جای سیلی مهران بدجوری میسوخت این سیلی جواب این بود که کتایون گفته بود میخواد بچه رو سقط کنه اما خراشی که کلمهٔ جنده روی روحش انداخته بود از همه چیز بدتر بود به خدا قسم کتایون جنده نبود فقط مریض بود احساس میکرد که سالهاست که مُرده اما جنازه اش رو زمین مونده و هر کس از راه میرسه به جنازه اش تجاوز میکنه و میره ای کاش یکی احترام این جنازه رو نگه میداشت مهران شوهرش بود یه پسر بچهٔ ۳۶ ساله که حرف حرف مامانش بود کتایون به ظاهر 33 سالش بود اما در باطن تو 14 سالگیش گیر کرده بود دقیقاً وقتی که عمر روحش به پایان رسیده بود اونموقع ها نه اینترنتی بود نه چیزی که دختر بخت برگشته بدونه که سکس چیه تمام دنیای بکر و کودکانه اش خلاصه شده بود توی درس و مدرسه و نمرهٔ بیست اونموقع ها فقط یه چیز رو میدونست اونهم اینکه وقتی یه زن و مرد با هم زیر یه سقف زندگی میکنن بچه دار میشن خودش یه روز چشم باز کرده بود و متوجه شده بود که هست مثل یه قارچ که امروز ناگهانی وجود داشت مخصوصاً رفتارهای پدر و مادرش خیلی غلط انداز بود پدرش هیچوقت نبود همیشه تو ماموریت به سر میبرد و وقتی هم که خونه بود دعوا مرافعهٔ بیست و چهار ساعته تو خونهٔ خودشون هیچوقت نفهمیده بود که عشق و علاقه و محبت بین زن و مرد یعنی چی و این باعث میشد که کتایون از مردها چیزی ندونه و با وجود مادری مذهبی بچه مونده بود از زنها هم چیزی نمیدونست برای همین هم اولین باری که پریود شده بوده بود فکر کرده بود داره میمیره و خیلی ترسیده بود حالا دیگه بچه از کجا می اومد معلوم نبود البته اینجور مسائل براش مهم هم نبود چون یه چیز خیلی مهم روح و احساس دخترونه اش رو درگیر خودش کرده بود و اون هم علاقهٔ عجیبش به پیانو بود وقتی تو تلویزیون یه موسیقی که با پیانو نواخته شده بود پخش میشد روح کتایون پرواز میکرد اصلا تکامل ونوایی که صدای پیانو داشت هیچ آلت موسیقی نمیتونست ایجاد کنه پیانو خودش به تنهایی کامل بود به هزار بدبختی پدر و مادرش رو راضی کرد تا براش یه ارگ بخرن بعد از گرفتن هزار و یک شرط و اما و اگر بالاخره ارگ خریداری شد این ارگ هم خواهرش بود هم برادرش و هم دوستش کتایون هر روز که از مدرسه بر میگشت بعد از انجام تکالیفش بالاخره اجازه داشت تا به این دوست عزیز و تازه یه سر بزنه تا اینکه بالاخره پدرش از طریق یکی از دوستان خودش یه معلم موسیقی پیدا کرد یه عاقله مرد که به قول خودش گاهی برای صدا و سیما هم موسیقی متن تهیه میکرد هر پنجشنبه شب ساعت ۷ معلم موسیقی می اومد و کتایون جدی و با عشق و علاقه تمرین میکرد تا اینکه یه شب خاله اش که طبقهٔ بالا زندگی میکرد جیغ و داد کنان اومد و به سر زنان گفت که شوهرش سکته قلبی کرده و با کمک آقای محبی و مادر کتایون رسوندنش بیمارستان کتایون چون جا تو ماشین نبود و بچه ها رو بیمارستان راه نمیدادن مجبور شده بود که خونه بمونه و از بچه های خاله اش مراقبت کنه اونموقع ها هر کسی موبایل نداشت پدر کتایون که تو یه شهر دیگه ماموریت بود یه دونه موبایل گرفته بود که هیچوقت هم در دسترس نبود بچه های خاله یکی سه ساله و یکیشون هم پنج ساله بودن بعد از اینکه کتایون بچه ها رو آورد خونهٔ خودشون بهشون شام داد و خوابوندشون یکدفعه متوجه شد استادش چون خیلی عجله داشته کتاب آموزشیش رو جا گذاشته با خوشحالی مشغول کپی کردن نوت ها بود که مرگ دستش رو روی زنگ گذاشت وقتی آیفون رو جواب داد متوجه شد که آقای محبی برای بردن کتابش اومده اما آقای محبی اون شب به جز کتابش چیزای دیگه ای رو هم