سالگي را پشت سر گذاشته فیلم سکسی است. دختركي بود زيباروي و خوشاندام
كه صلابت و البته شيطنتي دلنشين در چهرهاش موج ميزد. با اين همه، تا سکسی پيش از آن شب، تنها در
دفتر شاه کس شركت و در قامت و هيئت كارمندي سختكوش او
را ديده بودم كه جديتاش احتمال کونی هرگونه مؤانست را منتفي ميكرد و از اين رو، تا به اين اندازه به
زيبايي جنده و جذابيتش پي نبرده بودم. در اواخر تابستان، دهكدة
ساحلي برخلاف سالهاي گذشته بيش از پستون اندازه خلوت بود. وقتي از سر اتفاق دريافتم كه تعطيلاتش را در آنجا سپري
خواهد كرد، کوس ناخودآگاه و بي هيچ اميدي ـ حتي بيآنكه
بدانم آيا مردي او را همراهي ميكند يا نه ـ در پياش به راه افتادم و ويلاي مجاور را اجاره كردم. هیچگاه سکس داستان تا آن اندازه
خود را در رابطهای عاطفی، درگیر و مفتون ایران سکس احساس نکرده
بودم. در سیوپنج سالگی احساسی بود کاملاً متفاوت از آنچه پیشتر تجربه کرده بودم. اما اکنون آن چنان دلباختۀ موجودی ظریف و دلنشین شده بودم که بیآنکه بدانم چه میکنم، ساعتها رانندگی کرده بودم تا دستکم در هوایی تنفس کنم که محبوبم از آن استنشاق میکند. كمي به نيمهشب مانده، از راه رسيد و انتظارم پايان يافت. بر روي سكوي مقابل ويلا، زير آسماني بيابر، به صداي امواج دريا گوش سپرده بودم و ميكوشيدم حلقههايي با دود سيگار درست كنم. خود را از ديدنش شگفتزده نشان دادم. با لطافتي كه پيشتر در او نديده بودم، پرسيد:ـ شما هم اينجاييد؟گفتم:ـ سازمان همیشه اینجا را برای مدیرانش اجاره میکند.و احمقانه روی کلمۀ «مدیران» تأکید کردم. بعد از چند ماه مراودۀ تجاری و مکاتبات اداری بین شرکت آنها و سازمانی که من در آن کار میکردم، به خوبی همدیگر را میشناختیم و تأکید بیهودهام، تنها از سر خودپرستی کودکانه بود.به رغم مخالفت سرسختانهاش، كمك كردم تا وسايلش را به درون ببرد. به كنايه گفتم:ـ اگرچه استقلال و اتكاي به نفستان را تحسين ميكنم، اما حتماً به تنهاييِ حتمي و ابدي خودبسندگي بيش از اندازه هم فكر كردهايد؟لبخند مليحي بر لبانش نشست:ـ گمان نميكنم مستقل بودن ضرري داشته باشد.ـ بستگي به اين دارد كه دريافتتان از استقلال چه باشد. اگر لولهكشي خانةتان را خودتان تعمير كنيد، اسمش استقلال و اتكاي به نفس نيست.و به طعنه اضافه كردم:ـ كرة شمالي با همين نگاه به خاك سياه نشسته است.بيش از اين، چنين گفتوگوي ملالآوري را در آن شب دلپذير ضروري نديدم. خداحافظي كردم و كرة شمالي با طمئنينه در ويلا را پشت سرم بست. آشفتهتر از پيش، در حالي كه چهرة زيبا و پيكر خوشتراش محبوبم را در ذهن تجسم ميكردم، به خانه رفتم. گيرايي و جذابيتش در جامهاي كه براي سفر شبانهاش بر تن كرده بود، دوصد چندان شده بود و افسوس مرا دوصد بار افزونتر كرد كه چرا پيش از اين در گذر از ديواري كه بين خود و بيگانگان ميكشد، نكوشيدهام.كمي چاي درست كردم و با مشقت فراوان خود را به بالاي شيرواني ويلا بركشيدم تا سپيدي امواج را كه چند ده متر آنسوتر ميخروشيدند، نظاره كنم. دقايقي نگذشته بود كه نوري برونتاب از سقف ويلاي مجاور نگاهم را به خود خواند. پاهايم ناخودآگاه و لرزان از سقفي به سقف ديگر لغزيدند و به سوي منبع نور گام برداشتند، هرچند چيزي از درونم نهيب ميزد كه آنچه ميكنم، برخلاف اصول اخلاقي است. روشنايي مورد نظر در واقع نوري بود كه از نورگير اتاق خواب محبوبم رو به آسمان ميتابيد. مردد مانده بودم كه چه بكنم. سرانجام بر ترديدم غالب آمدم و بر روي سينه دراز كشيدم. با احتياط از گوشة نورگير سرك كشيدم و به درون خانه نگريستم. دختركي پريگون كه تنها لباس زير بر تن داشت، در برابر آيينه ايستاده بود، با حولهاي كوچك خود را خشك ميكرد و ايبسا از زيبايياش لذت ميبرد. از موهاي خوشرنگش قطرات آب به پايين ميچكيد و پيدا بود كه گرد سفر را در زير دوش حمام زدوده است. آنچه ميديدم، بيش از انتظار يا حتي آرزويم بود. از فراز نورگير برجستگي سينههايش كه چون دو ليمويي هوسانگيز بر سر شاخساري آويخته بودند، به خوبي آشكار بود و سينهبند كوچكي كه پوشيده بود، تنها نوكهاي آن را از زاويهاي كه دراز كشيده بودم، پنهان ميساخت. وقتي خم شد