دختر خاله ای که حسرتش بر دلم ماند ۱

0 views
0%

سلام به همه ی بیماران و منحرفان جنسی عضو خانواده ی شهوانی و دنبال کننده ی داستان های سکسی اسم مستعار دخترخاله ام در این داستان کیانا خواهد بود اسمی که اغلب در هنگام بازی های بچه گانه برای خود انتخاب می کرد مثل خیلی از خانواده ها خانواده ی ما نیز غالبا با خانواده ی مادری رفت و آمد و صمیمیت زیادی داشت از همین رو از کودکی من و دخترخاله ام که اختلاف سنی ای نزدیک به یک سال داشتیم هم بازی یکدیگر بودیم و بعد ها خواهرم نیز به این جمع اضافه شد که نزدیک ۴ سال با ما اختلاف سنی داشت به خوبی به یاد دارم که از کودکی خیلی با هم بازی می کردیم و همیشه دوست داشتیم فرصتی دست دهد که دور هم جمع شویم بازی های کودکانه در جمع هایی که هم دختر بچه و هم پسربچه است گاه غالب یک خانواده را به خود می گیرد که مطمئنا از یک زن و یک شوهر تشکیل شده است من به شخصه عاشق این نوع بازی ها بودم به ویژه آنها که فرصتی دست می داد تا زن و شوهر ها با هم برای لحظه ای هم که شده حتی با دلهره ها و اضطراب های فراوان تنها باشند در ابتدا باید گفت که ارتباط من و دخترخاله ام خیلی جدی نبود تنها در این حد که لحظه ای دست هایمان را دور از چشم دیگران به هم بدهیم یا لبخندی بین هم رد و بدل کنیم پیش از این نیز از دو نوجوان ده یازده ساله انتظار نمی رفت در حالی که نه از تجربه و آگاهی کافی برخوردارند نه فرصت زیادی برا تنها بودن با یکدیگر دارند اما به جرئت می گویم که هم او از این کارها لذت می برد و هم من با این تفاوت که نگاه او به ماجرا عاشقانه بود نه مانند من ماجراجویانه نکته ای که بی دقتی نسبت به آن بعدها موجب پشیمانی فراوانم شد علاقه ای که سالها تنها در طول کامجویی های عاشقانه و فرصت طلبانه دوران کودکی به او ابراز می کردم تا حس و حالمان را شهوانی تر کنم یا اینکه مقدمات لازم را برای کامجویی از او فراهم کنم علاقه ای که هیچگاه حتی بلافاصله پس از پایان کامجویی به او ابراز نکردم اگر حتی یک بار خارج از تمام این ناز و نوازش ها و در هنگام حضور او حتی به شکل ساختگی هم که شده به او ابراز شده بود می توانست تا همیشه او را در اختیار من قرار دهد می توانستم او را اسیر خویش کنم می توانستم ذره ذره روحش را در بند خود و بند بند جانش را در خدمت شهوتم در بیاورم اما این گونه نشد عشق را فدای شهوت و علاقه را حرام دختری که تنها او را برای کام دل و آرامش شرمگاه خویش می خواستم نکردم اما چه کنم که فشار شهوت که با افزایش سن بر آن نیز افزوده می شد و اینکه جز او گزینه ی دیگری در اختیار نبود هر بار وادارم می کرد که در جلوی او تظاهر به عشق کنم تا در مقابل خواسته ام مقاومت نکند عشقی که به سرعت و تا ایجاد فرصت مناسب بعدی اگر نگوییم به نفرت بدل می شد لااقل کمرنگ می گشت و دیگر ابراز نمی شد اما او ظاهرا هیچ وقت از من قطع امید نمی کرد تا آن زمان که صراحتا راز دلم را برملا کردم و به او گفتم که تنها او را برای سکس می خواهم و این غروبی ابدی شد برای خورشید امیدی که در دلش به عشق من می تابید روابطمان به مرور زمان رنگ و بوی سکسی تری به خود می گرفت دیگر عادت کرده بودیم که در فرصت مناسب یکدیگر را در آغوش بکشیم و ببوسیم اما برای من کافی نبود من خواهان چیز بیشتری بودم سکس یا حداقل لمس آلات تناسلی وقتی سوم راهنمایی بودم برای مدتی در طبقه ی دوم ساختمان مسکونی دوطبقه ای ساکن شدیم درِ راه پله ی خانه ی ما رو به کوچه باز می شد و از درب کوچه تا درب ورودی راهرو خانه نزدیک به ۳۰ پله قرار داشت که در میان راه یک پاگرد بزرگ در نظر گرفته شده بود کنار پاگرد یک انباری کوچک وجود داشت که درش به درون پاگرد باز می شد دری آهنی که یک پنجره با شیشه ی مات روی آن تعبیه شده بود هر از گاهی که دخترخاله ام به خانه ی ما می آمد و چند روزی می ماند