دنیای درون

0 views
0%

هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم اینقدر دوباره بهشون نزدیک بشم.کسایی که با این که نزدیک ترین افراد بهم بودن ولی از بچگی فاصله ی زیادی ازشون داشتم.در واقع من خیلی کم سن و سال بودم که خانوادم از هم طلاق گرفتن.مادرم و خواهرم با هم زندگی میکردن و من و پدرم با هم و همین باعث شده بود بینمون خیلی فاصله میفته.
من تقریبا به خواهرم مهناز به چشم یه دختر غریبه نگاه میکردم و هیچ حس بردارانه ای نسبت بهش نداشتم و مادرم هم تنها کاری که برای من کرده بود به دنیا آوردن من بود و من تمام عمرم رو با پدرم و زنش زندگی کرده بودم.البته هر از چند گاهی توی مهمونی های خانوادگی خواهر و مادرم رو میدیدم و فقط با هم سلام و علیک میکردیم.فقط میدونستم مادرم یه پزشک جراح عمومی بود و به خاطر شغلش و اینکه سرش خیلی شلوغ بود وقتی من چهار سالم بوده از پدرم جدا شده بود.
این نوع ارتباط بین ما ادامه داشت تا من وارد دانشگاه شدم.ورود من به دانشگاه باعث شد کم کم وارد دنیای سکس بشم و تجربه های سکس زیادی پیدا کنم و همین قضیه داشت منو به جایی میبرد که اصلا فکرشو نمیکردم.سه سال از ورود من به دانشگاه گذشته بود و من به استاد سکس تبدیل شده بودم.توی همین مدت هم مادرم و مهناز که دو سال از من کوچیک تر بود به خاطر دانشگاه مهناز به اصفهان نقل مکان کرده بودن و کاملا دیگه ازشون بی خبر بودیم.مجرد موندن مادرم توی تمام این سالها البته ازش یه زن مستقل ساخته بود و باعث شده بود که بتونه به تنهایی توی شهری که ما هیچ آشنایی اونجا نداشتیم با یه دختر 18-19 ساله زندگی کنه.
حدود دو سال از دوری ما میگذشت و البته من چندان مشتاق نبودم که ببینمشون و همین که میدونستم سالمن برام کافی بود تا اینکه بابام برای خریدن چند تا وسیله برای شرکتش تصمیم گرفت از کشور خارج بشه و زن بابام هم به هر ترتیب باهاش می رفت.من به هر حال باید تنها میموندم و کاری هم نمیشد کرد.بابام و زنش از کشور خارج شدن و یه ماه از مسافرتشون گذشت. بابام با من تماس گرفت و گفت سفرشون دو ماه دیگه طول میکشه.من توی تهران توی یه خونه تنها بودم و اونقدری هم با فامیلمون روابط قوی نداشتم که بخوام خودم باهاشون بگردم و به خاطر همین کار هر روزم بیرون رفتن بود و تقریبا فقط برای خواب میرسیدم خونه.
این روال من ادامه داشت تا اینکه یه شب قبل از خواب توی نت بودم که یه ایمیل دریافت کردم.بازش کردم.از طرف خواهرم بود.عجیب بود که مهناز برای من ایمیل فرستاده بود.تقریبا سابقه نداشت که ما با هم حرفی بزنیم.توی نامه مهناز حال بابام رو پرسیده بود و گفته بود که دارن برای تابستون میان خونه ی تهرانشون زندگی کنن.باید بگم بر عکس من که زیاد به مادرم اهمیت نمیدادم،مهناز خیلی بابام رو دوست داشت و زیاد سراغش رو میگرفت ولی به خاطر محدودیتی که مادرم براش گذاشته بود نمیتونست بابا رو ببینه.خلاصه من بهش جواب دادم که بابا یه ماهه که از کشور خارج شده و تا دو ماه دیگه نمیاد.
همون موقع مهناز توی یاهو مسنجر هم آنلاین بود ولی زیاد با هم صمیمی نبودیم که بخوایم با هم چت کنیم این شد که صحبت اون شب ما همونجا تموم شد.حدود دو سال بود که مادرم و مهناز رو ندیده بودم و نمیدونستم چه تغییری کردن تا اینکه یه شب توی صفحه ی فیس بوک مهناز چیزی دیدم که باعث شد سرم سوت بکشه.یه عکس دو نفره از خودش و مامان توی یکی از بناهای تاریخی اصفهان.واقعا جای تعجب داشت.مامان43 ساله ی من بر عکس دو سال قبل تمام چربی هاش رو سوزونده بود و رسما به یه باربی تبدیل شده بود و دماغش رو هم عمل کرده بود.کاملا سکسی شده بود.از قبلش 180 درجه بهتر شده بود. مهناز هم با همون قد بلندش که از بابام به ارث برده بود کنار مامان وایساده بود و یه منظره کامل رو به وجود آورده بود. خلاصه با دیدن اون عکس خیلی تعجب کردم از اینکه مامانم و مهناز اینقدر تغییر کرده بودن و به قول معروف سکسی شده بودن.با این همه زیاد توجهی نکردم.