تا شانهاي را از درون كيف دستياش بردارد، چيزي نمانده بود كه فريادي از تحير و ستايش سر بر دهم. باسن مسحوركننده و لرزانش از ميان آنچه برپوشيده بود، آشكار شد و ذهن و خيال مرا با هر جنبشي به اينسو و آنسو كشاند. در واقع، تنها بندي باريك از ميان شكاف باسنش ميگذشت؛ آنچه پوشيده بود، بر وسوسة فشردن اندام خوشتراشاش ميافزود. دخترك مهيا ميشد تا به بستر برود. بار ديگر نهيبی دروني مرا به خود آورد. از آنچه كرده بودم، شرمسار شدم و با خود انديشيدم كه اگر او يا هركسي من را بر شيرواني خانه به دام ميانداخت، شرمندگيام بسا افزونتر ميشد. با اين همه، پيش از آنكه خود را پس بكشم، چراغ درون ويلا خاموش شد و بيم آن ميرفت كه از تاريكي درون خانه بر فراز بامي كه در نور مهتاب ميدرخشيد، ديده شوم. آرام به عقب لغزيدم و لحظهاي بعد با آميزهاي از احساسات ناهمگون و متضاد، در بستر خود به خواب رفتم. نخستينبار كه براي پيگيري تهية قطعات كامپيوتري به دفتر شركت رفتم، با او روبهرو شدم و در همان گفتوگوي آغازين احساس كردم كه چيزي در درونم ميخروشد و غليان ميكند. شوربختانه، در مراجعات بعدي جديت رفتار و سردي گفتارش سبب شد كه به آرامي از او بگريزم. با خود ميانديشيدم كه اگرچه دست آفرينش در طراحي پيكر و چهرة او هيچ قصوري نكرده است، اما گويا در هنگام افزودن لطافت و ظرافت، جنسيت او را از ياد برده است. با اين همه، در ديدارهاي بعدي كه سلوك او را با نزديكانش ديدم، به گمان باطل خود پي بردم و دريافتم كه سردي ظاهرياش، در سرشت او نيست؛ بلكه به مثابة ابزاري دفاعي است كه در برابر بيگانگان براي محافظت از خود يا شاید براي ممانعت از آشفتهحال شدن آنها، به كار ميگيرد، غافل از آنكه اگرچه تيغهاي گل سرخ، او را در برابر تهاجم کودکی بوتهچین حفظ میکند، اما ممکن است باغبان عاشق را نیز خود براند.باری، آمدوشدهاي مستمرم به شركت سبب شد تا به تدريج با من مأنوس شود و بيشوكم از جديت خود بكاهد. گاه به لبخند دلبرانهاش، حركت چشم و ابرويي نيز ميافزود که روح و روانم را آشفته میساخت، اما هيچگاه نشانهاي بيش از اين از او نديدم. رفتهرفته بيشتر با او آشنا شدم و هرچه بيشتر او را ميديدم، بيشتر شيفتهاش ميشدم و آرزوي با او بودن را در سر ميپروراندم؛ اما هيچ مجالي براي برآوردن تمناي درونيام فراهم نميآمد. سرانجام، از سر اتفاق و هنگام گفتوگوي تلفني دخترك با دوستي، دريافتم كه تعطيلات خود را در دهكدة ساحلي سپري خواهد كرد؛ شهرکی ویلایی در مجاورت دریای شمال که از سالهای گشته برایم آشنا بود. صبحگاه كمين كردم تا هنگام خروج محبوبم از خانه با او روبهرو شوم. ديري نپاييد كه انتظارم برآورده شد. براي تهية وسايل صبحانه به فروشگاهي ميرفت كه در آن نزديكي بود. از رفتن منصرفش كردم و دعوت كردم كه صبحانه را با هم صرف كنيم. با تعلل و ترديد فراوان پذيرفت. از خوشحالياي كه ميكوشيدم آشكار نشود، در خود نميگنجيدم. لباس بيرون را از تن به در كرد و نشست. زيباتر و جذابتر از آنچه بود كه شب پيش از ميان نورگير ديده بودم. ناخودآگاه تصوير بدن نيمهبرهنهاش بر چهرهاش مينشست و نفس را در سينهام حبس ميكرد. فرورفتگي گوشة لبانش، آتش بوسيدنشان را در درونم شعلهور ميكرد. پرسيدم:ـ هميشه تنها مسافرت ميكني؟ـ بله.ـ بدون همسفر، مشكل نيست؟ـ مگر براي شما هست؟راست ميگفت؛ نميدانستم چه بگويم. اشاره به تفاوت زن و مرد هم ابلهانه به نظر ميرسيد و پاسخش را از پيش ميدانستم. دوباره گفتم:ـ همركاب نميخواهيد؟ در تالاب انزلي، كوچهآبهايي در ميان نيزارهاي بلند جريان مييافتند كه گويي هيچ پاياني داشتند. كوچهآبها كه به دريا راه داشتند، در هزارتويي پيچ در پيچ از هم منشعب ميشدند يا به يكديگر ميپيوستند. در محل اتصال آنها به دريا، قايقهاي پدالي كوچك دونفرهاي را به مسافران كرايه ميدادند. صاحب قايق گفت:ـ چندان دور نرويد؛ به زودي باران شديدي ميبارد و شكل تالاب را عوض ميكند. مسير برگشتتان را پيدا نميكنيد.حرف پيرمرد به نظرم بيمعني آمد. مسير برگشت همان سمتي بود كه آب جريان داشت و سرانجام هم به دريا ميپيوست. وانگهي، در آن گرماي اواخر تابستان باريدن باران، آن هم شديدش، برايم عجيب بود. دستش را گرفتم و كمك كردم تا بنشيند. با فشار پای پيرمرد به قايق، از اسكله فاصله گرفتيم و به سوي نيزارها ركاب زديم.