دختر خاله مغرورم ، سنم

0 views
0%

ماجرا از اونجا شروع مي شه كه من تازه سال اول دانشگاه بودم و 19 سالم بود و دختر خالم، سنم دو سال از من بزرگتر و 21 ساله. خونواده ما و خالم اينا بخاطر خوب بودن رابطه مامانم و خالم ، خيلي با هم خوبنو حسابي تو هم مي لوليم. منو سنم هم چون تقريبا هم سن و ساليم از بچگي با هم رفيق بوديم. هميشه يا ما خونه اونا بوديم يا اونا خونه ما. منو سنم هم كه از خدا خواسته با هم بازي مي كرديم. سنم هم مثل من آدم مغروريه، واقعا مغرور و قدرت طلب. از همون بچگي هميشه غرور خودشو نشون مي داد واسه هيچگي كله نمي ذاشت ولي خوب چون من و اون از اول با هم بوديم باهام دوست بود و هر دو با هم حال مي كرديم. البته بگم اينا مال بچگي تا حدود 15-16 سالگي هست.

يه بار يادمه كه سن و سال ابتدايي بودم و با سنم بودم. اون وسايلاشو خيلي دوست داشتو روشون حساس بود . يادم نيست من چه غلطي كرده بودم كه يهو بد جوري زد به سرش مثل گرگ از جاش پريد افتاد به جون من. حالا نزنو كي بزن. منم خب 2 سال ازش كوچيكتر بودم ولي اونم خوب دست بزن داشت. خيلي ناجور ميزد. جفت دستاشو مشت كرده بود به هر جا كه مي شد مي زد ، سر و كله و پشتمو خلاصه من از بس ترسيده بودم اصلا به فكر تلافي نيفتاديم و فقط فرار كردم. يعني واقعا غافلگير شده بودم. از ترسش تا 1 ماه ديگه طرفش نرفتم تا كم كم خودش اومد آشتي كرديم. خلاصه بچگي ما اينطوري بود. گذشت تا اينكه 15-16 ساله شديم و كم كم مثلا داشتيم بزرگ مي شديم. اون داشت يه خانوم خيلي خوشگل و ناز با نگاههاي نافذ مي شد و كم كم چون ديگه از بچگي داشتيم خارج مي شديم يه مقدار روابطمون سرد شد. هر چي بيشتر مي گذشت سرد تر مي شد تا اينكه به جايي رسيد كه فقط سلام و احوال پرسي مي كرديم. نمي دونم واقعا دليل اصلي اين سرد شدن چي بود. من كه از خدا خواسته دوست داشتم بازم مثل سابق باهاش باشم ولي خوب اون سرد شده بود . منم همونطور كه گفتم چون آدم مغروري هستم ديگه طرفش نرفتم اصلا سعي نكردم روابطو درست كنم.
خلاصه ما همچنان روابط خونوادگي با خالم اينا داشتيم و همه چيز مثل سابق خوب بود به جز رابطه منو سنم. من اون موقع تقريبا 19 ساله بودمو دانشگاه رشته برق قبول شده بودم و باز هم چون آدم مغروري بودم سمت دخترا نمي رفتم و دوست دختر نداشتم. ولي سنم واسه من يه تافته جدا بافته بود. در عين اينكه داشتم براش مي مردم ولي طرفش نمي رفتمو اونم زياد محلم نمي ذاشت. اون 21 سالش بود و تو اين چند سالي حسابي خانوم شده بود. خيلي خوشگل و قد بلند و چشماي براق و مثل سابق مغرور. خيلي دوست داشتم يه بار تنها باشيم بهش بگم آخه بي معرفت يادته بچگي هامون چقدر با هم خوب بوديم پس چرا الان تحويل نمي گيري. ولي اين غرور لامسب نميذاشت.
خلاصه اوضاع به همين منوال بود تا اينكه يه روز خونه ما مي خواستن آش بپزنو خلاصه همه فاميل مخصوصا خالم اينا و سنم شون از صبح اومده بودن خونه ما. تا شبم قرار بود بمونن و بعد از شام مراسم تموم مي شد. منم كه ميزبان بودمو خلاصه بايد پذيرايي و كمك مي كردم. ملت همه توحياط بودن و من و سنم هم همچنين. من مشغول گپ زدن با آقايون بودمو از سياست از اين مزخرفات مي گفتيم. تا اينكه من شاشم گرفتو خواستم برم بالا دستشويي. از پله ها رفتم بالا رسيدم به حال . تو حال در يكي از اتاقا نيمه باز بود. همون اتاقي كه همه دخترا و زناي فاميل لباساشونو گذاشته بودن اونجا. من بيخيالي طي كردمو خواستم از جلوي اتاق رد شم كه يهو حس كردم يكي تو اتاقه. نگاه كردم ديدم سنم هست و چه صحنه اي. خيلي به ندرت ممكنه واسه كسي اتفاق بيفته. داشت پيراهنشو در ميآورد. درست لحظه اي بود كه دكمه هاشو باز كرده بود و داشت مي كندش. منم كه نا خود آگاه ماست شده بودم و زل زده بودم بهش. واقعا دارم مي گم كه سنم زيبا ترين و مانكن ترين دختري بود كه تا اون موقع ديده بودم و شايد ديگه هيچ وقت دختري مثل اون نبينم. واقعا هر پسري جاي من بود ميخ كوب مي شد و فقط نگاه مي كرد بدون اينكه به عواقبش فكر كنه. پيراهنشو كه در آورد از بخت بد من يهو سرش و بالا كرد كه يه نگاهي به بيرون بندازه كه چشمتون روز بد نبينه. من بدبخت بخت برگشته رو ديد كه زل زدم بهش. من خواستم زرنگ بازي در بيارم. سريع سرم و انداختم پايين و رفتم سمت دستشويي. كه مثلا بگم نديدمت يا مثلا اگه ديدم فقط يه لحظه چشمم افتاد. ولي از اونجاييكه دختر مغرور و كله شق و بي اعصابي بود بدون هيچ ترسي دويد از اتاق بيرون كه منو بگيره. اگه يه دختر معمولي بود خودشم بيخيال مي شد و وانمود مي كرد كه منو نديده ولي اين بشر اصلا معمولي نبود. دويد دنبالمو داد زد: آهاي واستا بينم. منم دويده بودم و به دستشويي رسيده بودمو در و باز كرده بودم ولي اون مثل برق رسيده بود و در و گرفت و محكم بست. پيراهنشو نصفه نيمه پوشيده بود. منم كه خودتون فكر كنين چطور شده بودم. هي سفيد و قرمز مي شدم. كپ كرده بودم. دهنم باز مونده بود. خودمو زدم به اون راه و گفتم: چيه؟ چي شده؟
سنم گلوله آتيش شده بود خيلي وحشتناك شده بود. دستشو برد بالا يه جوري زد زير گوشم كه برق از كلم پريد.
اول نمي خواست كشيده بزنه ولي وقتي ديد من خودمو زدم به اون راه بيشتر عصباني شده بود و حقمو گذاشت كف دستم.
سنم: عوضي تو نميدوني چي شده؟ تو نميدوني چه غلطي كردي؟ الان مي رم آبروتو مي برم.
حامد: تو رو خدا غلط كردم سنم، چشمم افتاد يه لحظه . چيكار كنم اومده بودم برم دستشويي تو هم تو اتاق بودي يهو چشمم افتاد.
سنم: خفه شو عوضي بي شعور . تو ديدي من اومدم بالا عمدا دنبال من اومدي ببيني چيكار مي كنم.
تموم اينا رو داشت با داد مي گفت. واقعا نمي ترسيد كه كسي بفهمه. به جاي اون من مي ترسيم. من واقعا اصلا نديده بودم كه اون بياد بالا . واسه دستشويي اومده بودم. خلاصه به التماس افتاده بودم. واقعا هر كي جاي بود همين كارو مي كرد.
حامد: سنم بخدا من اومده بودم دستشويي. به جون سنم راست مي گم. چرا اينطوري مي كني آخه؟
سنم: آره آره مي دونم. اگه واسه دستشويي اومده بودي پس چرا مثل وزغ زل زده بودي به من؟ بيا بريم تو اتاق من لباسمو درست بپوشم. من هم ترسيده بودم واسه اينكه نكنه آبروم بره هم گيج شده بودم. اصلا نمي تونستم فكر كنم كه بايد چيكار كنم. اونم دستور مي داد و منم از ترس آبرو ريزي اجرا مي كردم. دستمو گرفتو كشيد دنبال خودش. رفتيم تو اتاق . اون پيراهنشو درست كرد.