با خودش برد شبی که شوهر خاله سکته کرد کتایون بود که به جاش مرد عزراییل زنگ رو اشتباه زده بود شاید هم درست زده بود کی می دونه از فردای اون شب زندگی و نشاط رفت و جای خودش رو به مرگ و ترس داد فکر اینکه کتایون پدر و مادرش رو سر افکنده کرده و قراره کوس رسواییش رو تو کوچه و خیابون بزنن آروم و قرار رو ازش گرفته بود فرداش تو مدرسه از صمیمی ترین دوستش راضیه پرسیده بود که اگه یه زن با یه مرد باشه چی میشه راضیه که دختر شلوغ و شیطونی بود بهش گفته بود که زن حامله میشه این خبر یعنی مرگ کتایون دیگه هیچوقت طرف ارگ نرفت دیگه هیچوقت تمرین نکرد کم حرف بود کم حرفتر شد مادرش که به قول خودش شناخت کامل رو دخترش داشت میگفت بردی به اون بابات اونم همه چیزو نصفه ول میکنه واسه همینه میگفتم لازم نیست کلاس موسیقی بری عرضه نداشتی تمومش کنی فقط اون پول ارگ و جلسه ای خداد تومن پول زیادی کره بود تو جیبمون جواب مادرش رو یادش نمیرفت وقتی کتایون بالاخره خیلی مختصر با شرم و خجالت دخترونه گفته بود دیگه نمیخواد آقای محبی بیاد چونکه آقای محبی بهش نظر داره مادرش گفته بود حتماً خودت یه کاری کردی هیچ مردی جرات نمیکنه به یه زن نگاه چپ بندازه کرم از خود درخته اگه این جواب مادرش برای نظر داشتن بود پس ببین به قضیهٔ تجاوز چی میگفت کتایون هر روز با ترس به شکمش نگاه میکرد که کی قراره بالا بیاد اصلا نمیدونست حاملگی چه جوریه از راضیه هم که پرسید اونهم نمیدونست کتایون فکر میکرد که دیگه زن شده از علوم لَدُنی راضیه خانوم دیگه این بود که قیافهٔ زن با دختر فرق میکرد کتایون مثل گناهکارها سعی داشت سرش پایین باشه مبادا کسی بفهمه که دیگه کتایون دختر نیست و در نهایت عجز متوجه شد که باید خودکشی کنه نمیدونست جواب پدر و مادرش و مردم رو چی بده یه بار مُردن بهتر از هر روز مردن بود برای همین هم یه بار وقتی رفت حموم رگشو زد اما متاسفانه پیداش کردن و رسوندنش بیمارستان فقط اگه پنج دقیقه دیگه تحمل میکردن همه چیز تموم میشد وقتی کتایون تو بیمارستان به هوش اومد اولین حرف مادرش یه سیلی محکم و حسابی بود و پدرش هم تا شیش ماه باهاش حرف نزده بود تنها دلیلی که باعث میشد یه دختر تو چهارده سالگی اش خودکشی کنه حتماً دلایل ناموسی بود ولی دکتر زنان اعلام کرده بود که کتایون هنوز دختره پس حتماً کتایون روانی بود و مادر کتایون حواسش بود که این رو مدام بهش یاد آوری بکنه دخترهٔ خل چل روانی خانوم عباراتی بودن که کتایون دیگه بهشون عادت کرده بود شکمش هیچوقت بالا نیومد اما طاقتش طاق شد چرا اینبار در ۱۶ سالگیش خودکشی کرد خودش رو از پنجرهٔ طبقهٔ ششم پرت کرد پایین اما وسط راه لباسش گیر کرد به میله های تازه ای که همسایه به تراسش زده بود و چون با سرعت کمی خورده بود زمین فقط پای راستش از دو جا شکست ساق و رون حالا دیگه فهمیده بود که حتی خدا هم نمی خوادش پس پناه برد به خودش اینجا هوا همیشه ابری بود همونجور که کتایون عاشقش بود ابرهای یه دست و سیاه که کل آسمون رو پوشونده بود اما نمیبارید ابر نباید بباره به نظرش گریه همیشه مال آدمهای ضعیف بود چرا گریه وقتی میشد فرار کرد وقتی که ذهن خلاقش مثل یه کلید فرار از این دنیای پر درد کمکش میکرد نمیدونست که آیا از اولش اینطور فراری و گریزان بوده یا بلاهایی که سرش آوردن اینجوری سرد و بی وفاش کرده اونهایی که در تئوری باید بهشون اعتماد میکرد در عمل اولین کسانی بودن که طعم خنجر رو از پشت بهش چشوندن رفته رفته جای این خنجرها تعدادش بیشتر و بیشتر و در