كمي جلوتر چندين راه فرعي به رويمان باز ميشد. يكي را انتخاب كرديم و واردش شديم. لحظهاي بعد ساحل دريا در پس نيها و گياهان آبزي بلندي كه اينجا و آنجا از ميان باتلاق سر برآورده بودند، ناپديد شد و جريان منظم آب تقريباً از ميان رفت. در واقع آب از هر طرف به سمت كنارة رود كه با ديوارهاي از نيها پوشيده شده بود، موج ميخورد. بيتوجه به زمان گرم صحبت بوديم و ركاب ميزديم؛ و من كه سكان را در دست داشتم، بيشتر مسحور حركات پاهاي دخترك بودم كه به زيبايي ميخراميدند و روح و روانم را برميآشفتند. ظهر از راه رسيد و در ساية درختچهاي كه بر روي تلي از خاك روييده بود، استراحتي كرديم و قدري از آذوقهاي را كه با خود آورده بوديم، خورديم. به عرقي كه بر پيشانياش نشسته بود، اشاره كردم:ـ فكر كنم خسته شدهاي. بهتر است كمكم برگرديم.ـ نه، از گرماست. چندان به هواي شرجي عادت ندارم. دوست دارم آن دورترها برويم و جاهاي ناشناختهاش را كشف كنيم.مانتو و روسرياش را درآورد و با انگشت ابري را كه به بالاي سرمان آمده بود، نشان داد:ـ باعث ميشود كه از شدت تابش آفتاب كم شود و راحتتر حركت كنيم.با خرسندي پذيرفتم و به راه افتاديم. واقعاً هم هوا خنكتر شده بود و نسيم ملايمي از مقابل به صورتمان ميوزيد. موهاي پريشان دخترك به زيبايي در باد ميرقصيدند و گاه چهرهاش را ميپوشاندند. سينههايش از فراز تاپي كه پوشيده بود، پيدا بودند و با تلاشي كه براي ركاب زدن ميكرد، ميجنبيدند و دل ميربودند. به یاد نداشتم که در سراسر زندگانیام چنان لحظات دلپذیر و شیرینی را تجربه کرده باشم.اما در ميان آن خوشي ژرف، ناگهان هوا به شدت متغيير شد و ابرهاي تيره از هر سو هجوم آوردند. گفتم:ـ بايد برگرديم.دخترك بيآنكه كلامي بگويد، با حركت سر گفتهام را تأييد كرد. نگراني معصومانهاي از چهرهاش پيدا بود. ديري نپاييد كه شدت باد فزوني گرفت و در پي آن، باران سيلآسايي، بیمقدمه، از آسمان فروريخت. جريان متلاطم آب، نافرمان از ارادة ما، قايق كوچك را به هر سويي ميكشاند و با تكانهاي شديد، آن را به بالا و پايين حركت ميداد. حق با پيرمرد قايقران بود. امكان نداشت در آن وضعيت بتوانيم مسير بازگشت را بيابيم. از اين گذشته، بارش پياپي باران به صورتمان، به شدت از ميدان ديدمان ميكاست و كلافةمان ميكرد. هر لحظه امكان داشت كه قايق واژگون شود. محبوبم از سرما ميلرزيد و با وحشت پيش روي خود را مينگريست. ناگهان از ميان نيزارها جزيرة كوچكي در مقابلمان ظاهر شد كه در واقع تل بزرگي از خاك و سنگ بود. بعدها دانستم که این خشکی کوچک، حاصل از انشعاب یکی از نهرهای تالاب بود که کمی آن سوتر دوباره به هم میپیوستند. جزيره پوشيده از درختچهها و بيدهاي مجنون بود كه در برابر ماسه و نمك مقاوماند. هرچند يافتن چنين جزيرهاي در ميان تالاب اميدوارم كرد كه از خطر فروغلتيدن و غرق شدن در آب غران و گلآلود مرداب گريختهايم، اما اطمينان يافتم كه راه بازگشت را به اشتباه پيمودهايم. با مشقت فراوان خود را به كنارة ساحل جزيره رسانديم. طنابي را كه به قايق متصل بود، به درختي كه استوار به نظر ميرسيد، گره زدم و چندبار محكم بودن گره را آزمودم. با خود اندیشیدم که اگر در مدتي كه در جزيره هستیم، طناب باز شود و طوفان، قايق را در دستان امواج رها کند، ديگر اميد چنداني به زنده ماندن و بازگشتمان نیست؛ بهويژه آنكه بعيد مينمود كسي در اعماق چنين مردابي ما را بيابد و به ياريمان بيايد.كولهپشتيام را به ساحل پرت كردم و از قايق پياده شدم. دستم را به سوي دختر دراز كردم:ـ ماندانا، دستات را به من بده.شدت باران بيشتر شد و غرش رعد از دوردستها به گوش رسيد.ـ مطمئني كار درستي است كه قايق را رها كنيم.