من گفتم: سنم اشتباه كردم . قبول دارم داشتم نگات مي كردم ولي واقعا واسه دستشويي اومده. سنم حرفمو قطع كرد و گفت: خفه شو . نمي خوام چيزي بشنوم.
من مي دونستم خواهش فايده نداره چون خوب مي شناختمش. از اون موقع هايي بود كه افتاده بود رو كله شقي و حسابي عصباني بود.
رفت سمت راه پله نگاه كرد كه يه وقت كسي نياد. از پنجره هم ملت تو حياط رو نگاه كرد كه مطمئن شه.
بر گشت سمت من و با آرامش خاصي از روي غرور و قدرت طلبي گفت: خوب حامد جان. تو كاري كردي كه نبايد مي كردي. حالا خواسته يا نخواسته. به من ربطي نداره. تو منو نيمه لخت ديدي.
حامد: سنم…
سنم: گفتم خفه شو. بچه پر رو تو مگه حرفي ام واسه گفتن داري !
حالا هم من حداقل بايد تلافي كنم. يعني اينكه منم بايد تو رو لخت ببينم.
من خشكم زد . نمي دونستم منظورش از اين حرف چيه. مونده بودم كه با اين كار مي خواد حالمو بگيره؟ ولي از يه طرف مي گفتم شايد اصلا ناراحت نشده و مي خواد شوخي كنه. ولي چون مي شناختمش بيشتر احتمال مي دادم يه نقشه اي تو سرشه.
حامد: سنم زشته. تو رو خدا بيخيال شو. آخه اينكار يعني چي؟ هر كار ديگه بگي مي كنم.
سنم: ساكت. فعلا من مي گم كي چيكار كنه. من بيشتر از يه بار تكرار نمي كنم اگه همين الان كاري كه گفتمو انجام ندي آبروتو تو فك و فاميل مي برم.
حامد: سنم…
هنوز دهنمو نبسته بودم كه دويد سمت بيرون . فهميدم مي خواد بره پدرمو در بياره.
دويدم دنبالش گرفتمش جلوش واستادم گفتم: تو رو خدا سنم چرا اينطوري ميكني؟ بابا من پسر خالتم.
گوش به حرفم نمي داد. شروع كرد به داد زدن . من ديدم چاره اي ندارم. گفتم: باشه باشه غلط كردم. چشم. لخت مي شم. خلاصه كلي خواهش كردم تا راضي شد برگرده.
رفتيم تو اتاق. گفت: بشين رو تخت و تموم لباساتو در بيار.
خودش جلوم سرپا واستاده بود. من شروع كردم اول پيراهنمو در آوردم. بالا تنم لخت شد.
گفت: زودتر
دست بردم رو دكمه شلوارم و يه نگاهي بهش كردم كه شايد بگه بسه. ولي فايده نداشت برعكس با سرش كارمو تاييد كرد. دكمه شلوارو باز كردم و كشيدمش تا زانو پايين. گفت: كامل درش بيار . داد زد : زودتر
منم تند شلوارمو در آوردم. گفت حالا سر پا واستا و برگرد
گفتم: جون مامانت
انگشتشو به علامت هيس گذاشت نوك دماغش
منم سر پا واستادمو برگشتم. واقعا مخم كار نمي كرد فقط مي دونستم از ترس آبرو ريزي هر كاري ميگه بايد انجام بدم.
من برگشته بودم. حس كردم رفته سراغ يه چيزي . رفته بود سر كيفش و موبايلشو برداشت. من فهميدم چيكار مي خواد بكنه. مي خواست عكس بگيره. برگشتم گفتم: سنم ازت خواهش مي كنم . من پسر خالتم. حامدم . جون هر كي دوس داري عكس نگير. دستاشو گرفتم كه نذارم عكس بگيره.
يهو پاشو آورد بالا كف پاشو گذاشت رو سينم با يه هل محكم انداختم عقب. من افتادم رو تخت.
آخه بدبختي اين بود كه اون كلاس رزمي هم مي رفت و حسابي اينكاره بود. من حتي اگه مي تونستم جرات نداشتم باهاش درگير بشم. چون اون يه آتوي اساسي از من گرفته بود.
همين كه افتادم رو تخت سريع با موبايلش اولين عكسو گرفت. مخش خوب كار مي كرد اگه اون روز ميگذشت ديگه آتوش بدرد نمي خورد واسه همين مي خواست عكس بگيره كه يه آتوي هميشگي داشته باشه.
دیگه کار از کار گذشته بود. عکسو گرفته بود. بلند شدم که برم طرفش، یه لحظه خیلی کفری شده بودم. یه قدم که برداشتم شل شدم. به آبرو ریزی و آدمای تو حیاط فکر کردم. می خواستم خفش کنم. ولی نمی تونستم. عصبانیت یه طرف، بدبختی این بود که حق نداشتم بهش دستم بزنم چه برسه به اینکه تلافی کنم. مخم داشت می ترکید. سنم با یه حالت تمسخر آمیز دستشو آورد بالا به علامت اینکه آروم باشم و هیچ کاری نمی تونی بکنی. تموم وجودمو خشم و عصبانیت گرفته بود . خودمو انداختم رو تخت با یه حالت خشم و بیچارگی بهش نگاه کردم.
با همون حالت تمسخر آمیز گفت: آروم باش عزیزم، خودت می دونی هیچ راهی نداری، پس بهتره پسر خوبی باشیو هر کاری می گم انجام بدی .
من ساکت بودمو یه راست بهش نگاه می کردم. بدجوری درمونده شده بودم. واقعا اون لحظه معنی درمونگی رو حس کردم.
سنم گفت: یه عکس دیگه مونده. باید برگردی و کاملا لخت شی.
من که داشتم دیوونه می شدم بدون اینکه فکر کنم پا شدمو برگشتمو شرتمو در آوردم.
صدای چیلیک موبایلش اومد. عکس دوم.
من همونطوری واستاده بودم. واقعا مخم کار نمی کرد. نمی دونستم چیکار باید بکنم. دوباره صدای چیلیک موبایلش اومد. گفت: اوکی، حالا شد یه چیزی. من می رم پایین،. تو حرفی واسه گفتن نداری؟
من همونطوری مونده بودم نمی دونستم چی باید بگم. اصلا نباید جوابی هم می دادم. چون اون واسه مسخره کردنو چزوندن من اینو گفته بود.
دوباره گفت: پس می بینمت. فعلا
از اتاق رفت بیرونو …
من ماتو مبهوت برگشتم . نشستم رو تخت . شاید حدود نیم ساعت همونجا نشسته بودمو فکر می کردم چه بلایی سرم اومده ! همه چیز تو 15 دقیقه اتفاق افتاد. ظرف 15 دقیقه زندگیم داغون شده بود. مونده بودم اون لحظه چیکار باید بکنم. آخه یعنی چی؟ به این فکر می کردم که چیکار می خواد باهام بکنه. یه کم که حالم جا اومد لباسا مو پوشیدم که برم پایین. از ترس اینکه نکنه بگن این همه وقت کجا بودم.
خلاصه به هر بدبختی بود اون روز گذشتو مهمونا شام خوردنو حدود 11:30-12 بود که رفتن. من واستادم تا نزدیکای 1 شب . می خواستم به سنم زنگ بزنم ببینم چی از جونم می خواد. رفتم تو اتاقمو درو بستمو زنگ زدم. گوشی رو برداشت.
سنم: بله؟ بفرمایید.
شمارمو داشت. می دونست که منم .
حامد: سلام . منم حامد.
سنم: آهان . سلام. خوبی؟
حامد: سنم من چه غلطی کردم که باهام اینطوری کردی؟
سنم: هیچی من فقط کار تو رو تلافی کردم.
حامد: بخدا به جون مامانم به جون خودم من اشتباه کردم. غلط کردم. ببخشید. هر جوری بخوای حاضرم ازت معذرت خواهی کنم. سنم من پسر خالتم. چرا اینطوری باهام رفتار می کنی ! بابا ، آدم اشتباه می کنه دیگه.
سنم: من از این کاری که تو کردی خیلی بدم میاد. فکر کنم خودتم اینو می دونستی. حالام باید ادب بشی. کاری ندارم پسر خالمی یا هر کی. هر کس دیگه جای تو بود همین کارو باهاش می کردم.
حامد: خوب حالا چیکار می خوای بکنی؟ بگو من چیکار باید بکنم؟ مجازاتم چیه؟
سنم: فعلا هیچ کاری نمی خواد بکنی. خودم بعدا بهت می گم.
