هشدار این داستان سکسی نیست همه جلوی باب الجواد پشت سر خانم محمدی می ایستند زیارت نامه می خوانند خواندن زیارتنامه که تمام می شود خانم محمدی رو به جمع می ایستد و می گوید خواهرای عزیزم امروز دیگه روز آخره ان شاالله که این دو روز حاجت روا شده باشین بتول به خانم محمدی خیره می شود اشک در چشمانش حلقه می بندد ولی نمی ریزد خانم محمدی می آید و دست روی شانه اش گذاشته می گوید درست میشه نگران نباش پیشانی بتول را می بوسد و می رود بتول دو دستش را زیر چادر مشکی اش که به سرخی می زند می برد و کش آن را جلوتر می کشد با قدم های آهسته از جمع جدا میشود هفته قبل با ننه آقا توی خانه نشسته بودند سر جواد روی پایش بود و پماد پیروکسیکام را روی دستش فشار میداد و بعد دو انگشتی روی غده پشت گوش جواد می کشید صدای آخ و آخ جواد بلند میشد و اشک می ریخت محکم به کمر جواد کوبیده و گفته بود خاک برسرت کنن جوادوقتی بدو بدو می کنی این غده بزرگتر میشه آدم باش خو بتمرگ توو خونه کمتر برو توو کوچه بعد موهای جواد را نوازش کرده و آه کشیده بود ننه آقا عینک ته استکانی اش را بالازده و گفته بود بتول مادر بچه است خب کاش زودتر پول عملش جور بشه قرض و قوله ای وامی بتول هم تند شده و گفته بود از کی قرض بگیرم هر کی زندگی و گرفتاری های خودشو داره کلی دوندگی کردم برا وام 500تومنی کمیته بازم رفتم سراغ خانم محمدی میگه در خواستت رفته توی نوبت همان موقع بود که خانم محمدی زنگ زده بود مشتلق بده خانم بهمنی بتول فکر کرده بود نوبت وامش جلو افتاده با شوق و ذوق گفته بود خوش خبر باشی عزیزم خانم محمدی گفته بود امام رضا طلبیدتت از بین زنای سرپرست خانوار 22نفر اسمشون دراومده اسم تو هم جزو لیسته خنده روی لبش خشکیده بود گوشی تلفن توی دستش شل شده بود آهسته پرسیده بود نمیشه پولش رو بهم بدن پول بیشتر به دردم میخوره ننه آقا ساک بتول را بسته بود و گفته بود بتول مادر برو پابوس آقا امام رضا زائرش رو دست خالی برنمی گردونه برو دست به دامن خودش بشو بالاخره اونجا چارتا خیرخواه پیدا میشن کمکت کنن و بعد برای بتول چاووشی خوانده بود این دو روز پیش هر زائری که به نظر پولدار می رسید نشسته و درد دل کرده و کمک خواسته بود حرف هایشان را توی ذهنش مرورمی کرد خدا خودش به حق امام رضا کمکت کنه اومدی زیارت یا گدایی بعضی ها هم فقط نگاهش کرده بودند یک گوشه ی چادرش توی دستش است گوشه ی دیگر روی زمین کشیده می شود گوشه ای می ایستد و آسمان را نگاه می کند بلند بلند با خودش حرف می زند توی آن فضای باز و ازدحام جمعیت کسی صدایش را نمی شنود اینجا بهشته ولی آسمونش آبی یه مث آسمون شهر خودمون بهشت مگه نباید سبز باشه نگاهش را از آسمان می گیرد و گنبد طلایی را نگاه می کند و می گوید مگه بهشت هم طلا هست آره هست هر چی اینجا ثواب می کنن اونجا میره طلا میشه بعد گوشه ی چادرش را به دندان می گیرد و می گوید یا امام غریب از راه دوری اومدم روسیاهم خودت کمکم کن می رود تا به آبخوری می رسد دو زن سمت راست آبخوری لبه حوض نشسته و حسابی چانه شان گرم شده است کنارشان می نشیند و به دست های زن که موقع صحبت تکان می خورد نگاه می کند سعی می کند تعداد النگوهای زن را بشمارد اگه دوتا ازین النگوها مال من بود می فروختم و جوادمو عمل میکردم چادر زن باز و کیفش پیدا است بتول بی اختیار جلوتر می رود گوشه ی چادرش را روی کیف زن می اندازد بادست راستش زیب بغل کیف راآهسته باز می کند گوشی زن زیر دستش می آید یک دفعه سر تا پای بتول می لرزد یادش می آید همین دست راستش بود که مرتضی خدابیامرز توی دست خودش گرفته بودبعد از اینکه عقدش کرده آورده بودش توی همین حرم همین دست راستش را بوسیده و گفته بود بتول جان می دونی که ننه آقام به این وصلت راضی نبود با هزاربدبختی و التماس راضیش کردم به