ـ نه؛ نميدانم، اما ميدانم كه اگر سوار بر قايق راهمان را بيهدف ادامه دهيم، مطمئناً غرق ميشويم. زياد هم طول نميكشد. دخترك نيمخيز شد و كوشيد دستم را بگيرد. قايق در جريان متلاطم و گلآلود امواج لغزيد و سرنشين زیبای خود را به آب پرت كرد. محبوبم در تالاب فروغلتيد. به سويش خيز برداشتم. جريان آب او را در امتداد ساحل پيش ميبرد. به سرعت كفشها را از پا در آوردم و به طرفش دويدم. آماده ميشدم كه به درون مرداب بپرم. اما چند متر جلوتر دخترك به شاخة درختي چنگ زد و متوقف شد. دستش را گرفتم و با دشواري بسيار از آب بيرون كشيدم. هر دو نفسزنان بر ساحل افتاديم. ناگهان بغض دخترك تركيد و به صداي بلند گريست؛ آنچنانكه تا اعماق وجودم از معصوميتش آتش گرفت. خيس از آب و غرق در گل و لاي بود. بااينهمه، زيبايياش در ميان آن آشفتگي و پراكندگي طرههاي مو بر سيمايش، دوصد چندان شده بود. به جواهر درخشاني ميمانست كه در خاك افتاده باشد. در آغوشش گرفتم و پيشانياش را بوسيدم. بدنش از سرما يا تشويش، یا ازهر دو، ميلرزيد. بلندش كردم و به سمت قايق و كولهپشتيام به راه افتاديم. پاشنة پايم را نشان داد:ـ از پايت خون ميآيد.تازه متوجه دردي شدم كه در پاشنه داشتم. هنگامي كه پابرهنه به سويش ميدويدم، تكه شيشهاي پايم را بريده بود. با خوشحالي گفتم:ـ پس معلوم ميشود اينجا آن اندازه هم دور از دسترس و آمدوشد مردم نيست.و البته به سرعت دريافتيم كه جزيره بزرگتر از آن چيزي است كه در آغاز مينمود. در واقع، ما از سمت دماغة جزيره كه در نيها و درختچهها محصور بود، پاي به آن گذاشته بوديم و هرچه در اعماق آن جلوتر ميرفتيم، وسعتش از هر دو سو گسترش مييافت. كفشها و كوله را برداشتم و به اميد يافتن تختهسنگ يا سرپناهي كه در برابر باران محافظتمان كند، به سمت برآمدگي پشت بيدهاي مجنون رفتيم. كمي جلوتر در كمال شگفتي كلبة كوچكي يافتيم كه در پس بوتهها و درختهاي انبوه جزيره از ديده پنهان شده بود. كلبه بيشتر به آلونك شكارباني ميمانست كه در پاييز ـ هنگام كوچ پرندگان مهاجر از شمال روسيه به مرداب انزلي ـ محل اقامت شكارچيان بود. طول و عرض آن كمتر از چهار گام بلند بود و به كمك چند پايه، به ارتفاع تقريباً يك متر، بالاتر از سطح زمين قرار داشت. با احتياط از پلكان چوبي بالا رفتم و به درون كلبه سرك كشيدم. درون آن كم و بيش مرتب بود و وسايل آشپزي و شكار از ديواري آويزان بودند. كف كلبه نيز گليم فرسودهاي پهن شده بود.ـ ماندانا بيا تو؛ كسي اينجا نيست.دخترك درحالي كه خود را از شدت سرما جمع كرده بود، به درون آمد و با ترديد و واهمه نگاهي به اطراف انداخت. هوا رو به تاريكي ميرفت و كور سوي نوري از ميان پنجرهاي كوچك به درون كلبه ميتابيد. ترنم باران بر شيرواني حلبي به گوش ميرسيد. از گوشهاي چراغ گردسوزي يافتم و با فندكي كه در كولهپشتي داشتم، روشن كردم. دخترك دست خود را بر بالاي چراغ گرفت تا گرم شود. اجاق سنگي آلونك آكنده از چوب خشك و هیزم بود. مقداري از هيزمها را بيرون آوردم و باقيمانده را روشن كردم. نور و حرارت، اميد به زندگي را دوباره در وجودم شعلهور كرد. پوستيني را مقابل آتش، روي گليم، گذاشتم و دست محبوبم را گرفتم.ـ بنشين اينجا. الآن گرم ميشوي.ـ خيلي سردمه.ـ براي اينكه سر تا پاي لباسهايت خيس است. بايد همه را در بياوري.با حركت سر مخالفت كرد.ـ دختر! كار دست خودت ميدهي. اين طوري تا صبح دوام نميآوري.با ترديد و پرسش به صورتم نگريست. مظلوميت دلبرانهاي در نگاهش موج ميزد. ميخواستم گونهاش را ببوسم، اما دست نگاه داشتم تا مبادا او را از خود برانم. پشت به من ايستاد و به آهستگي دكمههاي پيراهنش را باز كرد. مانتو و روسرياش در قايق مانده بود. كمك كردم تا پيراهنش را دربياورد. دست بردم و دكمة شلوارش را كه آكنده از آب گلآلود نهر بود، باز كردم. با هر حركت من، از خود مقاومت نشان ميداد، اما بيآنكه هيچيك كلامي بگوييم، شلوار را از تن به در كرد. پيكر پريگونش در نور لغزان چراغ گردسوز و آتش اجاق سنگي ميدرخشيد و دلم را در درونم فروميريخت. همان شورت كوچكي را به تن داشت كه بخش چنداني از باسن وسوسهكنندهاش را نميپوشاند. دست بردم تا بند سوتيناش را باز كنم. به شدت ممانعت كرد:ـ نه، اين را روي تنم خشك ميكنم.ـ ببين چقدر خيس است. سينهپهلو ميكني. نگران نباش، نگاه نميكنم.