اینو گفتو گوشی رو قطع کرد.
تموم اون شب بیدار بودمو به شانس گه خودم فکر می کردم. خلاصه اون شب گذشتو فرداشم شد و خبری از سنم نبود. تو اون چند روزی روزگار نداشتم. خلاصه پس فرداش شد و حدودای ظهر بود . من دانشگاه بودمو وقت بین کلاسا بود. دیدم گوشیم زنگ می زنه . خودش بود. با ترس و لرز دکمشو زدمو گفتم:
حامد: سلام
سنم با یه لحن غرور آمیز و نیشخند گفت: سلااااااااام، چطوری؟
حامد: بد نیستم.
با همون لحن ادامه داد: حامد جان می خواستم ببینم امروز عصر وقت داری؟
من اون روز تا نزدیکای غروب کلاس داشتم. گفتم: واسه چه ساعتی؟ من تا غروب کلاس دارم.
سنم: واسه 4 به بعد
من کلاس داشتم ولی مونده بودم چیکار کنم.
دوباره گفت: ببین کار مهمی باهات دارم. به نفعته که بیای
من که فهمیده بودم اینجا جای نه گفتن نیست گفتم: باشه میام. حالا کجا؟
سنم: سر ساعت 4 بیا میدون ولی عصر . من اونجا پیدات می کنم.
حامد: باشه
سنم: پس می بینمت. بای
من هم ترسیده بودم هم اینکه یه جورایی خوشحال بودم از اینکه بالاخره تکلیفم معلوم میشه.
اون روز هیچکدوم از کلاسای عصرو نرفتم. واقعا حالشو نداشتم فقط می خواستم زودتر ساعت 4 بشه. خلاصه حدود 5 دقیقه به 4 بود که من میدون ولی عصر بودم. نمی دونستم اصلا کجای میدون میاد فقط خودش گفته بود پیدات می کنم.
ساعت شد 4. خبری نبود. شد 4:10 بازم خبری ازش نبود.تا نزدیکای 4:20 بود که گوشیم صدا خورد. برداشتم.
سنم: کجایی احمق؟ نیومدی سر قرار؟ عوضی من پدرتو در میارم.
نمی ذاشت من حرف بزنم. با هول و ترس واسه اینکه زودتر بهش بفهمونم گفتم : بابا بخدا من اومدم. الان جلوی سینما قدسم. به جون خودم راست می گم.
سنم یه کم لحنش آروم شدو گفت: آهان. اوکی. الان میام.
چند ثانیه بعد دیدم یه 206 داره بوق می زنه. خودش بود. یه سیگار رو لبش بود و داشت روشنش می کرد. من سر جام میخ شده بودم . همونطور که سیگار رو لبش بود داد زد: بیا دیگه نکبت.
سریع خودمو جمع و جور کردمو رفتم سوار شدم.

راه افتاديم سمت كريمخان، از اونجا هم انداخت تو مدرس سمت بالا. خونه سنم اينا پاسدارانه. فهميدم داريم ميريم خونشون. تو راه ساكت بودم. مي خواستم بدونم برنامش چيه؟ ولي خوب سوال كردن نداشت. يه خورده كه صبر مي كردم مي فهميدم. سنم يه مانتو چسبون كوتاه درست تا زير فاقش پوشيده بودو يك شلوار جين تنگ. زير مانتو يك پيراهن سفيد با يقه خيلي بزرگ پوشيده بود كه اونم خيلي تنگ بود. رانندگيش حرف نداشت. هميشه از اعتماد به نفسش خوشم مي اومد.
خلاصه رفتيم تا رسيديم به خونشون. ماشينو بيرون پارك كردو قبل اينكه درست پاركش كنه كليد خونه رو بهم داد گفت: برو بازش كن. من گرفتمو درو باز كردمو منتظرش واستادم. از ماشين پياده شد و اومد سمت در. رفت تو منم دنبالش از پله ها رفتيم بالا. به در واحد رسيديم . واستاد كنار در . من كليد انداختم درو باز كردم. رفت تو و دوباره من دنبالش درو بستم.
حدس مي زدم كسي خونه نباشه و همينطورم بود. نشست رو مبل با يه حالت تحكم آميز گفت: بشين.
با يه لحن شاكي گفتم: منو آوردي اينجا كه چي؟ چيكار مي خواي بكني. زودتر تكليفمو مشخص كن.
گفت: هوي هوي چته؟ نبينم گردن كلفتي كنيا ! آخرين بارت باشه.
اينو كه گفت من يه كم خودمو جمع و جور كردم. فهميدم اينجا جاي قد قد كردن نيست.
مانتوشو درآورد انداخت رو مبل . يه چرخي زد و گفت: ببين حامد ، بذار رك بهت بگم. من الان يه آتوي حسابي ازت دارم. مطمئنم تو پيش فاميلو دختر پسراي فاميلو دوستات خيلي آبرو داري. منم دلم نمي خواد بيخودو بي جهت آبروتو ببرم. ولي اگه مجبورم كني مي دوني كه مي تونم اين كارو بكنم.
اومده بود دست به سينه جلوم واستاده بودو قسمت جلوي كف پاهاشو گذاشته بود رو پاهام . من سرم پايين بود. داشتم پاهاشو نگاه مي كردم. يهو دستشو برد زير چونم و آوردش بالا طوري كه چشمام دقيقا افتاد تو چشماش. يه طوري بهم نگاه مي گرد كه انگار داره به يه پشه نگاه مي كنه. چشماش برق خاصي ميزد.
گفت: مي فهمي كه ؟
من هيچي نگفتم. ولي اون لحظه سكوتم نشونه اين بود كه چه بخوام چه نخوام اسيرشم. مجبورم قبول كنم.
بعد دستشو از زير چونم برداشتو خيلي يواش چند تا زد رو گونه هام.
با يه صداي پيروزمندانه گفت: حامد
يه مكث كوتاه كردو ادامه داد: تو از اين به بعد برده و نوكر من هستي و من اربابتم. هر چيزي كه مي گم حكم يه دستورو داره و موظفي كه اجرا كني.
من كه سرم دوباره افتاده بود پايين، با گفتن اين جمله يهو دست كرد تو موهام با فشار زيادي طوري كه حس كردم چند تا از موهام كنده شده سرمو راست كرد. موهام بدجوري درد گرفته بود يه جوري كشيده بود كه تقريبا از شدت درد يه لحظه از رو مبل بلند شدم.
من اون موقع چيزي در مورد ارباب و برده نمي دونستم. معني حرفشو نمي فهميدم. خشكم زده بود. فكر مي كردم يعني چي؟ حس كردم بد جوري داره ازم سوء استفاده ميشه. خيلي عصباني شدم. دستشو گرفتمو از سرم برداشتمو يهو بلند شدم. صورتم دقيقا تو صورتش بود. سنم قدش بلنده. تقريبا دو سه سانت از من كوتاه تره و چون سندل پاش بود دقيقا هم قد من شده بود. با عصبانيت و با صداي بلند تو صورتش داد زدم: چي ميگي تو؟ فكر كردي هر كاري بخواي ميتوني بكني؟ فكر كردي من خرم؟
هنوز داد زدنم تموم نشده بود كه ديدم دست راستشو آورده بالا مي خواد بزنه. من سريع دستشو گرفتم.
هنوز دست راستشو پايين نبرده بودم كه با دست چپ محكم زد تو گوشم طوري كه گردنم افتاد. يه لحظه گوشم صوت كشيد. شايد اگه يه كم محكم تر زده بود مي افتادم. صورتم داشت مي سوخت. تازه صورتمو اصلاح كرده بودمو كشيده حسابي چسبيده بود رو صورتم. ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو صورتم. مثل گرگ داشت بهم نگاه مي كرد. از بس محكم زده بود اشك تو چشام حلقه زده بود ولي به هر بدبختي بود مخفيش كردم.
يادم نمياد كسي تا اون موقع اونقدر محكم بزنه تو گوشم . فهميدم چه غلطي كردم. احمقيت كرده بودم. همه چيز دست اون بودو من يه لحظه عصباني شده بودم نفهميدم كه چيكار مي كنم. من ناخودآگاه نشستم رو مبل يعني تقريبا افتادم روش.
سنم گفت: فكر كنم حالا ديگه فهميدي دنيا دست كيه؟
گفتم: برده يعني چي؟ يعني من زندگيم تعطيله و همش در اختيار توام؟
سنم از روي غرور با يه حالت پيروزمندانه خنديد و گفت: نه حامد كوچولو . همش نه . ولي هر وقت من گفتم بايد در اختيار من باشي. نترس تو زندگيتو مي كني دانشگاه مي ري و بقيه چيزا . ولي هر وقت كه من هوس كنم مياي و در خدمت من قرار مي گيري.