اون شب گذشت تا حدود سه هفته بعد که اون اتفاق افتاد.اتفاق عجیبی که به دنبال اون سیل اتفاقات پشت سر هم شروع شد.
صبح اون روز داشتم میرفتم سمت باشگاه بیلیارد.اون باشگاهی که پاتوق ما بود نزدیک خونه ی تهران مادرم بود و یه خیابون با اونجا فاصله داشت.طبق معمول یه نخ سیگار روشن کردم و جلوی در منتظر منتظر موندم تا بقیه ی دوستام برسن.به خاطر اینکه زود رسیده بودم انتظار داشتم که مدت بیشتری رو معطل بمونم.ساعت حدود 1 ظهر بود.چهار نخ سیگار کشیدم و پاکت سیگارم تموم شد.این شد که به سمت سوپر مارکت سر خیابون حرکت کردم تا یه پاکت سیگار بخرم و همونجا بود که دیدمش.وقتی داشتم پاکت سیگار رو از فروشنده میگرفتم یه نگاهی به دور و بر فروشگاه انداختم و مامانم رو انتهای فروشگاه کنار یخچال دیدم و چیزی که از همه بیشتر باعث تعجبم میشد ظاهرش بود.یه زن میانسال با لباس های فوق العاده سکسی.تقریبا هر کس نگاهش میکرد حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که این زن بیشتر از 30 سال سن داره.لباساش یه شلوار جین تنگ و یه کتونی با یه مانتو که به زحمت تا پایین کونش میرسید بود و تقریبا میشد گفت که شالش روی کتفش بود تا روی سرش البته آرایش ساده ای داشت و معلوم بود اومده خرید و زیاد روی صورتش کار نکرده.از تعجب حتی یادم رفت که فروشنده جلوم وایساده و داره نگام میکنه.اینکه میدیدم مامانم با یه تیپ سکسی جلوم وایساده بود با اینکه سالهای سال بود ازش دور بودم و به چشم مادر بهش نگاه نمیکردم ولی بازم باعث تعجبم میشد.چند ثانیه که گذشت سرش رو برگردوند و اونم منو دید.هر دومون داشتیم با تعجب به هم نگاه میکردیم.چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه اون جلو اومد.مطمئن بودم که میخواد باهام صحبت کنه.به خاطر همین خودم رو زدم به بی خیالی.بهم نزدیک شد و گفت:«ارسلان؟تو اینجا چیکار میکنی؟» یه کم مکث کردم و گفتم:«سلام.با چند نفر اینجا قرار داشتم.فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.فکر میکردم هنوز با مهناز اصفهانید.» یه کم همونطوری به سر تاپاش یه نگاه انداختم.خودش متوجه شد و گفت:«لباساس مهنازه.بهم نمیاد؟»در حالی که سعی میکردم بخندم گفتم:«نه اتفاقا خیلی هم خوب شدین.» نمیدونم چرا ولی احساس کردم میخواد ازم چیزی بخواد.چند لحظه مکث کرد و گفت:«حدودا یه هفته ای میشه که رسیدیم. باورم نمیشه اینجا دیدمت.حالا که اینجایی یه سر تا خونه بیا.»سریع رد کردم و گفتم:«منتظر چند نفرم.نمیتونم بیام.باشه برای یه وقت دیگه.مزاحمتون نمیشم.»مامانم چند بار دیگه اصرار کرد و آخر سر قرار شد بعد از باشگاه حدود ساعت 6 یه سر برم اونجا.از مهناز شنیده بود بابا ایران نیست و میخواست شام نگهم داره.خودم زیاد باهاشون راحت نبودم و مطمئن بودم امشب اونجا بهم خوش نمیگذره.خلاصه بعد از باشگاه حوالی ساعت 6 دم در ساختمونشون بودم.یه مجتمع چند واحدی بود و اونا حدود 10 سالی میشد که توی واحد 38 اون مجتمع زندگی میکردن.زنگ رو زدم و چند لحظه بعد صدای یه دختر رو شنیدم.حتما مهناز بود.سلام کرد و ازم خواست برم بالا.منم رفتم و چند لحظه بعد جلوی در آپاتمانشون رسیدم و در زدم.وقتی در باز شد چیزی دیدم که کاملا هوش و حواس رو از سرم پروند.یه دختر بلوند و زیبا و قد بلند که یه شلوار سیاه مجلسی که کاملا به باسن و رون های گوشتیش چسبیده بود و پاچه های گشادی داشت و یه لباس سفید یقه هفتی به ظاهر گرون قیمت تنش بود جلوم وایساده بود.