به رغم مخالفتش، سوتيناش را باز كردم. در حالي كه پشت به من و رو به آتش ايستاده بوده، دستها را بالا آورد و ضربدري بر روي سينههايش گذاشت. حولة كوچكي را كه براي محافظت در برابر آفتاب آورده بودم، از ته كوله يافتم و بر روي شانههاي محبوبم انداختم. حوله تا كمي پايينتر از كمر او را پوشاند و دخترك آن را به شدت دور خود پيچيد. دست به زير حوله بردم و شورت خيسش را به آرامي پايين كشيدم. بيفايده مقاومت كرد . . . از كلبه بيرون زدم. در ميان گودالي سنگي آب تميز باران يافتم و كتري و سطلي را كه با خود برداشته بودم، از آب پر كردم. از قايق تهماندة وسايلمان را برداشتم و بار ديگر از محكم بودن گره و استواري درختي كه طناب را به آن بسته بودم، اطمينان پيدا كردم. هوا كاملاً تاريك شده بود. از ميان چالههاي آبگرفته به سوي كلبه بازگشتم. در اندك زماني كه بيرون بودم، كلبه نظمي يافته بود كه نشان از حضور زني در آن داشت. دختر قدري ژامبون و مخلفات آن را در ظرفي ريخته بود و لباسها را بر چهارپايهاي مقابل اجاق آويخته بود. درحالي كه حوله را دور خود پيچيده بود، چهار زانو مقابل آتش نشسته بود. با صداي باز شدن در، روي برگرداند. اشك در چشمهايش حلقه زد و با نگاهي محزون به نقطهاي خيره شد. در سكوت كنارش نشستم. كوشيد بدن سيمگونش را در حوله پنهان كند. با صدايي گرفته گفتم:ـ معذرت ميخواهم. من مقصرم كه تو را به اين تفريح ابلهانه آوردم.انگشتش را به زير مژه برد تا اشكي را كه در چشمانش حلقه زده بود، پاك كند، اما نتوانست و قطره اشكي چون دُر غلتان بر گونهاش سرازير شد. بغض در صدايش موج ميزد:ـ نه، من بودم كه با پيشنهاد تو براي برگشتن مخالفت كردم. تازه خودم هم هيجان داشتم كه . . .نتوانست ادامه دهد. شانههاي لرزانش را در آغوش گرفتم و صورتم را به گونهاش چسباندم:ـ ايرادي ندارد. اين هم لحظهاي از زندگيمان در ميان روزمرگي ملالآور شهرنشيني است. وقتي اين ماجرا تمام شود، داستانهاي جالبي داري كه براي خانواده و دوستانات تعريف كني.به زحمت لبخندي زد؛ گويي باور نداشت كه به سلامت از اين حادثه گذر كنيم. خواست كه ظرف غذا را پيش بكشم. آتش اجاق گرماي مطبوعي به فضاي كوچك كلبه بخشيده بود و صداي جوشيدن آب درون كتري همراه با نواي باراني كه بيوقفه بر شيرواني فروميريخت، حسي آميخته از رخوت به هردويمان بخشيده بود. لقمههاي كوچكي درست ميكردم و در دهان محبوبم ميگذاشتم، زيرا دخترك كه ناگزير بود با هر دو دست لبههاي حوله را نگاه دارد، در خوردن دچار مشكل شده بود. بطري كوچك مشروبي را كه با خود آورده بودم، از جيب كوله درآوردم و كمي از محتوياتش را در ليواني مسي ريختم:ـ بخور عزيزم.با تكان سر مخالفت كرد. ليوان را به لبش نزديك كردم.ـ گرم ميشوي و كمك ميكند كه اين ماجرا را راحتتر تحمل كني. بخور.كمي از آنچه را در ليوان ريخته بودم، لب زد و روي ترش كرد:ـ نميتوانم، خيلي تلخه.ـ فرض كن داري دوا ميخوري.و ليوان را به سوي دهانش كج كردم. به سختي جرعهاي نوشيد و آشفتهحال دست بلند كرد تا از ظرف غذا، لقمهاي بردارد و تلخي الكل را بزدايد. همراه با حركت سريع دستها، حوله به كناري رفت و رانها و سينههاي زيبايش آشكار شدند. شكاف دخترانهاش را در ميان رانهايي كه هر بينندهاي را آشفته ميكردند، پنهان كرده بود. هيچگاه تا به اين اندازه از حضور زني مفتون و مشعوف نشده بودم. بيترديد اگر در آن وضعيت خاص به دام نيفتاده بوديم، بيدرنگ در آغوشش ميكشيدم و سرتاپاي وجودش را ميبوييدم:ـ آه، تا معدهام سوخت.ليوان را با اكراه پس زد. باقيماندة آن را لاجرعه سر كشيدم. صورتش گل انداخته بود. مشروبي بود قوي و بياندازه گيرا. آتشي در درونم شعله گرفت و پلكهايم سنگين شدند. خستگي ركاب زدنهاي چندساعته و سنگيني رواني آنچه بر ما گذشته بود، خستةمان كرده بود. قدري دیگر هيزم در آتش ريختم، حفاظ پنجره را انداختم و صندوق بزرگ و سنگيني را به پشت در هل دادم:ـ حالا راحت بخواب عزيزم. صبح به دنبال راه بازگشت ميگرديم.دخترك با درنگ گفت:ـ لباسهايم را بپوشم . . .ـ محال است كه در اين هوا خشك شده باشند. بايد تا صبح صبر كني. هواي كلبه هم كه به اندازة كافي گرم است.