من مخم كار نمي كرد. فقط مي دونستم هر چي ميگه بايد بگم چشم و اجرا كنم. برام باور كردني نبود. اونم از دختر خالم. دلم مي خواست يه جوري بهش التماس كنم كه بيخيال من شه. ولي مي ترسيدم اون طرف صورتمم سرخ بشه.
دو تا دستاشو گذاشت رو سرمو با يه حالت نوازش رو موهام كشيد. بعد دستاشو برد دور گردنم طوري كه دو تا انگشتاي شصتش دقيقا رو گلوم بود. يه لحظه همونطوري نگه داشتو بعد يه فشار كوچيك به گلوم داد. دقيقا همون استخوني كه جلوي گلو هستو فشار داد. من يه سرفه كوچيك كردم. يه خورده واستاد دوباره فشار داد. اينبار يه كم محكم تر . دوباره سرفه كردم. گفتم: چيكار داري مي كني؟ مي خواي بكشي منو؟
سنم يه خنده كوتاه كردو گفت: نه ، مگه عقلم كمه؟ مي خوام با برده كوچولوي خودم يه كم بازي كنم.
اون لحظه احساس بيچارگي شديدي كردم. واقعا تو دستاش اسير بودم. هيچوقت فكرشو نمي كردم اونقدر تحت تسلط كسي باشم.
گفتم: سنم تو رو خدا ولم كن. ازت خواهش مي كنم. ازت خواهش مي كنم منو ببخشي . من نوكر و برده تو هستم. تو برنده اي.
سنم با صداي بلند خنديد و گفت: خوبه خوبه . ادامه بده. داري ياد مي گيري. ديدي كاري نداره !
تموم بدنم بي حس شده بود. شل و ول شده بودم. تقريبا رو مبل ولو بودم. اون بود كه منو راست نگه داشته بودو هر چند لحظه يه بار گلومو فشار مي داد.
همونطور كه دستش رو گلوم بود صورتمو چرخوند طرف خودش. بيچارگي از قيافم مي باريد.
سنم: خوب از همين الان كارمون شروع مي شه؟ اگه اعتراضي داري بگو برده.
سرمو بردم بالا به علامت اینکه اعتراضی ندارم.
– هوي يابو ! من سرورتم. جواب من فقط چشمه . چشم سرورم. فهميدي؟
– آره ! يعني چشم سرورم.
– خوبه. حالا درست بشين مي خوام واسه امروز يه شروع خوب داشته باشيم.
خودمو جمعو جور كردم. صورتم هنوز داشت مي سوخت. دو تا پاشو گذاشت دو طرف من طوري كه شكمش درست جلوي صورتم بود. بعد با دستاش محكم دو طرف سرمو گرفتو با وحشي گري خاصي منو خوابوند و پشت سرمو چسبوند به دسته مبل. دسته مبل بلند بودو من تقريبا يه چيزي بين نشسته و خوابيده بودم. مونده بودم اين چه كاريه! بعد آروم شروع كرد كمرشو عقب جلو بردن طوري كه زير شكمش آروم مي خورد به لبو دماغم. من از تعجب داشتم شاخ در مياوردم. نمي دونستم منظورش از اين كار چيه؟ هي عقب جلو مي رفتو و هر چند لحظه يه بار ، يه لبخند موذيانه مي زد كه تعجب منو بيشتر مي كرد. پشت نگاهش اعتماد به نفس خاصي بود كه يه كم منو مي ترسوند. يكي دو دقيقه گذشتو همونطور لبخند مي زد. من تقريبا خوشم اومده بود و واسه اينكه شلوارش هي مي خورد به صورتم ، چشمامو بستم. بعد يه لحظه مكث كردو دستاشو دور سرم محكم كرد. چنگ زده بود تو موهامو با فشار تموم سرمو راست نگه داشته بود. من ترسيدمو به محض اينكه خواستم چشمامو باز كنم ببينم چي شده، صورتم له شد. يه چيزي مثل پتك خورده بود تو صورتم. هر چي زور داشتم جمع كردمو داد زدم: آآآآآآآآآآآآآآآخ
از جام پريدم. چشمامو به زور باز كردم. پتكي در كار نبود. كمرشو برده بود عقبو با قدرت تموم زده بود تو صورتم. صورتم پكيده بود. فكر كردم دماغم شكسته. دست گذاشتم رو دماغم ديدم هنوز سالمه. دستامو كه از صورتم برداشتم ديدم پر خونه. لبم با شدت خورده بود تو دندونامو تقريبا پاره شده بود. شلوار سنم خوني خوني شده بود. دوباره دستامو گذاشتم رو لبو دماغم و پيشونيمو گذاشتم رو دسته مبل. آآآآآآآآآآآآآآآخ
سنم سرمو گرفت بالا گفت: چيزي نشده احمق. لبت خون اومده. از رو ميز يه دستمال كاغذي برداشت داد بهم.
خيلي محكم زده بود. خودشم نمي خواست اونقدر محكم بزنه . احتمالا خندمو كه ديد شاكي شدو اونطوري زده بود.
با يه لحن شاكي گفت: پاشو برو بشورش الان مبل خوني ميشه.
من پا شدم رفتم طرف دستشويي. يه كم آب زدم به صورتم. خونش بند نمي اومد. خلاصه به زور با دستمال كاغذي يه جوري جلوشو گرفتم. اومدم بيرون . واستاده بود پشت مبل . همونجا رو زمين دراز كشيدم. صورتمو به پهلو گذاشتم رو زمينو دو تا دستامو گذاشتم رو صورتم. يه بلايي سر دماغم اومده بود. خيلي درد مي كرد.
اومد سر پا واستاد كنار صورتم. طوري كه نوك پاهاش مي خورد به چشمامو دستام. من چشمامو بسته بودمو آه و ناله مي كردم.
سنم: حقته برده. اگه يه بار ديگه ببينم بخندي پوست سرتو غلفتي ميكنم.
حامد: آآآآآآآآآآآآآآآخ
سنم: خفه شو حيوون. فهميدي يا شير فهمت كنم؟
با صداي خفه گفتم: آره. چشم .
كف پاشو گذاشت رو گوشم گفت : چشم چي؟ هان؟ چشم چي؟
حامد: چشم سرورم.
از درد به خودم مي پيچيدم. كف پاشو رو گوشم مي چرخوندو برتري خودشو بهم تحميل مي كرد. مثل يه سوسك بودم كه زير پاهاش داشتم له مي شدم. پاشو از رو گوشم برداشت گذاشت رو گردنم گفت: مي خواي خفت كنم؟ مي خواي اونقدر بچلونمت كه از زندگيت سير بشي؟
حامد: نه نه. تو روخدا غلط كردم . گه خوردم سنم.
يهو فشار پاشو زياد كرد گفت : نشنيدم چي گفتي؟
حامد: سرورم. سرورم. ببخشيد از دهنم در رفت. اشتباه كردم.
بازم از اون لبخنداي موذيانه زدو گفت: خوبه. كم كم رام مي شي. خودم رامت مي كنم. تو دوست داري كه سرورت رامت كنه؟
حامد: آره آره. هر چي بگي گوش مي دم.
سنم: پس التماس كن. زود.
حامد: چيو التماس كنم؟
سنم: ازم التماس كن كه رامت كنم.
حامد: خواهش مي كنم منو رام كن سرورم.
تموم اينا رو با يه حالت ناله و درد مي گفتم.
سنم: خوبه. برگرد ببينمت.
من برگشتم رو به بالا ولي دستام هنوز رو صورتم بود.
با يه حالت تهديد كننده گفت: دستاتو بردار مي خوام ببينمت.
حامد: تو رو خدا ديگه نزن. دهنم سرويس شد. خواهش مي كنم نزن سرورم.
سنم با همون حالت قبلي و اين دفعه عصباني تر گفت: دستاتو بردار
من دستامو برداشتم.
گفت: مطمئن باش دفعه بعد دندوناتو تو دهنت خورد مي كنم. پاي راستشو آورد بالا گذاشت زير چونم و به بالا فشار داد. من همونطور آه و ناله مي كردم. بعد پاشو برداشتو گذاشت رو پيشونيمو فشار داد. فشارش زياد شد تا كم كم صداي آآآي من داشت بلند مي شد. هنوز دهنمو باز نكرده بودم كه انگشتشو به علامت هيس گذاشت رو دماغش. دهنم همونطور باز موند و لال شدم.