نهایت از شماره خارج شد در اینکه کارش با این دنیا تموم شده شکی نیست اینجا بودنش به خاطر این بود که دیگه نمیخواست خودکشی بکنه به قول قدیمیها بیرون نرفتن فاطی از حجب و حیاش نیست از بی چادر بودنشه دو تا خودکشی ناموفق بهش نشون داده بود که حتی خدا هم نمیخواستش پس چرا باید میرفت پیش کسی که نمیخوادش اونهم در حالیکه یه نفر همیشه تو دنیای زیبای خیال یه جایی در دور دستها و در زمانی غیر قابل دسترسی با اشتیاق منتظرش بود کتایون همیشه تو تنهاییش به خودش میگفت کتی دلش میخواست ایرانی نباشه دلش میخواست یه دختر بی پول و فقیر باشه تو قرون وسطی یکی که کسی نمیدیدش یک آدم نامریی دلش میخواست توی یه دهکدهٔ کوچیک زندگی کنه ته یه دره که صبح به صبح خورشید اشعه های طلاییشو از لای انبوه ابرها رگه رگه روی دره میپاشید حتی المقدور بدون کس و کار نه پدر و مادر نه خواهر و برادر هیچ چی تو یه کلبهٔ چوبی و کوچیک دود گرفته وقتی کتایون با پاهای تاول زده و خسته رسید این دهکده قبلاً یه بار مورد تاخت و تاز سربازان حکومتی قرار گرفته بود اکثر کلبه ها سوخته و با خاک یکسان شده بود وقتی کتایون برای اولین بار دهکده رو پیدا کرده بود همه چیز ویرانه بود و اجساد مرد و زن و بچه روی زمین رو پوشونده بود انگار سربازها دستور داشتن که هیچکس رو زنده نگذارن با اینکه مدتها طول کشید اما کتایون تمام جنازه ها رو که روزی پر از امید و آرزو بودن با دستهای ضعیف و بیجونش به خاک سپرد تا بلکه آخرین آرزوی همگیشون رو بر آورده کرده باشه سکون و آرامش ابدی و بعدش هم خودش مونده بود تنها صبح ها عادت کرده بود با صدای جرق جرق ذغال جلوی اجاق کوچیک که روش یه دیگ بزرگ آهنی آویزون بود بیدار بشه بعد از یه خواب راحت و پر از آرامش این دهکده یه جای دور بود جایی که هیچکس از وجودش خبر نداشت نه سربازها نه مردم واقعی شایدم برای همین دهکده بکر و دست نخورده باقی مونده بود تنها کسی که به حرفهاش گوش میکرد و درد دلهاش رو میشنید یه مرد بود از اروپای قرون وسطی یه شوالیه که همیشه با زره میگشت و یه شنل بلند داشت موهای مرد طلایی رنگ بود و چشماش سبز کتایون همیشه فکر میکرد که چشمها آیینهٔ دل هستند دلت هر رنگی باشه چشمات هم همون رنگی میشه شاید برای همین بود که خودش و دور و بری هاش چشماشون تیره بود نمیدونست چرا یه شوالیه رو انتخاب کرده اما وجود مرد بهش آرامش میداد یه مرد مهربون که علیرغم جنگجو بودن و اختلاف سنیش با کتی کتی رو از جونش هم بیشتر دوست داشت و همیشه تو غمهای کتی کنارش می موند میذاشت کتی حرفاشو بزنه از پدر و مادرش و اطرافیانش شکایت کنه تو بغل گرم و قوی و مردونه اش گریه کنه این جور مواقع شوالیه حکم یه پدر رو داشت با وجود غریبه بودنش از همه به کتایون نزدیکتر بود علیرغم رویا بودن از همهٔ مردم دنیا واقعی تر و ملموس تر اینجور مواقع کتی رو سوار اسبش میکرد و با خودش میبرد گردش کتی که حالا دلش آروم شده بود میذاشت که شوالیه محکم تو بغلش نگهش داره و همونطور که اسبش رو با تمام سرعت میتازوند با صدای جادویی و گرمش از فرداهای روشن تو گوشش زمزمه بکنه اسب اونقدرمیرفت تا کتی تو بغل امن شوالیه اش خوابش ببره صبح ها وقتی بیدار میشد بعد از یه دوش نیمه گرم لباس کهنهٔ کرباسی و قهوه ای رنگش رو تنش میکرد و برای گردش صبح گاهی بیرون میرفت دلش میخواست پیاده بره تا قلعه ای که مال شوالیه بود و در اعماق جنگل قرارداشت میخواست ازش تشکر کنه با خودش یه تیکه نون بر میداشت و میرفت تو جنگلی که بیرون از دهکده بود اما