و براي اطمينان لباسها را يكي يكي با دست امتحان كردم. وقتي شورت ظريفش را لمس ميكردم، بار ديگر چيزي در درونم خروشيد. لطافت اندامش را بر جامة زيرش احساس ميكردم:ـ همينجا كنار آتش، روي پوستين بخواب. من روي تخت دراز ميكشم.تخت چوبي زهوار دررفتهاي بود كه تنها با تشك مندرسي پوشيده شده بود. كولهپشتي را مچاله كردم تا دخترك به جاي بالشت زير سر بگذارد. اثر الكل در چشمهايش پيدا بود و دچار رخوت شده بود. به آهستگي دراز كشيد و حوله را از روي سينه تا زير شمكش كشيد. با لبخندي گفت:ـ اينكه هيچ جاي آدم را نميپوشاند. وقتي تا روي سينهام ميكشم، پايين پايم معلوم ميشود، وقتي هم تا روي . . .مردد ماند چه كلمهاي به كار به برد. هر دو خنديديم؛ نخستین خندۀمان پس از گرفتاری در تالاب بود. بلند شدم و چراغ گردسوز را خاموش كردم. تنها شعلة آتش اجاق سنگي، كورسوي نور لرزاني را به فضاي كلبه ميرساند:ـ ديگر نگران بالا و پايين نباش. در اين تاريكي چيزي مشخص نيست.چنين نبود. سپيدي بدن دخترك در نيمهتاريكي اتاق چون مرواريدي ميدرخشيد. لحظهاي به سكوت گذشت.ـ باز هم از آن چيزها داري؟ حسابي گرمم كرد.با شعف از جا پريدم و تا نيمه در ليوان مشروب ريختم. محبوبم درحالي كه صورتش را از شدت تلخي الكل جمع كرده بود، قدري از آن را نوشيد و ليوان را چون طفلي شيرين به دستم داد. محو تماشاي چشمانش و لغزش نور اجاق بر سيمايش شدم. انگشتان ظريف و خوشتراش دخترك را در دست گرفتم و بر لب گذاشتم. لبخندي محو بر گوشة لبانش نشست و شرمگينانه، شرمي آميخته به شيطنت دخترانه، شببخير گفت. بر روي تخت دراز كشيدم. پلكهايم سنگين شدند، اما خوابم چندان سنگين نبود. صداي نفس كشيدنهاي منظم محبوبم خبر از احساس آرامشش ميداد. ساعتي از شب نگذشته بود كه در ميان خواب و بيداري با صداي سرفههايش از تخت جستم. ظاهراً الكل گلويش را خشك كرده بود. بلند شدم تا آبي را كه جوشانده بوديم، به او بدهم و در اجاق نيز هيزم بگذارم. اما آنچه ديدم در جايم ميخكوبم كرد. دخترك به آرامي بر روي شكم به خواب رفته بود و در اثر گرما حوله را به كناري انداخته بود. اندام لطيفش عقل از سرم ربوده بود. مردد مانده بودم. با خود انديشيدم كه شايد سرفهها از سر عمد بودهاند. به آرامي نفس ميكشيد و سينهاش كه چون ليمويي آبدار از ميان بازوي سپيدش پيدا بود، با هر دم و بازدمي، بالا و پايين ميرفت. به پايين نگاه كردم. گويا وقتي خواب بودم، شورت نيمه مرطوبش را بر تن كرده بود. نميدانستم چه بكنم. از يكسو ميترسيدم كه بيتحركيام را در دل به حساب بلاهتم بگذارد و از سوي ديگر از آن بيم داشتم كه محبوبم واقعاً در خواب باشد و از اينكه از اعتمادش سوء استفاده كردهام، خشمگين شود. هملتوار بر سر دوراهي بودن يا نبودن مانده بودم. سرفهها قطع شده بودند و پلكهايش تكاني نميخوردند. دخترك كولهپشتي را به كناري انداخته و بازو را زير سر و گونهاش گذاشته بود. لحظاتي سپري شدند. يك پايش را زير شكم جمع كرد و در كنار گرماي مطبوع آتش به آرامي نفس كشيد. سرانجام بر ترديدم غالب آمدم. زيبايي اندام برهنه و باسنهاي سپيد و فربهاي كه در تاريكي شب ميدرخشيدند، راهي براي مقاومت نگذاشته بودند. در كنارش زانو زدم و در سكوت دراز كشيدم. يك دستم را دورش انداختم. صداي نفس كشيدنش تغييري نكرد. در دل اميدوار بودم كه بيدار باشد و همة اينها شگردي باشند براي فراخواندن من به سويش. به نرمي گوشها و موهايش را نوازش كردم و شانة برهنهاش را بوسيدم. با صدايي كه به زحمت شنيده ميشد، نامش را صدا كردم:ـ ماندانا، عزيزم.چيزي نگفت.ـ ماندانا ، آب ميخواهي؟اين بار نجواكنان گفت:ـ نه، ممنونم.در میان باران سیلگون شهریور ماه شمال، صدايش به نرمي نسيم بهاري بود. يكّه خوردم و قدري خود را پس كشيدم. بيآنكه چشم بگشايد يا حركتي به خود بدهد، دست بلند كرد و لاي موهايم برد. سرم را به سوي گونهاش كشيد.ـ خيلي سرفه ميكردي. آب ميخواهي عزيزم؟ـ نه، تو را . . .ادامه نداد. نيازي هم نبود. با ملاطفت هرچه تمامتر، چنانكه ظرفي بلورين و پربها را جابهجا ميكنم، محبوبم را به سوي خود چرخاندم و در آغوشش گرفتم. لبهايم را بر لبان آتشيناش گذاشتم. مشتاقانه آنها را مكيد و بوسيد. بازويم را زير سرش بردم و با دست ديگرم، كمر و باسن نرمش را نوازش كردم و به سوی خود کشیدم. بدنش را به من چسباند. با سستی پيراهنم را از تن درآوردم و پاهايم را دورش حلقه كردم. عطر خوشش مدهوشم كرده بود و روحم را نوازش ميداد. سخت مشغول بوسيدن لبها و سينههايش شدم. به محض اينكه نوك سينههايش را با زبانم نوازش كردم، نفسهايش شديدتر شد و از ژرفاي وجودش آهي ممتد كشيد. دستهايم را در دو سويش ستون كردم و غرق تماشاي محبوبم شدم. چشمهايش را گشود و لبخندي زد. با انگشتانش موي سينهام را نوازش كرد. با لحنی شیطنتبار پرسید:ـ چرا اين طوري نگاهم ميكني؟ـ براي اينكه تو بينظيري عسلم.صورتم را قدري عقب بردم تا بهتر ببينمش، اما بيدرنگ مرا به سوي خود كشيد. رويش دراز كشيدم تا با تمام وجودم احساسش كنم. گردن و زير گونهاش را بوسيدم. دخترك از خود بيخود شد.دقایقی طولانی را به نوازش و بوسیدن همدیگر گذراندیم. برخورد دستم با هر نقطۀ حساسی از اندامش با آهی ممتد همراه میشد. كوشيدم تا دستم را به درون شورتش ببرم. ممانعت كرد و با دست مانع از نفوذ انگشتانم شد. با دست ديگرم به آرمي دستش را پس كشيدم و به آنچه ميجستم، رسيدم. ميان دو پايش كاملاً لزج و آبدار، مانند تالابی از شهوت، بود و خيسي آن تا روي رانهايش سرايت كرده بود. ديگر تاب مقاومت نداشتم. نيمخيز شدم و به آرامي تنها چيزي را كه بر تن داشت و بينمان حائل شده بود، پايين كشيدم. بدون آنكه از خود مقاومتي نشان بدهد، گفت:ـ نه . . . نه . . .شورتش در بالاي زانويش لوله شد و از پايش درآمد. محبوبم كاملاً برهنه پيش رويم دراز كشيده بود. به آرامي پاهايش را باز كردم؛ زيباترين منظرة آفرينش در مقابلم آشكار شد. خطي زيبا و خيس در ميان رانهاي بيمانند، لرزان و مسحوركنندهاش، همچون رد سم آهويي بر برف ميدرخشيد و مرا به خود ميخواند. بار ديگر در كنارش دراز كشيدم و با شدتي كه در توانم بود، در آغوشش كشيدم. میخواستم به او فرصتی بدهم تا اگر از همبستر شدن با من پشیمان شده یا تحت تأثیر الکل و موقعیتی که در آن گیر افتاده بودیم، تن به خواستهام داده است، خود را پس بکشد و امتناع کند. چنین نکرد و آتش اشتیاقی که در چشمانش میسوخت، مرا بیش از پیش در عزمام راسخ کرد.انگشتانم در حالي كه باسن محبوبم را لمس ميكردند، از ميان رانهايش به تنگترين و خيسترين مجراي موجود در كلبه رسيدند و با تمام وجود ميان آن را كاويدند. صداي دخترك، آميخته با آهي تمناگونه، بلند شد. دستش بر روي زيپ شلوارم رفت:ـ اين را درش بيار ديگه، زود باش.شتابان شلوار از تن به در كردم. محبوبم شيفتهوار دست برد و آلتي را كه از هر روزگاري سختتر و افراشتهتر شده بود، در دست گرفت و فشرد. در هم آميخته بوديم و تن يكديگر را ميبوسيديم و ميبويديم:ـ ماندانا، خيلي دوستت دارم، ديوانهوار ميخواهمت.چشمهايش خمار و اندامش سست شده بود. بار ديگر آن را در دست فشرد و با نجوايي كه عاري از هوشياري مينمود، گفت:ـ ميخواهمت، زود باش.و اين بار هوشيارانهتر اضافه كرد:ـ ولي عزيزم مواظب باش.بيآنكه فشاري به او بياوريم، بر رويش نشستم و آلتم را از روي شكمش به ميان سينههاش راندم و به نرمي حركت دادم. با چشمهاي بسته، لبهايش را نيمه باز كرد، گويي اندامم را براي مكيدن ميجست. لذتي غريب در وجودم زبانه كشيد. آلتم را پيشتر راندم و ميان لبهايش رساندم. حريصانه سرش را در دهان گذاشت و مكيد. از خود بيخود شدم و آن را بيشتر در دهان دخترك فروبردم. نتوانست، دستش را بالا آورد، با انگشتان ظريفش قطر آن را گرفت و از دخول بيشتر ممانعت كرد. با اين همه، ظرافت انگشتانش بر دور آلت افراشتهام، مدهوشترم كردم و آن را در دهانش فشردم، قدري آن را مكيد و از دهانش در آورد:ـ دارم خفه ميشوم.و زبانش را به زير آلتم رساند و ليسيد. از جا پريدم.ـ زود باش ديگه. ميخواهم.از روي محبوبم برخواستم، پاهايش را بلند كردم و بر شانهام گذاشت. آنچه را ميجست، بر روي آنچه در آرزويش بودم، گذاشتم؛ قطرش را در دست گرفتم و چندين بار از بالا به پايين به ميان شكاف دخترك كشيدم. نفسهايش كه آكنده از شهوت و ميل به عشقبازي بود، به شماره افتاد:ـ آه . . . بكن تو . . . ديگر نميتوانم تحمل كنم.از سر شيطنت گفتم:ـ چي را بكنم تو عزيزم؟