بعد يهو پاشو برداشتو گفت: خوب آشغال. واسه امروز ديگه بسه. شانس آوردي كه من كلي كار دارم. وگرنه امروز سالم از اينجا نمي رفتي. حالا زودتر پاشو گورتو گم كن .
اينو گفت و پاشو از رو سرم برداشت. منم از خدا خواسته سريع بلند شدم. يه جوري بهم نگاه مي كرد كه فهميدم اگه يه لحظه ديگه بمونم يه بلايي سرم مياره. دستمال كاغذي پر خون شده بود. با ترس و لرز گفتم: مي تونم برم؟ سرورم؟
– آره. يادت باشه دوباره بهت زنگ مي زنم . واسه من نه و كار دارمو از اين چيزا نمياري. حالا گم شو.
من دويدم سمت در. تقريبا فرار كردم. پله ها رو ده تا يكي رفتم پايين. از سوپري كنار خونشون دستمال كاغذي خريدم. يارو گفت: آقا چي شده. لبت پاره شده. دعوا گرفتی؟
دستمو به علامت اينكه بيخيال شو بردم بالا و اومدم بيرون. بدو بدو رفتم كنار خيابون. يه دربست گرفتمو فرار.
رفتم خونه، حالا بدبختی این بود که نباید کسی لبمو می دید. خلاصه اون شب به هر جون کندنی بود نذاشتم کسی بفهمه. فقط واسه شام از اتاقم اومدم بیرونو رفتم تنها تو آشپزخونه خوردم.
اون شب همش داشتم فکر می کردم چطور باید از دستش خلاص شم. فکر میکردم اگه موبایلشو بدزدم می تونم عکسا رو پاک کنم. ولی احتمالا عکسارو 10 جای دیگه هم گذاشته بود. فایده نداشت. خلاصه هیچ راهی به فکرم نرسید. گذشتو دو روز بعدش دوباره زنگ زد. این دفعه شب زنگ زده بودو واسه فرداش همون ساعت و همون جای قبلی قرار گذاشت. خلاصه شبو از ترس فردا با هر بدبختی شده گذروندم. صبحشم دانشگاه نرفتم تا ساعت شد 4 و میدون ولیعصر دیدیم همو. حالا بگذریم از فحشایی که بخاطر 2-3 دقیقه دیر کردنم حوالم کرد. هر چی بهش می گفتم تقصیر ترافیک بود گوش نمی دادو از بالا تا پایینمو به فحش کشیده بود. خلاصه مثل دفعه قبل راه افتادیم طرف خونشون. تو راه خفه بودمو اونم داشت از برنامه امروزش می گفت که قراره چه بلایی سرم بیاره. تا اینکه گفت قراره امروزش سگش بشم. من خشکم زد. این یکی دیگه برام قابل قبول نبود. هر چقدر منو می زدو بلا سرم میاورد مهم نبود ولی نمی تونستم تحمل کنم غرورم له بشه. اون داشت همینطوری می گفت و من بد جوری شاکی بودم ولی به روم نمیاوردم. فکر می کردم چه غلطی کنم که سگ شدنو بیخیال شه. هر چی فکر کردنم دیدم راه فرار ندارمو تا نیم ساعت دیگه مجبورم می کنه این کارو بکنم. واقعا برام قابل قبول نبود که سگ بشم. اون همینطور داشت حرف می زد یهو وسط حرفاش پریدم گفتم: من سگ نمی شم. می خوام الان پیاده شم. یهو زد کنار گفت: چی گفتی؟ چی شنیدم؟ تو مثل اینکه هنوز رام نشدی هان؟ می خوای پیاده شی؟ تو گه می خوری. مگه اختیارت دست خودته؟ تو اگه آب بخوای بخوری باید از من اجازه بگیری. می خوای بری؟ اگه جرات داری برو! برو دیگه ! اگه جراتشو داری برو !
من هر چی فکر می کردم می دیدم نمی تونم سگ بشم از یه طرفم قضیه کل کل شده بودو منم دیگه فکرم کار نمی کرد. یه لحظه قاطی کردمو درو باز کردم پیاده شدم و کنار ماشین واستادم. همون لحظه پشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود. یهو دیدم دستی رو کشیدو داره پیاده می شه. فهمیدم اوضاع پسه . گفتم اگه الان دستش بهم برسه تیکه بزرگم گوشمه. دو تا پا داشتم دو تا دیگه غرض کردمو فرار. اونم دید اینطوریه دوید دنبالم حالا تو صدر بودیمو داشت دنبال من می دوید. شانسی که آورده بودم این بود که ماشین همراش بودو نمی تونست ولش کنه. یه خورده که دوید بیخیال شد و مجبور شد برگرده . من همونطور دویدم از ترس اینکه نکنه با ماشین بهم برسه تا رسیدم تقاطع شریعتی . از شریعتی رفتم بالا. از یه طرف می ترسیدم که اگه دستش بهم برسه بیچارم می کنه ولی از یه طرفم کلی با خودم حال کرده بودم که حالشو گرفتمو الان کفرش در اومده. یه پاکت سیگار خریدمو شروع کردم پشت هم کشیدنو تو دلم بهش می خندیدم. هی اس ام اس میدادم بهشو مسخرش می کردم. ولی اون نه زنگ می زد نه اس ام اس می داد. خیلی پیاده رفته بودم. رسیده بودم نزدیکای میدون قدس دیگه بیخیالش شده بودم. می خواستم از اونجا برم خونه یکی از دوستامو خلاصه اون روز خوش بگذرونم. همینطور داشتم می رفتم که یهو دو تا دست از پشت گردنمو گرفت. خودش بود. کپ کرده بودم. یه لحظه مردم و زنده شدم. از ترس داشتم بالا می آوردم.
سنم: بیا بریم بیچاره. یه سگی بهت نشون بدم از گهی که خوردی پشیمون بشی.
یه لحظه داشتم از عقب میفتادم. مردمو زنده شدم. فکرشو بکنین اون لحظه آدم چه حالی میشه ! سنم همونطور گردنمو گرفته بود ول نمیکرد. ملت همه میخ کرده بودن. هم تعجب کرده بودن هم خندشون گرفته بود. یکی میگفت دزدو گرفت. یکی میگفت خاک تو سرت زن ذلیل. یکی میگفت بابا خفش کردی. خلاصه یه وضعی شده بود. حالا من با خواهشو التماس بهش میگم: سنم توروخدا ملت دارن نگاه می کنن آبروم رفت. اگه یه آشنا ببینه افتضاح میشه.
سنم: خفه شو آشغال. فرار میکنی؟
حامد: جون مامانت سنم. هر جا بگی میام فقط گردنمو ول کن.
ملت دارن می خندنو دورمون جمع شدن. ولی یکی بهم کمک نمیکنه.
سنم: موبایلتو بده. زود.
من دیگه چونه نزدم هر جوری شده می خواستم از اون وضع خلاص شم. از تو جیبم گوشیمو در آوردم دادم بهش.
بعد گردنمو ول کردو دستمو محکم گرفت گفت: راه بیفت.
می دونستم امروز زنده نمی رسم خونه. دستمو گرفته بودو دنبال خودش می کشوند. از ترس جرات نداشتم چیزی بگم. فقط دعا می کردم یه بلایی چیزی از آسمون بیاد که از شرش راحت شم. یه کم که رفتیم به یه فرعی رسیدیم. رفتیم توش دیدم ماشین یه کم اونطرف تر پارکه. دیگه تسلیم تسلیم بودم. هیچ چاره ای نداشتم. فقط از گهی که خورده بودم داشتم می سوختم.
در ماشینو باز کردو منو تقریبا هول داد تو صندلی جلو. خودشم سریع رفت سوار شدو همه درها رو قفل کرد. ماشینو روشن کردو راه افتادیم. تو راه می خواستم یه طوری ازش معذرت خواهی کنم که حداقل برگرده به همون حالت اول.
با تته پته گفتم: می تونم یه چیزی بگم سرورم؟
سنم: تو مگه چیزیم واسه گفتن داری؟ آشغال، بدبخت، بلایی به سرت بیارم که اسمتو فراموش کنی.
حامد: تو روخدا من گه خوردم. غلط کردم. بابا لحظه اول سگ شدنو شنیدم شوکه شدم . جون هرکی دوست داری اذیت نکن. من سگت میشم غلط کردم.
سنم با یه حالت مغرورانه بلند خندیدو گفت: فعلا خفه شو.