به بهانه ای تصمیم می گرفتیم که ۳ نفری من و کیانا و خواهرم برویم و درون راه پله و انباری بازی کنیم اغلب نیز هنگامی که مادرم بعد از ناهار به خواب می رفت و پدرم هم سر کار بود بنابراین کسی نبود که حضورش سبب وحشت و اضطراب جدی ما شود خواهرم نیز کوچکتر از آن بود که خیلی نگران کننده باشد اما لازم بود بویی از ماجرا نبرد بلافاصله پس از رفتن به راه پله تنها پیشنهادی که داده می شد و دلیل اصلی آمدن به راه پله برای فرار از یکنواختی بازی های درون خانه نیز بود زندان بازی بود در انباری از درون راه پله قفل می شد و این فرصت ارزشمندی بود که من در نقش زندان بان و خواهرم و کیانا در نقش دو خواهر زندانی ظاهر شوند بعد در فرصتی مناسب زندان بان خواهران را به نوبت و جدا از هم برای بازجویی احضار می کرد این یگانه فرصت و بهترین لحظات شهوت آمیزی بود که تا کنون تجربه کرده ام آه آن زمان که زندان بان بی رحم کیانای بیچاره را احضار می کرد و دست بر مو هایش می کشید و لبانش را غرقه بوسه می کرد و خود را در آغوش او می انداخت و دخترک را نیز به واکنش و ابراز علاقه تهییج می کرد اما اضطراب و نگرانی اجازه ی نمی داد این بهشت زمینی خیلی دوام داشته باشد جوراب هایش را در می آوردم و بر پاهایش بوسه می زدم سینه هایش را می مالیدم و کیر خود را که از شدت شهوت کاملا شق شده بود از زیر شلوار به هیچ ترسی به او نزدیک می کردم پس از نزدیک ۱ دقیقه نگران تر از قبل می شد و از ترس اینکه مبادا خواهرم شک کند خواهش می کرد که دوباره به درون انباری یا همان زندان بازگردد و اینگونه موقتا از دستان من خود را خلاص می کرد بی تاب می شدم و نمی توانستم دیگر به خوبی رو نقش زندان بان تمرکز کنم تمام وجودم تنها می خواست تا زندان بان بار دیگر و حتی هزاران بار دیگر و حتی برای همیشه و بدون هیچ بازگشتی او را احضار کند حالم از لحظاتی که برای خالی نبودن عریضه مجبور به احضار خواهرم بودم تا در نقش زندان بان آنها را از عواقب اعتراف نکردن و سماجت کردن و چه ها و چه ها بترسانم به هم می خورد لذا مجبور بودم تا صحبت با او را بیشتر طول بدهم تا دلیل محکمه پسندی برای طول دادن زمان بازجویی کیانا در اختیار داشته باشم لحظاتی که هر دو در زندان بودند را نیز به مالیدن کیرم می گذراندم تا در طول این نمایش های مسخره و تا زمانی که مجددا معشوق را به دست آورم آرام گیرد یکی از این دفعات پس از اندکی عشق بازی و بوسه برای نخستین بار دستش را گرفتم و روی کیرم گذاشتم و لحظه ای بعد در حالی که بسیار مضطرب می نمود کیرم را در مقابل چشمان خود می دید سعی می کرد خیلی نگاهش نکند اما به ناچار دستش را دور آن حلقه زده بود در این حال کیرم را گرم تر احساس می کردم و قلبم با تمام توان می تپید خیلی هیجان زده بودم نمی توانستم دستم را درون شرتش نبرم و دستی بر روی کسش نکشم بعد از این که شلوار و شرتش را پایین کشیدم برای نخستین بار چشمم به کس پر مویش افتاد ولی اصلا به خاطر ندارم که خیس یا تحریک شده بود پس از اینکه اندکی دست روی کسش کشیدم و کیرم را در دست داشت با اصرار خواست که شلوارمان را بالا بکشیم و سریعا این وضع را تمام کنیم هیجان و اضطرا ب در کشاکش بودند دیگر نمی دانستم چه کنم جلوتر از این هم می شود رفت لحظه ی احساس کردم که گویی انتهای راه همین است خواهش ها و هشدار های کیانا بی تجربگی و ناپختگی جنسی و سردرگمی ای که به دنبال همه ی آنها می آمد کار خود را کرد اضطراب بر میل غالب شد چند لحظه ای پیشتر طول نکشید تا خود را جمع و جور کنیم لحظاتی بعد در زندان باز شده بود من که گویی مغزم در حالت ما بین ارضا و سرخوردگی گیر کرده بود نخواستم دیگر به بازی ادامه دهم گفتم بچه ها بس است برویم بالا کسی هم مخالفتی نداشت ادامه دارد نوشته بی

Date: August 26, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *