مریم اسم دختری بود که تازه تو اینترنت باهاش آشنا شده بودم. بالاخره بعد از چند روز چت کردن و چند جلسه با تلفن صحبت کردن اولین قرارمون رو گذاشتیم.
روز قرار رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم واسه رفتن. رفتم تو پارک ساعی . بعد از حدود 5 دقیقه منتظر شدن چشمم به یه دختری افتاد که داره میاد به سمت من.
اومد جلو و باهم دست دادیم و نشستیم. چند دقیقه اول که فقط داشت من رو نگاه میکرد.
گفتم : مریم جون مشکلی پیش اومده؟
گفت : نه فقط دارم نگات میکنم.
گفتم: زیاد نگا نکن شب کابوس می بینی.
یه خنده ای کرد و گفت اختیار دارین شما سرورین.
مثل این که به دلش نشسته بودم حالا وقتش بود که بزنم تو فاز شغل اصلیم یعنی سکس!! بلند شدیم و شروع کردیم به راه رفتن. دستش تو دستم بود و راه میرفتیم…
– مریم گفتی خونتون کجا بود؟
– دماوند.
– آها آها… ببخشید یادم رفته بود.ببینم حالا چرا رفتین اون جا خونه گرفتین.
– بابام گفته که بهتره بریم نزدیک پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی کنیم.
– ایول به نظر منم جایه قشنگیه (تا به حال دماوند نرفته بودم!!).
– الان که اومدی مامانت نگران نشد؟ نگفت کجا میری؟
– نه بابا… من هروقت که دوست داشته باشم میام تهران پیش خاله ام و دختر خاله ام.
– ببینم تو دماوند شما باغ هم دارین؟
– آره بابا پس چی خیال کردی پدر بزرگم به باغ داره خیلی بزرگه. تابستون که میشه هممون جمع میشیم تو باغ و کلی خوش میگذرونیم.
– (آخ جون!! یاور مکان هم که استاد شد). الان هم که تابستونه پس ما هیچی دیگه… کسی مارو تحویل نمی گیره؟
– اختیار دارین آقا بابک شما که مارو قابل نمی دونین.اگه بیای حتما باغ هم میبرمت.
اون چند ساعتی که کنار مریم بودم بالاخره تموم شد. تو ماشین که نشسته بودم همش هیکلش جلویه چشمم بود یه صورت با نمک و سینه هایی نسبتا کوچیک. چند بار دیگه هم رفتیم بیرون و بالاخره تصمیم گرفتم که حرفم رو بهش بزنم…
– مریم…
– جونم؟
– یادمه گفتی که پدر بزرگت یه باغ خیلی بزرگ داره. درسته؟
– آره چطور مگه؟
– (به شوخی گفتم)منم تو باغتون راه میدی…؟
– (با خنده). گفتم که اگه دوست داری یه روزقرار میزارم که باهم بریم تو باغ.
– فردا خوبه؟
– ببین صبر کن من برم خونه یه آمار بگیرم ببینم که کسی نمی خواد بیاد اون جا.بعد شب بهت زنگ میزنم باهات هماهنگ میکنم.باشه؟
– پس شب منتظره زنگت هستم…
– باشه
– خدا حافظ
– تا شب.بای
من سواره ماشین شدم و حرکت کردم.شب حدودا ساعت ده بود که بهم زنگ زد.
– بله…
– سلام آقا بابی.خوبی؟
– سلام ماری خانوم. خوبم تو خوبی؟
– فدات شم. ببین بابک فردا ساعت نه صبح بیا دم پارک(ساعی) که باهم بیایم طرف باغ.باشه؟
– ایول پس جور شد؟
– آره.
– باشه. چشم. فردا میبینمت
– ساعت نه .قربانت بای
– بای
…
صبح شده بود.ساعت هشت و نیم بود که راه افتادم به سمت پارک. حوالی ساعت نه بود که رسیدم.دیدم اون جا واساده اومد سوار شد و حرکت کردیم.
تو راه شروع کردیم به جک تعریف کردن. یکی من میگفت یکی اون. دیگه طاقت نداشتم و شروع کردم به تعریف جک هایه یه کمی و بعد کاملا سکسی. اولین جکی رو که داشتم میگفتم زول زده بود تو چشام و داشت بر و بر منو نگا میکرد.جک که تموم شد زد زیره خنده و گفت: نگفته بودی که از این حرفا هم بلدی.
گفتم: خوب دیگه چیکار کنیم.بعد از مدتی دستش رو گذاش رویه رون پام و گفت: بابک میخوام آهنگ گوش کنم.
یه سی دی براش گذاشتم تا یه کم آهنگ گوش کنه. تو راه دستش رو پام بود و داشت کم کم با پام بازی میکرد.
بعد از مدتی گفت: بابک رسیدیم. تو همین جا ماشین رو پارک کن تا من بیام.
منم ماشین رو پارک کردم و منتظر شدم. بعد از چند دقیقه دیدم اومد.
– کجا رفتی؟
– رفتم خونه به مامانم اینا گفتم که میرم خونه سمیه.
– سمیه کیه؟
– سمیه دختر همسایمونه. حالا راه میوفتی یا بازم میخوای سئوال کنی؟
– ها… آها آها بریم بریم…
بعد از کمی پیاده روی رسیدیم به باغ. خدائیش عجب باغی بود.بزرگ و زیبا. هرچی که بگم بازم کم گفتم. تو باغ در حال قدم زدن بودیم دستش تو دستم بود و از همه چیز و همه جا باهم صحبت کردیم.