بدجوری به گه خوری افتاده بودم. بلایی که می خواست سرم بیاره هیچی، فکرو اعصاب خوردیش بیشتر اذیتم می کرد. خلاصه رسیدیم خونشون و رفتیم بالا. دعا می کردم بابا مامانش زود بیان. رفتیم تو. درو از پشت قفل کردو کلیدشم گذاشت تو جیبش. من جفت دستامو گذاشته بودم رو صورتم كه كشيده نخورم.
سنم: بتمرک اینجا تا من لباسمو عوض کنم.
حامد: چشم.
رفت تو اتاق. نشستم رو مبل. خودمو زدم به بیخیالی آخه هیچ فایده ای هم نداشت. هر چی میگفت باید اجرا می کردم. دراز کشیدمو لم دادم.
در اتاق باز شد. لباسشو کامل عوض کرده بود. یه پیراهن سفيد با يقه باز پوشیده بود که تا بالای زانوهاش بود از اینا که آستیناش خیلی گشاده. یه جوراب توری مشکی که بالاتر از زانوهاش بودو رفته بود زیر پیراهنش به اضافه یه کفش پاشنه بلند زنونه مشکی. همین که از اتاق اومد بیرون بلند شدم واستادم جلوش. گفت : دنبالم بیا.
رفت تو یه اتاق دیگه کنار تخت واستاد با دستش تختو نشون داد گفت: بتمرک
نشستم رو تخت. هولم داد. من افتادمو دراز کشیدم رو تخت. خم شد از زیر تخت یه مقدار طناب در آورد. چشمام گرد شده بود. فهمیدم می خواد قفلم کنه به تخت. می دونستم اگه قفلم کنه دیگه هر کاری بخواد می تونه بکنه. بلند شدم با یه حالت خواهش کردن گفتم : هر کاری بگی میکنم آخه طناب دیگه لازم نیست.
به زور خوابوند منو . هر چی بهش گفتم قبول نکرد. چهار تا تیکه طناب بود. دستو پاهامو باز کرد طوری که هر کدوم به سمت یه گوشه تخت بودن. تختش از این فلزی ها بود که سرش یه تاج بزرگ داشت.
شروع کرد به بستن.
حامد: ببین اگه می خوای بکشی منو بگو.
سنم: نه ، مگه خلم؟
حامد: خوب پس این کارا دیگه واسه چیه . من میگم تو هر کاری بخوای انجام میدم. چرا قفلم میکنی به تخت؟
سنم: یه لبخند مرموز زد گفت: اینطوری لذتش بیشتره برده.
مونده بودم آخه چه لذتي؟
– منو اذيت كني لذت ميبري؟
– خفه شو ، زيادي داري زر ميزني برده.
– آآآآآآآآآآي ، يواش تر. اگه الان يكي بياد اينطوري ما رو ببينه چي؟
– نترس ، امشب كسي نمياد اينجا
تو دلم گفتم: بيچاره شدم. امشب دهنمو سرويس ميكنه.
4 تا طنابو محكم بست. يه جوري كه نمي تونستم تكون بخورم. سر پا واستاد رو تخت. يه نفس عميق كشيدو با يه حالتي از روي قدرت خنديد. يه جوري نگام مي كرد كه انگار از اسير بودنم لذت مي بره. از اينكه تو چنگشم لذت مي بره.
يه لحظه ترسيدم ولي ديگه دير شده بود. حالا ديگه كاملا در اختيارش بودم.
سنم با پاي راستش بلوزمو يه كم زد بالا . پاشنه تيز كفششو گذاشت رو نافمو محكم فشار داد.
دادم آسمون رفت. پاشو برداشت. نوك كفششو گذاشت زير چونم و يه كم با چونم بازي كرد. هي بالا پايين مي بردش. گاهي وقتام يه ضربه آروم بهش ميزد. بعد رفت سراغ گونه هام. هي با پاي راستش كنار كفششو به گونه هام ميماليد. كم كم پاشو آورد طرف دهنم. همينطور كه داشت اين كارا رو ميكرد با یه حالت قدرت طلبی لبخند میزد. دستاشم رو كمرش بودو هي پاشو رو صورتو دهنم پيچو تاب ميداد. كفشاش خيلي خوشگل بودنو برق مي زدن. من هميشه از اين كفشاي پاشنه بلند زنونه خوشم مي اومد. همينطور نوك كفششو ميذاشت رو دهنمو هر چند لحظه يه بار دوباره ميبرد رو صورتم مي چرخوند. من دهنم بسته بود نمي ذاشتم كفشش بره تو . يه كم كه گذشت كم كم فشار پاش رو دهنمو زياد كرد من مقاومت ميكردمو دندونامو به هم چسبونده بودم كه پاش نره تو . اون هي فشارو بيشتر مي كرد. تا اينكه من دردم گرفت ، سرمو چپو راست بردم كه پاش از رو دهنم بره كنار. گفتم: چيكار مي كني، مي خواي بكني تو دهنم؟
– آره، پس چي فكر كردي؟ فكر كردي ميخوام نازت بدم؟ بازش كن. زود .
دوباره نوك پاشو گذاشت رو دهنمو اين دفعه محكم فشار داد. دندونام داشت ميشكست. ولي هر جوري شده دهنمو بسته بودم. همينطور كه داشت فشار ميداد دستشو به علامت اينكه “كشيده مي خواي؟” تكون داد. واقعا حاضر نبودم كشيده بخورم. خيلي درد داشت. گفتم: حداقل تميزش كن.
– گه زيادي نخور. بازش ميكني يا خودم بازش كنم؟
من يه نگاهي به كفشش انداختم كه مطمئن شم تميزه. بعد يه كم دهنمو باز كردمو زبونمو بردم عقب كه به كفشش نخوره. مي خواستم با دندونام يه جوري كفششو بگيرم كه زياد نكنه تو. نوك كفششو گذاشت تو دهنمو دوباره از همون لبخندا زد. يه كم كه كفشش رفت تو دهنم من با دندونام گرفتمشو نگهش داشتم. اون فهميد ميخوام مقاومت كنم يهو يه فشار محكم دادو پاش تا اونجايي كه كف پا پهن ميشه رفت تو . دهنم گشاد شد. كفشش ديگه به زبونم كه هيچي به همه جاي دهنم رسيده بود. حرف نمي تونستم بزنم ، دهنم پر بود. فقط يه صداي اووووووووووم تونستم از خودم در بيارم. هر چي سرمو چپو راست كردم پاش از دهنم بيرون نيومد.
سنم دستور داد: بخور ، بخورش، بليسش ، با زبونت ، ميخوام برقش بندازي. يهو صداشو برد بالا داد زد: زودتر آشغال.
چاره اي نداشتم. آروم شروع كردم به ليسيدن نوك كفشش. يه كم پاشو آورد بيرون كه بهتر بليسم. زبونمو به نوك كفشش مي زدم. با انگشتش اشاره كرد به علامت اينكه زبونمو دور نوك كفشش بچرخونم.
منم همين كارو كردم. هي نوك كفششو مي ليسيدمو هي دورش مي چرخوندم. لذتو تو چشماش مي ديدم. چشماش بد جوري برق ميزد. برق لذت بردن. بعد پاشو كج كردو كفششو از بغل گذاشت رو دهنم. من شروع كردم به ليسيدن بغل كفشش. پاشو اين ور اون ور ميكرد كه همه جاي كفششو بليسم. منم تقريبا عادت كرده بودم. بعد پاشنه كفششو گذاشت رو دهنمو يه كم فرستادش تو. من بازم ليسيدم. بعد كفششو در آورد و انگشتاي پاشو گذاشت رو دهنمو دستور داد: بخور.
البته جورابم پاش بود. من دوباره يه نگاهي به پاش انداختمو با يه كم شك يه خورده از انگشتاشو بردم تو دهنم. من كه كفششو ليسيده بودم ، پاش كه ديگه از كفشش بدتر نبود. خلاصه شروع كردم با زبونم نوك انگشتاشو ليسيدم. يخورده كه ليسيدم پاشو گذاشت رو صورتم جوري كه دهنو دماغو چشمام موند زير پاش. كف پاشو هي فشار مي دادو هي شل ميكرد. پاشنه پاش تقريبا رو دهنم بود همينطور كه فشار ميداد من آروم زبونمو زدم به كف پاش. وقتي ديد من دارم پاشنه پاشو ميليسم يه لبخند زد گفت: آفرين برده كوچولو. خوب داري كارتو ياد مي گيري. من از برده هاي باهوش خوشم مياد.