این امام غریب قسمت میدم اگه تا حالا کاری میکردی دیگه دور اون کارا رو خط بکش دست پاک بیا توی زندگی من مرتضی عاشقش بود ننه آقاهم اول حرفی نداشت ولی چند تا شیرپاک خورده به گوش ننه آقا رسانده بودند که بتول دست کج است دستش را از کیف زن بیرون می کشد بلندمی شود پنج انگشتش را جلوی صورتش باز می کند و با کف دست محکم به پیشانی می کوبد پلک هایش تند تند بهم میخورد همین طور بی هدف می رود تا به مسجد گوهرشاد می رسد نفس عمیقی می کشد عطر حرم تمام وجودش را پر می کند بوی جانماز مرتضی را می دهد کنار قفسه ی مهرآمیز نشیند و به دیوار تکیه می دهد دیوار مرمری یخ است سرما تا مغز استخوانش می دود خودش را جمع می کندو زانوهایش را در بغل می گیرد صدای زمزمه قرآن خوانانان و پیس پیس نمازگزاران آرامش می کند طرف دیگر قفسه مهری زنی به دیوار تکیه داده و چادرش را جلوی چادرش را جلوی صورتش انداخته است یک دستش روی زانویش است دانه های تسبیح قرمز رنگی را یکی یکی از لای انگشتانش رد می کند بتول به دانه های قرمز تسبیح خیره می شود لبخندی روی لبش می آید آب دهانش را قورت می دهد مزه ی ترش و شیرین انارهای باغ توی دهانش می آید قبل از خشکسالی فصل برداشت محصول که می شد با مرتضی می رفتند توی باغ زیر سایه ی درخت مرتضی انار را کف دست خودش دانه دانه میکرد یک مشت خودش می خورد و یک مشت هم می ریخت کف دست بتول پیرزنی می آید که از قفسه مهر بردارد نمی بیند و پای بتول را لگدمی کند فوری دستش را روی شانه بتول می گذارد و می گوید ببخشید مادر شرمنده بتول چیزی نمی گوید فقط به دست پیرزن نگاه می کند و ابروهایش توی هم می رود پشت دست پیرزن ترک ترک است خط خطی و چهارخانه درست مثل زمین باغ بعد از خشکسالی وقتی خشکسالی درخت های انار را خشکاند لبخند مرتضی هم خشکید از غصه ی بدهکاری سکته کرد و رفت زیر خروار خاک خوابید از آن روز دیگر بخت بتول هم خوابید زنی بچه به بغل می آید کنار در درست روبروی بتول سجاده اش را پهن می کند همین که شروع می کند به نماز خواندن دختربچه ی 2یا 3ساله اش کیف زن را باز می کند و وسایل آن را یکی یکی بیرون می آورد موبایل کیف دستی بتول چشم از کیف برنمی دارد از جایش بلند می شود کنار بچه که می رسد پایش را روی کیف می گذارد می خواهد کشان کشان کیف را ببرد ولی باز هم دست و دلش می لرزد و پشتش گر می گیرد یک روز که با مرتضی رفته بودند شهر یک کیف دستی توی خیابان پیدا کرده بودند بتول گفته بود پول زیادی که توش نیس بندازیمش صندوق صدقات مرتضی عصبانی شده و گفته بود چه کم چه زیاد صاحب داره صاحبش باید تصمیم بگیره صدقه بده یا خرج خودش کنه پایش را از روی کیف برمی دارد با شست پا ضربه ای به کیف می زند و کیف می رود زیرپای بچه از مسجد بیرون می آید می رود تا روبروی ضریح می ایستد و به تلاش زنانی که سعی می کنند بروند و میله های ضریح را لمس کنند نگاه می کند زنی هیکلی می آید و کنارش می ایستد چادرش را ضربدری بسته و پشت گردنش گره زده است چشم بتول به دستبند زن می فتد بی هوا همراهش جلو می رود که یک دفعه خودش را وسط ازدحام جمعیت می بیند فشارجمعیت او را جلوی زن می اندازد دستش را روی شانه زن می گذارد و می گوید راه بده برگردم صورت زن سرخ و خیس عرق است چی شد ترسیدی وایسا خودت می برمت جلو با قدرت زن به ضریح می رسند صورتش به ضریح می چسبد چشمش که به پول های داخل ضریح می افتد صدای گریه اش بلند می شود زن دستی به شانه بتول می زند خواهر التماس دعا با زحمت خودش را از لای جمعیت بیرون می کشد چادرش باز شده و طره ی موهایش از زیر روسری بیرون ریخته است خادمی به او نزدیک می شود با گرد گیر رنگی دسته دار ی که در دست دارد ضربه ی آرامی به سر بتول می زند و می گوید خواهرم حجابت رو درست کن پایان نوشته زهره
0 views
Date: November 7, 2019