– مریم
– بله
– این همه گیلاس رو بعد از اینکه از درخت چیدین بلافاصله راهیه شهر میکنین؟
– نه بابا یه اتاقکی اون جا هست می بینیش؟
– آره
– اولش بعد از چیدن میبریم اون جا و بعد از هماهنگ کردن دائیم با ماشین میره شون شهر.
– میتونی بریم اونجا گیلاس هارو ببینم.
– حتما
راست میگفت بیشتر از 30تا جعبه گیلاس بود. مریم رو به من کرد و گفت اگه دوست داری بشین تا من چند تا گیلاس ببرم بشورم بیارم تا باهم بخوریم.
باشه من هستم برو بیا.داشتم چند تا گیلاس نشسته می خوردم که دیدم داره از ته باغ میاد. رفتم پشت در وقتی که اومد تو من یک دفعه پریدم جلوش.
– بمیری تو.
– (خندم گرفته بود)ترسیدی؟
– نه
– آره جون خودت
– نگا کن گیلاس ها از دستم افتاد
– اشکال نداره الان جمشون میکنیم.
با هم دیگه نسشتیم شروع کردیم به جمع کردن. منه خنگ تازه متوجه شدم که مانتوش رو آویزون کرده به درخت و بایه تاپ و شلوار روبرویه من نشسته و داره گیلاس هارو جمع میکنه. خط سینه هاش داشت منو دیونه میکرد. دلم و زدم به دریا و دستش رو گرفتم و بلندش کردم.دستم رو انداختم دور کمرش و صورتم رو نزدیک صورتش گرفتم و بهش گفتم:
– مریم
– جونم
– میخوام یه چیزی بهت بگم
– دوتا چیز بگو
– مریم… دوست دارم
– منم خیلی وقته که میخوام این جمله رو بهت بگم ولی میترسیدم که جدی نگیری. بابک
– جونم
– دوست دارم.
این جمله رو گفت و لباش رو چسبوند به لبام. لباش مثل عسل بود تا حالا هیچ لبی به اندازه این یکی بهم حال نداده بود.
پیراهنم رو درآوردم و انداختم رو زمین و خوابوندمش رو زمین.
گردنش رو می بوسیدم و با دستام با سینه هاش بازی میکردم. تاپش رو دادم بالا و شروع کردم به خوردن سینه هاش. سینه هاش رو مثل دوتا هلو تو دستام گرفته بودم و میخوردم.
دستاش رو گذاشت رو شونه هام و من رو به طرف پایین حول میداد.
رفتم پایین تر. زیپ شلوارش رو کشیدم پایین شرتش رو هم با شلوارش از تنش خارج کردم.
صورتم رو نزدیک کسش بردم. کس قشنگی بود . دست نخورده و سر حال. کمی خیس شده بود. با دستم لایه کسش رو باز کردم و شروع کردم به خودرن کسش. داشت دیونه میشد. خودش هم پاهاش رو باز کرده بود تا کسش بهتر تو دید من باشه و اون هم بیشتر بتونه حال کنه.
سرم رو آوردم بالا. ازش لب میگرفتم و با انگشت های دست راستم با چوچول کسش بازی میردم. سرش رو آورد بالا و آه آرومی کشید. دستم کمی خیس شده بود.
فهمیدم که به ارگاسم رسیده چشماشو بسته بود منم چند لحظه گذاشتم تا به حال خودش باشه. چشماشو باز کرد. میخواست بلند بشه منم مزاحمش نشدم. پاشد و دوزانو روبرویه کیر من نشست.
کمربندم رو باز کرد و شلوار و شرتم رو کشید پایین. تی شرتم رو داد بالا که راحت تر بتونه کارش رو انجام بده.
با ولع هرچه تمام تر داشت کیرم رو میخورد.عجب لذتی داشت.
بعد از مدتی کیرم رو ازدهنش خارج کردم و بلندش کردم. کاملا لختش کرده بودم دستاشو گذاشت به دیوار و کمی خم شد. منم که پشتش بودم دستم رو گذاشتم رو کمرش و ازش خواستم که بیشتر خم بشه.
ازش پرسیم که پرده داری؟
گفت: حلقویه
منم با اجازه خودش کردم تو کسش. بعد از مدتی مکث شروع کردم به تلمبه زدن. هر دوتامون داشتیم یه حال عجیبی میکردیم. سکس همراه با عشق.
فکره کونش نبودم چون کسش خیلی داشت بهم حال میداد. چشمام رو بسته بودم و به آه و ناله ای مریم گوش میدادم که یه دفعه متوجه شدم که دارم ارضاء میشم.
کیرم و درآوردم و آبم رو که با فشار خالی کردم رو کونش. بعد از چند لحظه برگشت.
با لبخندی که گوشه لباش بود گفت :
– ممنونم.
– من از تو ممنونم که….
– نه نه وظیفه من بود که هرکاری که از دستم بر میاد واسه عشق ام انجام بدم.
تو همون حالت بغلش کردم. فهمیدم که داره گریه میکنه.
– مریم. خانومی چرا داری گریه میکنی؟
با صدایه لرزون گفت: تا امروز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم.
سرم رو گذاشتم رو شونه هاش و دیگه نتونستم جلویه اشکم رو بگیرم….