اينو گفتو دوباره انگشتاشو كرد تو دهنم . اينبار بيشتر برد تو. يه كم كه انگشتاشو خوردم پاشو آورد بيرون گفت: حالا ببوسش. من بدون مكث سرمو راست كردمو روي انگشتاشو بوسيدم.
گفت: تك تكشونو
من دوباره سرمو راست كردمو از انگشت بزرگ تك تك انگشتاشو بوسيدم. بعد كف پاشو نشون داد. دوباره سرمو بالا آوردمو اونم بوسيدم.
كفششو پوشيدو دو باره آورد جلو به علامت اينكه بايد ببوسمش. منم روي كفششو بوسيدم. بعد از تخت اومد پايينو گفت: از سرورت تشكر كن برده.
من ديگه تقريبا هر كاري ميگفت انجام مي دادم. چاره اي نداشتم. بايد خلاصه يه جوري باهاش كنار مي اومدم.
گفتم: سرورم متشكرم .
– خوبه ،تا اینجا که اعتراضی نداری برده . هان ؟
– نه، هیچ اعتراضی ندارم سرورم
– تو گه میخوری اگه اعتراضم داشته باشی
– چشم
یهو زنگ خونه صدا خورد.
کلک و پرم ریخت. کپ کرده بودم. اگه مامانش اینا بودن بیچاره می شدیم. از اون بدتر آبروی من حسابی میرفت. بد جوری ترسیدم. با یه حالت خواهش گفتم:سنم زود باش بازم کن. تو رو خدا الان آبروم میره. جون هر کی دوس داری سنم
انگشتشو به علامت هیس گذاشت رو دماغش گفت: ساکت باش ببینم. چیزی نیست. نترس احمق.
حامد: اگه مامانت اینا باشن بیچاره میشم من. تو رو خدا بازم کن.
خودشم یه کم جا خورده بود ولی خونسرد بود.
سریع رفت یه پتو برداشت انداخت رو منو پهنش کرد . تقریبا تموم تختو گرفته بود وقتی داشت لبه پتو رو روی سرم مینداخت گفت: خفه خون میگیری ، تکونم نمیخوری.
بعد پتو رو انداخت رو سرم. همه جا تاریک شد. پتو بزرگ بودو تقریبا دستو پامو طنابا رفته بودن زیرش. قلبم از ترس داشت از جا بیرون می اومد. فقط امیدم به این بود که سنم با زرنگیش یه کاری کنه که قضیه لو نره.
خلاصه رفت بیرون. درو باز کرد. من که چیزی نمی دیدیم. فقط یه سری صداهای گنگ به گوشم می رسید. درو باز کردو سلامو احوال پرسیشونو متوجه شدم. درست نمی فهمیدم دارن چی میگن ولی فهمیدم طرف یه زن بود. صداشون نزدیک یا دور نمی شد واسه همین فهمیدم که دم در موندن. حدس زدم شاید همسایه یا دوستی چیزی هست. یه کم خیالم راحت شد. یعنی دیگه تقریبا مطمئن شدم که کسی منو نمیبینه.
خلاصه تو همین فکرا بودم که یهو یه چیزی به سرم زد. فکر کردم اصلا چرا این یارو نباید منو ببینه؟ اگه منو ببینه سنم ضایع میشه. آبروش تو درو همسایه میره. اونوقت میترسه که همسایشون این جریانو واسه بابا مامانش تعریف کنن. اونوقت سنم حسابی آبروش میره بخاطر این بلایی که سرم آورده. اونوقت دیگه منم یه آتو ازش دارمو باهاش بی حساب میشم. دیگه عکسایی که ازم داره بدرد نمیخوره. اینطوری دیگه از دستش راحت میشم. راحته راحت. دوباره آزاد میشم. حیف اون موقع ها نبود که داشتم راحت زندگیمو میکردم.خلاصه کلی ذوق کرده بودم که میتونم از شر سنم راحت شم. هنوز خوب به نقشه ای که کشیده بودم فکر نکرده بودم که دیدم دارم داد میزنم.
– آهااااای ، یکی کمک کنه ، من دارم اینجا میمیرم. کمک . کمممممممممممک، آهای ملت تو روخدا یکی به دادم برسه
پتو باعث میشد صدام خفه شه واسه همین با تموم زورم داد میزدم.
– کمک کنین ملت. دارم میمیرم. آآآآآآآآآآآی کممممممممممممک
نزدیک یه دقیقه همینطور داشتم داد می زدم. ولی از کسی خبری نبود. زور زدم که بازم صدام بلند تر شه. دیگه حنجرم داشت پاره میشد.
-آهاااااااااااااااااااااااااااااااااا
هنوز وسط دادم بود که یهو پتو برداشته شد. صحنه ای رو دیدم که تقریبا قبض روح شدم. یه ازرائیل واقعی بالاسرم واستاده بود.
تازه فهمیدم نقشم نگرفته و اون زنه رفته که هیچی بدتر گور خودمو کندم. فکر نکنم سنم قیافش هیچ وقت مثل اون لحظه شده باشه. خیلی وحشتناک شده بود. صورتش قرمز قرمز مثل برج زهر مار ، موهاشم که بلند بودو یه حالت پیچو تاب خاصی داشت باعث شده بود قیافش ترسناک تر بشه. داشتم سکته می کردم می مردم. از بس ترسیده بودم دلم می خواست زمین دهن باز کنه منو قورت بده. سرشو آورده بود جلو . صورتش تقریبا تو فاصله 5 سانتی صورتم بود. خیلی لحظه بدی بود. واقعا اون لحظه معنی ترس رو فهمیدم. از همه بدتر اینکه کاملا در مقابلش بی دفاع بودم. دستو پام بسته بود. گفتم الانه که با مشتو لگد بیفته به جونم.
با بلند ترین صدایی که تا اون موقع از سنم شنیده بودم تو صورتم فریاد زد: آشغااااااااال. من میکشممممممممممممممممممممممت.
از بس بلند تو صورتم داد زده بود چشمامو بستم . داشتم کر میشدم. نا خود آگاه صورتمو کج کردمو یه طرفی گذاشتم . نمیدونم از روی ترس بود یا واسه اینکه دادش گوشمو کر نکنه.
هنوز دادشو تموم نکرده بود که با مشت محکم کوبید تو صورتم . من سرمو کج کرده بودم. مشتش خورد تو گونه و یخورده هم به دماغم. گونه هام له شد.
از روی دردو آه و ناله وتقریبا دیگه یه حالت گریه زاری شده بود گفتم: آآآآآای ، سنم جونم تورو خدا نزن. ازت خواهش می کنم . سنم درد میگیره. نزن . خیلی محکم میزنی سنم . مگه من چیکار کردم که این بلاها رو سرم میاری. سنم جون مامانت . آآآآآآآآی
– چیکار کردی؟ یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
پتو رو کامل زد کنارو نشست رو سینم. حالا من تو همون حالت دارم ناله و زجه می کنم. رفت سراغ یکی از دستام (دست چپ) شروع کرد به باز کردنش از تخت. وقتی باز شد بدون اینکه بره سراغ دست راستم ، دست چپمو از پشت سرم برد چسبوند به دست راستمو دو تا مچ رو محکم با همون طناب به هم قفل کردو دستامو از تخت باز کرد. بعد رفت سراغ پاهامو همون کارو با پاهام کرد. بعد منو بلند کردو نشوند و یکی زد تو سرم گفت: پاشو سر پا واستا.
من پاهام به هم بسته بودنو خلاصه به زورو زحمت سر پا موندم. گفت: جون بکن دنبالم بیا
بعد رفت از اتاق بیرون. من تقریبا با پریدنو چسبیدن به تختو دیوار خلاصه به زور از اتاق اومدم بیرون. دیدم در حموم بازه. صدای شر شر آب از حموم میاد. خلاصه دوباره ادامه دادمو به زحمت رسیدم به در حموم. دیدم سنم واستاده داره وان رو پر میکنه. وان نیمه پر بود. سنم برگشت سمت من از رو حرص و عصبانیت گفت : لشتو بیار تو.
من موندم چیکار می خواد بکنه. چون می ترسیم تو حموم سر بخورم نشستم کف حمومو با زورو زحمت خودمو کشوندمو رسیدم کنار سنم.
یخورده واستادم بعد دوباره با حالت ناله و التماس گفتم: سنم منو ببخش. من نوکرتم. من غلامتم. من برده و اسیر و هر چی تو بگی هستم. ببین غلط کردم دیگه. بخدا گه خوردم سنم.
