قسمت قبل مقدمه این داستان دارای مطالبی مربوط به همجنس گرایی است پس در صورت عدم علاقه به این افراد با توهین نکردن خود به آن ها احترام بگذارید این داستان دارای قسمت دیگری نیز میباشد ادامه داستان دیگه همه چی بر وقف مراد بود درسم داشت خوب میشد نمره هام داشت بهتر میشد چون واقعا روهمه چیم تاثیر داشت کنترلم میکرد که چیجوری درس بخونم وقت تلف نکنم تو دوران فوق العاده ای بودیم تا اینکه وقتی این تا اینکه میاد فاجعه شروع میشه و بله تا اینکه ی ما هم فاجعه ی فجیعی بود یه روز صبح پنجشنبه بود که رفتم حموم و در اومدم بابام که دیشب شک کرده بود به اسمس بازیامون گوشیمو برداشته بود و داشت توشو نگا میکرد همین که از حموم در اومدم با صحنه ای مواجه شدم که تا آخر عمر یادم نمیره بابام به قدری عصبانی بود که اگه یکم بیشتر عصبانی بود سکته میکرد کاملا بوو برده بود و بهانه های من درباره اینکه شوخی بوده و این شوخیا تو این سن عادیه به گوشش بدهکار نبود حالا جدا از کتکایی که خوردم وقتی که از خونه رفت سریع زنگ زدم به اشکان و شرایطو واسش توضیح دادمو گفتم احتمالا بابام بیاد مدرسه خیلی ترسیده بود همون لحظه شروع کرد به دعوا کردن با من که چرا پاک نمیکنی اسمساتو چرا گوشیتو باز میزاری البته حق داشت اشتباه از من بود ولی اونم خیلی حرفای ناجوری زده بود دعوا همینجوری ادامه داشت که من آرومش کردمو بهش گفتم میدونی که چقد دوست دارم نمیزارم آسیبی بهت برسه بعد حرفامونو هماهنگ کردیم که اگه مورد بازجویی مدرسه قرار گرفتیم سوتی ندیم خلاصه با وساطت مامانم که میگفت اشکان پسر خوبیه و درس خونه و فلان هیچ فرقی به حال بابام نکرد و شنبه صبح قرار شد بیاد مدرسه من همیشه زودتر از بابام از خونه در میومدم یکی از معاونین با من خیلی رفیق بود خیلی هم بهم اعتماد داشت بهش زنگ زدم و شرایطو واسش توضیح دادم و از سیر تا پیازو البته کاملا دروغ و برمبنای اینکه حرفامون شوخی بوده بهش گفتم اونم قرار شد با مدیر البته مدیر ما تو این مسایل خیلی سگ بودا صحبت کنه و توضیح بده که بابای منو آروم کنه و از شانس خوبه ما همینطور هم شد بابام اومده و مدیر هم بااینکه اسمسارو دیده بود ولی مارو صدا نکرد پایین و حتی به مامان بابای اشکانم زنگ نزده بود البته فردا وسط زنگ ادبیات تک تک صدامون کردن پایین توجیهمون کردن بعد این فاجعه ی دهشتناک همه چی به مدت ماه عوض شد تصمیم گرفته بودیم که یه مدت باهم حرف نزنیم تا آبا از آسیاب بیافته ولی یه مدت خیلی شد شد 2 ماه و 15 روز واسه کسایی که عاشق میشن عادیه زیاد جدی نگیرین برگشته بود به انجام کارایی که وقتی من نبودم میکرد میدید که میبینم و هرس میخورم اما به ظاهر اهمیتی نمیداد شاید لذت میبرد شاید همینو میخواست هیچوقت نفهمیدم سر اشکان 2 بار تو مدرسه دعوا کردم خیلی گنده تر از خودم هارو به شکل فجیعی زدم از من بعید بود کل کلاس چشمش از من ترسیده بود زیاد به اشکان نزدیک نمیشدن آخه اونا نمیدونستن زور عشق از زور بازو بیشتره تا اینکه این یکی تا اینکه ی مثبته چند تا از دوستای نزدیک برنامه ای چیدن که ما باهم حرف بزنیم وقتی شروع کردیم به حرف زدن البته بازم پشت دفتر شیمی که محل چت آفلاینمون بود یه ورقی زد و چیزایی که گفته بود و دید بعدش صفحه هارو ورق زد و روی یه صفحه خالی نوشت میدونی چه بلایی سرم اومد این مدت من گفتم تو میدونی چه بلایی سر من اومد میدونی چقد خوب ازم انتقام گرفتی میدونی داشتی باعث میشدی سیگاری بشم اینارو که گفتم دستش لرزید از سیگار اصلا خوشش نمیومد سرشو آروم گذاشت رو شونم گفت نشدی که گفتم نه گفت خوبه بعد بهش گفتم دوباره مثل قبل گفت آره دوباره مثل قبل ولی اینجا بود که من یه جمله گفتم که فاجعه ی دومو رقم زد بهش گفتم فقط بیا این دفعه رابطتمونو سالم پیش ببریم چشاش گرد شد ولی گفت باشه اما این حرف عواقبی رو به دنبال داشت که باعث شد یه کاری کنه که من به دوستاش حسودی کنم کارایی که حرسمو در میاورد مثلا به یکی میگفت عشقم به یکی میگفت من مولانا تو شمس و از این حرفا یا میومد بهم میگفت فلانی فردا تولدشه میخوام کیرشو به عنوان کادو تولدش ساک بزنم یعنی تماما دیوونه شده بودم از دستش ولی خب هیچ کدوم ازین کار هارم انجام نمیداد فقط میخواست بازم ازم انتقام بگیره ولی بجای اینکه مثه خودش رفتار کنم چون خیلی بهتر از اون میتونستم اینکارارو بکنم اومدم توجه بیشتری بهش کردم و بهش گفتم که از حرفی که زدم پشیمونم و میخوام رابطتمون بشه دقیقا مثه قبل ولی اینو بدونید که هیچ وقت هیچی مثل قبل نمیشه اونم قبول کرد وخودش کمتر اذیتم میکرد خودش مهربون تر شده همه چیی باز داشت خوب میشد و امتحانای خرداد از سر رسیدن و قرار گذاشته بودیم که کمتر وقت همدیگرو بگیریم تا امتحانارو خوب بدیم ولی بازم ارتباطا بیشتر شد خیلی جالب بود نمیتونستیم از هم دست بکشیم واسه هم دیگه 2 تا سیگار تموم نشدنی بودیم که باید هرهفته هر روز هر ساعت هر دقیقه کشیده میشدن تا از اعتیاد به همدیگه پس نیافتن تا اینکه واقعا دیگه حالم از این کلمه بهم میخوره شورشو تو این داستان در آورده روزی که امتحان آخرو دادیم قرار گذاشته بودیم که بعدش باهم بریم بیرون با یه حالت ناراحت و افسرده ای بهم گفت امیرعلی هیچوقت اینجوری صدام نکرده بود پرسیدم چیزی شده گفت یه چیزی میخوام بهت بگم قول بده آروم باشی و درکم کنی و چیزی درباره ی دلیل این قضیه ازم نپرسی گفتم اشکان من تو بد وضعیم مادر بزرگم مریض بود و تو بیمارستان بستری تو که خودت میدونی چی شده گفت مججبورم بهت بگم امیرعلی من دیگه نمیتونم نسبت به تو گی باشم فقط آروم باش ازت خواهش میکنم بلایی سر خودت نیاری ببین هرچی گفتم بهت راست بوده و واقعا دوست دارم ولی دیگه نمیتونم و این هیچ لطمه ای به دوستیمون نخواهیم زد و تو هنوز بهترین دوست منی فقط ارزت خواهش میکنم آروم باش خیلی وقته تو دلم مونده بود گ خشکم زد هیچی نتونستم بگم یه آخه گفتم و شروع کردم به روزه ی سکوت واسه یه ساعت طی اون یه ساعت قشنگ کیلومتر راه رفتیم بعدش گفتم آخه تو خودت منو عاشق خودت کردی خودت از من میخواستی که رابطمون به گی مربوط میشه خودت اون فیلمرو بهم دادی گفت میدونم امیرعلی میدونم خواهش میکنم در این باره دیگه حرف نزنیم الان یه هفته ازین اتفاق میگذره و هنوزم در ارتباطیم و خیلی مشکلی نیست ولی من نمیتونم نگاهمو نسبت به اون عوض کنم و شاید دیگه هم نتونم عاشق پسر دیگه ای بشم شایدم تونستم خدارو چه دیدی میدونید دلیل اومدن من به این سایت شکستی بود که تو رابطم خوردم ولی خب شاید باعث شه بتونم خاطرات دیگه ای از دوران زندگیمو واستون بیان کنم اگه از داستان من خوشتون اومده باشه اگه داستان رو با تخیلات خودم مینوشتم حتما سعی میکردم با پایان خوش تمومش کنم چون سایت پر شده از پایان های غمناک پوزش میطلبم واسه منم آخرش خوب نشد ولی زندگی همینه بالا و پایین داره تو داستان اشاره کرده بودم که مادربزرگم مریضه الان عمرشو داده به شمایی که داری داستان منو میخونی قدر زندگیتونو بدونید منتظر نظرات سرشار از احترام و دور از توهین شما هستم عمری باشه با داستان های دیگه ای اگه دوست داشته باشین درخدمتتون خواهم بود و کاش یکم علاقه به این داستان ها هم بیشتر میشد تا ما هم شور و شوق بیشتری واسه نوشتن پیدا کنیم موفق باشید نوشته
0 views
Date: May 12, 2019