هیچوقت نتونسته بود جای قلعه رو پیدا بکنه بعد از یه گردش طولانی نونش رو با توتهای جنگلی و میوه میخورد و بعدش هم زیر سایهٔ درختهای پر و انبوه خوابش میبرد اینجا امنیت داشت اینجا دیگه کسی نبود که بخواد آزارش بده کم کم با گذشت سالها کلبه های سوخته زیر هجوم خزه ها و گلها دوباره سبز و زنده شدن و دیگه ترسناک به نظر نمیرسیدن کتایون گاهی به قبرستون هم سر میزد و برای مرده ها آواز میخوند حس میکرد که آوازش بهشون شادی میده یه جور شادی که هرچند نیمه کاره اما شادی بود آوازهٔ خودکشی های کتایون بین فامیل و دوست و آشنا پیچیده بود و به عنوان یه دختر دیوانه خواستگار نداشت سر این مساله یکبار هم یه کتک حسابی از مادرش خورده بود که چرا داره با آبروشون بازی میکنه اما کتایون فقط سکوت کرده بود تو دنیای واقعی همه انگولکش میکردن و متفاوت بودنش رو به رخش میکشیدن نه دوستی داشت نه همصحبتی ای کاش ولش میکردن به حال خودش ای کاش میذاشتن تو دنیای خیالش با همسر خیالیش بهترین زندگی دنیا رو داشته باشه اما خوب فضولی جزو لاینفک ایرانیهاست باید به هرچیزی که اجازه ندارن دست درازی کنن میخواد جسمت باشه میخواد لای پات باشه میخواد دنیای خیالت که برای محافظت از خودت درست کردی باشه باید خودشونو به زور بچپونن توش سالها بود که خواب ندیده بود فقط کابوس بود کابوس آقای محبی اولِ کابوس همیشه زنگ خونه به صدا در می اومد و کتایون که میدونست کیه سریع خودش رو گوشهٔ اتاقش مچاله میکرد هرچی به مادرش التماس میکرد که درو باز نکنه بازم مادرش با گفتن اومده کتابشو ببره درو باز میکرد آقای محبی می اومد تو اتاق کتایون که توش به جای ارگ یه پیانوی بزرگ بود و مثل همونروز میگفت ببین تورو خدا از بس عجله داشتم کتابمو یادم رفت ببرم بیا اینجا میخوام بهت پیانو زدن یاد بدم اما وقتی کتایون نمیرفت محبی خودش می اومد سمت کتایون مچ پاهاشو میگرفت و سر حوصله کتایونو میکشید سمت خودش و سنگینیشو مینداخت روی بدن نحیفش شلوار کتایونو میکشید پایین و با گفتن تو با این استعدادی که داری یه روز برای خودت یه پا بتهون میشی آلتشو فرو میکرد تو پشت کتایون کتایون همیشه خیس عرق از خواب میپرید و با دهن خشک خودش رو جمع میکرد و اندازهٔ یه لکهٔ کوچیک میشد یه لکهٔ ننگ تو دامن پدر و مادرش که هیچ جوری پاک نمیشد کتی با سرعت داشت میدوید خیلی سریعتر از حتی باد هیچ کس به جز شوالیه اش اجازه نداشت بهش برسه شوالیه در حالیکه نشسته بود روی اسبش کتی رو زیر نظر داشت مثل یه عقاب کتی تو چمنزارهای سر سبز میدوید و میرقصید و میچرخید تنها بودن خیلی خوبه مخصوصاً وقتی بدونی که یه شوالیهٔ قوی و جنگجو بالای تپه ایستاده و تماشات میکنه کسی که برای دفاع از تو جونش رو میده و به راحتی حتی با یه لشکر در می افته مِه این مه غلیظ و سرد از کجا پیداش شد کتی با وحشت متوجه حرکت اشباحی سیاه شد که توی مه داشتن به سمتش می اومدن به بالای تپه نگاه انداخت و شوالیه رو دید که داره به سرعت میتازه تا به کمکش بیاد اما بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا همه اطرافش داشتن میرقصیدن آخه کدوم کسخلی برای یه جنازه عروسی میگیره تازه اولین بار بود که مهران رو میدید یه مرد چهارشونه و قد بلند که دستای کتایونو تو دستاش گرفته بود و داشت باهاش تانگو میرقصید اینجا کجا بود چه جوری سر از اینجا در آورده بود یعنی چشماشو وحشتزده تو سالن گردوند به دنبال شوالیه اش اما هیچ جا پیداش نکرد باید پیداش میکرد ادامه نوشته
0 views
Date: May 1, 2022