اصلا انگار حرفامو نمیشنید. وان نزدیکای پر شدن بود. شیر آبو بست. یهو خم شدو دو دستی گردنمو گرفتو به زور بلندم کرد و با فشار سرمو کرد تو آب. من دستو پاهام بسته بود هیچ حرکتی واسه مقابله نمی تونستم بکنم. مخصوصا اینکه یهو خیلی سریع این کارو کرده بودو غافلگیر شده بودم. خلاصه یه لحظه چشممو بستمو باز کردم دیدم سرم تو آبه. فقط دهنمو بستم که آب نخورم. دو دستی محکم سرمو تو آب نگه داشته بودو فشار میداد. دستام از پشت بسته بودو حتی نمی تونستم یه جوری با دست تکون دادن بهش بفهمونم که دارم خفه میشم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستامو از همون پشتم هی میزدم به پشت کمرم که یه جوری متوجه بشه.
دیگه کم کم داشت نفسم تموم می شد که سرمو آورد بالا. آب از سرو صورتم می چکید. یه نفس که تازه کردم سرمو چرخوندم سمتش نفس نفس زنون ، همونطور داشت آب از دهنم میچکید، با التماس گفتم: سنم. به پات می افتم. هر کاری بگی می کنم.
نذاشت حرفمو کامل بگم دوباره با زور سرمو کرد تو آب. دهنمو بستم که آب نخورم. این دفعه دیگه داشتم خفه می شدم. جدی جدی نمیاورد بالا. نزدیک 1 دقیقه گذشته بود. دیگه دیدم واقعا دارم می میرم. تا زور داشتم محکم دستامو می زدم به پشتم. هر چقدر تقلا می کردم بیشتر تو وان فرو می رفتم. دستام بسته بودو هیچ تکیه گاهی نداشتم که بخوام روش فشار بدمو خودمو بگیرم بالا. هیچ فایده ای نداشت. نه من می تونستم کاری بکنم نه اون فکر بالا کشیدن داشت. دیدم واقعا داره خفم میکنه. باورم نمی شد. دختر خالم داشت منو میکشت. بدون اختیار واسه اینکه هوا بره تو سینم دهنم باز شد. ولی به جای هوا آب رفت توش. یه فشار عجیبی رو تو تموم بدنم حس کردم. مخصوصا سینه و سرم. داشتم گنگ می شدم. دیگه گفتم این نفس آخره که یهو حس کردم دارم کشیده میشم سمت بالا. سنم کشیده بودم بالا. سرم از آب اومد بیرون. می خواستم نفس بکشم ولی انگار نمی شد. تو سینم آب رفته بودو نمی تونستم درست نفس بکشم. سنم ولم کرد. ولو شدم کف حموم. بالاخره تونستم نفس بکشم. 3-4 تا نفس کشیدم تا از اون حالت در اومدم. ولی بازم خوب خوب نبودم. سنم کنارم سرپا واستاده بود می گفت: بمیر بدبخت. حالا فهمیدی با کی طرفی؟
به زور خودمو راست کردمو بر گشتم. هیچی حالیم نبود. فقط می دونستم که باید ازش تشکر کنم که خفم نکرده . باید از سرورم تشکر می کردم.
با یه حالت التماس گفتم: سرورم ، سنم خانوم. خیلی ممنون که به من رحم کردین. خواهش می کنم منو به خاطر نا فرمانی که کردم ببخشین. دیگه تکرار نمیشه سرورم. منو ببخشین.
پاي برهنشو گذاشت رو دهنمو فشار داد. يخورده كه فشار داد پاشو برداشتو خم شدو دو دستي سرمو محكم گرفت. دهنشو گذاشت رو دهنم طوري كه سرش عمود به سرم بود. دهنشو كامل باز كردو دندوناشو گذاشت رو لبم.
دهنم كاملا رفته بود تو دهنش و دندوناش دور لبم بود. دندوناشو فشار داد. من فقط يه صداي گنگو مبهم “مممممممم” تونستم از خودم در بيارم كه يه جوري بهش بفهمونم دارم پاره ميشم. لبم از دفعه پيش هنوز زخم داشتو با فشاري كه سنم ميداد دوباره شروع كرد به خون اومدن. دندوناشو باز كردو سرشو برد بالا. دستامو گرفتو شروع كرد به باز كردنشون. بعد هم پامو باز كرد. تو دلم يه نفس راحت كشيدم. سرپا واستادو با صداي بلند دستور داد: زانو بزن ، بردگي خودتو نشون بده، بايد بهم التماس كني و از من بخواي كه ببخشمت. تو از همين لحظه برده رام و مطيع مني.
من در جا چهار دستو پا جلوش واستادمو با يه حالت ناله شروع كردم به خواهشو التماس: سنم خانوم، من نوكر شما هستم. من گه خوردم. من غلط كردم. خواهش ميكنم منو ببخشين. من به پاتون ميفتم. هر چي شما بگين همونه ، من از همين حالا در خدمت و نوكري شما هستم.
سنم حرفمو قطع كرد گفت: خوبه ساكت. ديگه خفه شو. خواهشو التماست تكراريه اصلا حال نميده. كم كم بايد ياد بگيري. فهميدي لاشه؟
– بله فهميدم.
– خوبه، حالا يه كاري باهات دارم. من اومدم تو حموم پام كثيف شده دوست دارم همين الان تميزشون كني
– يعني بليسم سرورم؟
– نه ، اينبار نميخوام بليسي ، زبون كثيفت پامو كثيف تر ميكنه. پاهامو مي شوري ، همينجا تو وان ، فهميدي؟
– بله، فهميدم سرورم.
بعد نشست لبه وان و جفت پاهاشو گذاشت رو شونه هام. با ابروهاش اشاره كرد كه بشورم. منم اول يه پاشو با دقت و آروم از رو شونم برداشتمو گذاشتم تو آبو با احتياط شروع كردم به شستن. آروم و با ظرافت پشت و كف پاش، از لا به لاي انگشتاش، با يه حالت توام با پرستش اونها رو نوازش مي كردمو مي شستم. چكه هاي آب از پاش مي افتاد تو وان و من دلم مي خواست اونها رو بنوشم.
بعد اينكه كامل پاشو شستم اونو بوسيدمو آروم دوباره گذاشتمش رو شونمو اون يكي پاشو برداشتم. اون يكي هم شستمو بوسيدم. بعد بلند شدو گفت: چهار دستو پا دنبالم بيا، واي به حالت اگه بلند شي.
از حموم رفت بيرونو منم دنبالش. وقتي قدرت و محكم بودنشو مي ديدم يه حس خاصي مي كردم. با اعتماد به نفس خاصي قدم ميزد. يه جورايي تو دلم حس ميكردم كه رئيس بودن لايقشه. حس مي كردم بايد سرور باشه. بايد دستور بده و امر كنه. همينطور كه دنبالش از حموم ميومدم بيرون داشتم كيف مي كردم كه اون تعيين كننده هستو فرمان ميده و من ناچارم اطاعت كنم. اون لحظه دوست داشتم فقط بهش بگم “چشم”.
خلاصه اون روز گذشتو سنم خانوم منو مرخص كرد. ديگه تقريبا باورم شد كه من اسير و برده اون هستمو و اون ارباب و سرور منه. هر چند روز به چند روز همو ميديديمو از همين برنامه ها روم اجرا مي كرد. هر چقدر بيشتر مي گذشت برام لذت بخش تر مي شد. گاهي وقتام كه خونه ما خالي مي شد اون مي اومد. با هم بيرون ميرفتيمو خلاصه خيلي با هم بوديم. تموم لحظه ها اون برام سنم خانوم بودو سرور من و من برده و غلامش. اون از دستور دادن لذت مي بردو و من از شنيدن دستور و اجرا كردنش. برنامه هاي زيادي رو با هم داشتيم. حدود يك سال به همين منوال گذشتو من خيلي چيزا رو ياد گرفتم. تو اون مدت با چند تا از دوستاش هم آشنا شدمو چند بار هم با اونا بوديم. بعدش سنم خانوم كه از خيلي وقت پيش تو فكر رفتن بود كارش جور شدو منو سپرد به يه سرور ديگه . ايشون الان سالي يكي دو بار مياد ايرانو هر وقت كه مياد همو مي بينيم. اينطور كه تعريف مي كنن اونجا هم چند تا برده دارن.
خلاصه اين جريان برده شدن و رام شدن من واسه سنم خانوم بود كه براتون گفتم. اگه بعدا شد بازم از جريانات بعدي كه بين من و ايشون اتفاق افتاد براتون ميگم.
اميدوارم لذت برده باشيد. پايان.

Date: April 6, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *