمش روي پاهام و شروع کرديم به لب گرفتن از هم. فکر کنم يک نيم ساعتي به همون منوال گذشت. دستم از زير لباس کردم تو سينه بندش
وا ي که چه پستونايی داشت. انگار براي دستاي من درست شده بودند. نه کوچيک و نه اونقدر بزرگ که توي دست جاي نشن. بعد از کمي مالوندن گفت ميخاي منو لخت ببيني.من هم با تمام وجود لبانش را ميکدم و خودش
لباس خوابش در آورد و بعد گفت حالا خودت سينه بندم و شرتم در بيار
اول کرستش باز کردم. هوش از سرم پريده بود. سفيد تر از شير بودند و چقدر نرم و لطيف و سفت مثل توپ ….
اول تا تونستم پستونش خوردم و بعد رفتم سراغ کس تپل و خوشگلش
اول از روي شورتش کوسشو چند بار بو کردم. چه بوي خوشي ميداد. با هر بار بو کردن کيرم بيشتر راست ميشد.
با دندونم شورتش گرفتم و کشيدم پايين. جوووووووون چه کسي. سفيد و تپل. بي اختيار شروع کردم به ليسيدن و خوردن کس قشنگش. تمام بدنش ميلرزيد و نميتونست خودش نگه داره. خوابوندمش روي تشکم و دوباره رفتم وسط پاهاش و شروع کردم به خوردن کسش. بعد از چند دقيقه گفت حالا من ميخوام تو رو لخت کنم.
با هزار ناز و نوازش لباسم در آورد و شروع کرد به خوردن , کيرم چند بوس کرد ولي ساک نزد. گفت که از اين کار خوشش نمياد و من هم اصرار نکردم.بعد تعريف خوش تيپ بودن مردان ايراني کرد. من هم شروع به بوسيدنش کردم گفتم دختران افغاني شاه کوس هستند.
گفتم من دارم مي ميرم. بيا ديگه ميخوام کيرمو هر چي زودتر بزارم توي اون کوس خوشگلت. گفت نه. من ميترسم. اين اولين سکسمه و من هنوز دخترم. فهميد ناراحت شدم. گفت بيا بغلم دراز بکش و کيرتو بمال به کسم تا ارضا بشي. ولي بايد قول بدي نکني توش.
گفتم باشه. و شروع کردم به مالوندن. کسش کاملا خيس شده بود و من هم کلاهک کيرمو گذاشته بودم وسط لباي کسش و از پايين به بالا و از بالا به پايين به درز کسش ميکشيدمش.
چون سر شب به ياد سمانه جون يه بار جلق زده بودم. مطمئن بودم حالا حالاها آبم نمياد.
کم کم آخ و افش بالا رفت. براي اينکه زياد داد نزنه متکا رو گاز ميگرفت. يک دفعه برگشت و گفت ديگه طاقت ندارم بکنش تو. مونده بودم چيکار کنم. گفتم تو که از من قول گرفتي که…
گفت قول ول کن بکن تو کسم. گفتم دختريت چي ميشه؟ گفت برام مهم نيست. فقط ميخوام که منو همين لحظه بکني و گرنه ميميرم.
برگردوندمش به پشت. وسط پاهاش نشستم. اول يه کم از آب کوسشو ماليدم به کيرم تا ليز بشه. بعد گذاشتم در کوسش و آهسته آهسته شروع کردم به فشار دادن. ولي کسش زياد تنگ بود و به آسوني داخل نميرفت. فشارمو بيشتر کردم دادش رفت بالا. گفتم زياد درد داري باشه يک وقت ديگه. حالا همسايه ها بيدار ميشن. گفت نه بايد منو همين امشب بکني. گفت متکا رو ميگيرم دم دهنم. تو کارتو کن. يک فشار محکم دادم و سر کيرم رفت داخل و متوجه شدم که پرده ي بکارتش هم همزمان پاره شد. و کار داخل کردن راحتترشد و شروع کردم به تلمبه زدن که يک مرتبه کيرم اتش گرفت
و کشيدمش بيرون و ابم را روي پستونش خالي کردم.
اون شب رو با اينکه لذت ميبرد ولي طفلکي زياد درد کشيد.
از اون به بعد ديگه تقريبا هر شب توي بغلم بود و کلي ازش لذت بردم.
داداش مرسی قشنگ نوشته بودی