پرسشم را نشنيده گرفت و خود را به سمت جلو فشرد و باز و بسته كرد:ـ زود باش بكن! من را بكن!ـ چي ميخواهي؟ـ اذيتم نكن. بكن ديگه . . . ميخواهم . . . ميخواهم . . .ـ چي ميخواهي خوشگله؟جيغي كشيد:ـ زود باش . . . آه . . . ميخواهم، من را با آن . . . بكن.ديوانه شده بودم. رانهايش را گرفتم و همراه با پوستيني كه در زيرش بود، به سوي خود كشيدم. احساس كردم اندامي قطور شكافي تنگ را ميشكافد و پيش ميرود. جيغي كشيد:ـ آييي . . . يواشتر، نميتوانم. خيلي . . . آه . . . آي . . . چيزي را كه ميخواست با شدتي عاشقانه در درونش فرو كردم و بيرون كشيدم؛ و دوباره و دوباره؛ با همان شدت. جيغ ميكشيد و تمنا ميكرد:ـ نميخواهم تمام شود . . . تا ته بگذار تو . . . تا آخرش . . .در آستانة انزال، آلتم را بيرون كشيدم. ناليد:ـ نه . . . در نيار!ـ برگرد عزيزم. چهاردستوپا؛ زود باش بچرخ!با هیجان و شتاب چرخيد، چهاردستوپا شد و باسنش را به سويم بالا گرفت. كل آن مجموعة هوسبرانگيز و بينظير در اختيارم بود. هيجان عقلم را ربوده بود. از يكسو اندام متناسب، باسن گرد و مجراي دخترانة تنگش مدهوشم كرده بود و از سوي ديگر، كلام شهوتآلودش بر هيجان و لذتم دامن ميزد. با كف دست چند ضربه به باسن نرمش زدم:ـ زود باش . . . بده . . .ـ دارم ميدهم ديگه . . . پارهاش كن . . .دستهايم را بر باسنش ستون كردم و تمام وزنم را رويش انداختم. آلتم را در سوراخش فرو ميبردم، و همزمان او را به سوی خود میکشیدم. با لذت به محل فرو رفتن خيره شده بودم و گهگاه به نرمي باسنش را سيلي ميزدم. تنگي مجراي دخترك قطر اندام كلفتم را ميفشرد. متعجب بودم كه چگونه چنين چيزي را در خود جاي ميدهد. گاهي در فرو كردنهاي عميق، سر آلتم به انتهاي فرج دختر ميخورد و جيغش را بلندتر ميكرد. باسنش در اثر تكانهاي شديد ميلرزيد و موج ميخورد.بر رویش دراز کشیدم، با رانهایم باسن و میان دو رانش را گشودم و دوباره تا انتها فروکردم. سابیدن موهای زبر سینه و پاهایم بر آن اندام سپید و صاف هیجان هردویمان را به اوج رسانده بود. دستهایم را در زیرش حلقه کردم و لیموهای آبدارش را در مشتهایم فشردم. با هر ضربۀ من به درون، ماندانا نیز باسن و آلت دخترانهاش را به سمت بالا حرکت میداد؛ گویا میخواست مطمئن شود که خست به خرج نمیدهم و چیزی را بیرون نگه نمیدارم.ـ چه خوب ميخوري دختر!با لذت مشغول كردن دختر و ماليدن پستانهايش بودم. احساس میکردم سوراخ دخترانهاش آش و لاش شده است. ناگهان شدت جيغهايش افزايش يافت. چيزي از درون منفذش به بيرون تراويد. شل شد:ـ آه . . . آه . . . صبر كن . . . ديگر نميتوانم . . . يك كمي صبر كن! ماندانا بيحال بر زمين افتاد. قدري درنگ كردم. هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. در مقابلش دو زانو نشستم و از او خواستم تا بر روی آلت افراشتهام بنشیند. نیمخیز شد و با دیدنش آه بلندی از تعجب کشید:ـ وای . . . چقدر بزرگه . . . این توی من بود؟! دستش را گرفتم و با احتیاط بر روی آلتم نشاندم. آرام آرام و در حالی که با دست هدایتش میکرد، بر رویش نشست تا سرانجام دستۀ دلخواهش تا انتها در فرج نرم و سفیدش فرورفت. شروع به بالا و پایین رفتن کرد. دستهایم را به زیر باسنش بردم و در حالی که نوک سینههایش را میمکیدم، کمک کردم تا حرکاتش را آسانتر انجام دهد. ديري از حركات متناوب و مستمرمان نگذشته بود كه ديگر نتوانستم مقاومت كنم. بیآنکه از او دربیاورم، بر کف کلبه خواباندمش، پاهایش را بالا گرفتم، دستهایم را در دو سویش ستون کردم و با شدتی وحشیانه و تجاوزگونه در او فرو کردم. دیری نگذشت که در میان جیغها و تمناهای مشتاقانۀ دخترک، آلتم را ـ خيس و افراشته ـ همراه با آه بيرون كشيدم و مايع لزجي را با فشار بر روی ناف و خط گشودهشدة آلت دخترانهاش پاشيدم. بوسيدمش، تشكر كردم، و در كنارش دراز كشيدم. سرش را بر روي سينهام گذاشت. سيگاري روشن كردم و با موهايش مشغول بازي شدم. اميدوارانه گفتم:ـ نگران نباش دلبندم. فردا به هر ترتيبي كه شده، راه بازگشت را پيدا ميكنم و به خانهات ميرسانم.لبخندي زد و گلايهكنان گفت:ـ مگر لازمه كه حتماً فردا برگرديم؟ فعلاً كه همه چيز داريم!