خواهر کوچیکم مهناز.دختری که سالها بود ندیده بودمش.با یه لبخند ازم استقبال کرد و دعوتم کرد داخل.هنوز حس خوبی نداشتم و میخواستم زود تر برم خونه ی خودمون.به هر حال وارد شدم و این دفعه چیزی رو دیدم که بیشتر از صحنه ی داخل سوپر مارکت سر جام میخ کوبم کرد. مامانم در حالی که یه سارافون تنگ و کوتاه صورتی تنش بود.پایین سارافون تا وسطای رون های خوش فرمش میرسید و بالاش هم یه یقه ی کاملا باز داشت که تا حد زیادی چاک سینه های سفید و گوشتیش رو نشون میداد.تقریبا یه لحظه احساس کردم کیرم از جاش تکون خورد.اینکه میدیدم این زن خوشکل و خوش هیکل این لباس رو تنش کرده واقعا تحریکم میکرد.حتی بیشتر از صورت فوق العاده زیبای مهناز.تو همین حال و هوا بودم که مامانم جلو اومد و کاملا بی هوا منو بقل کرد.وقتی به خودم اومدم که دستهاش پشت کمرم بود و سرش رو کتفم و توی همین حالت هم سینه های برجستش به قفسه ی سینم چسبیده بود. نمیدوستم چیکار کنم.ناخود آگه دست هام رو آروم پشتش گذاشتم و منتظر موندم تا ولم کنه.کاملا احساس غریبی میکردم و این که زنی که سالها بود حتی دست بهش نزده بودم حالا بقلم کرده بود بیشتر تحریکم میکرد.احساسی که به عنوان یه فرزند به زن بابام داشتم بیشتر از احساسی بود که حالا به زنی که جلوم وایساده بود و منو بقل کرده بود داشتم.چند لحظه توی همون حالت موندیم تا اینکه مامانم دست هاش رو ازم جدا کرد و یه کم ازم فاصله گرفت.انگار خودش متوجه شد که هیچ احساسی بین ما نیست.نمیدونستم چی بگم.چند لحظه ای سکوت بر قرار شد تا اینکه مهناز ازم دعوت کرد تا بشینم.اول ازم پذیرایی کردن و من فقط سکوت کرده بودم.نمیدونستم بین این دو تا زن که تقریبا برام غریبه بودن چی باید بگم.حدود 2 ساعت گذشت و شام حاضر شد.شام رو خوردیم و من یه کم راحت تر شده بودم و توی نشیمن باهاشون راجب درس و دانشگاه حرف میزدم البته هر دوی اونها رو شما خطاب میکردم و خودشون هم تا اینجا واکنشی نشون نداده بودن.درست توی گرماگرم صحبت بودیم که صدای زنگ یه موبایل اومد.مامانم سریع رفت داخل اتاق و جواب داد:
الو؟…چی؟…همین الان؟وضعیتش چطوره؟…پس پزشک کشیک کجاست؟…یعنی چی که از عهدش بر نمیاد؟…بسیار خب.اتاق عمل رو آماده کنید.من تا نیم ساعت دیگه میرسم.به پزشک کشیک بگو مراحل مقدماتی رو انجام بده…درسته…خداحافظ.
از چهره ی مهناز که یکهو توی هم رفت میتونستم بخونم چی شده.مهناز با ناراحتی گفت:مثل اینکه باز مریض اورژانسی داره. من فقط سکوت کردم تا اینکه چند دقیقه بعد مادرم با یه لباس رسمی از اتاق بیرون اومد و جلوی من خم شد و بدون اینکه بهم بگه سریع یکی از گونه هام رو بوس کرد و گفت:متاسفم ارسلان.یه مریض اورژانسی دارم.فکر کنم زود بتونم برگردم.میتونی کنار خواهرت بمونی؟
فکر کردم.من کنار این دختر فوق العاده؟تنها؟اولین چیزی که به فکرم رسید رد کردن این پیشنهاد بود:نه.مزاحم نمیشم.دیگه میرم خونه اگه اجازه بدید.دیر وقته.
مادرم گفت:اینجا هم خونه ی خودته.ما هنوز کلی با هم حرف داریم.
همین که خواستم جوابش رو بدم دوباره گفت:زود بر میگردم عزیزم.بهونه نیار.خدافز.
مادرم از مهناز هم خداحافظی کرد و سریع از خونه خارج شد.من هنوز از اینکه باید اینجا میموندم دلهره داشتم.به مهناز نگاه کردم.دو تا دستش رو مشت کرده بود و زیر فکش گذاشته بود و به یه نقطه خیره شده بود.توی این حالت خیلی دوست داشتنی شده بود.با صدای آروم گفت:خب اینم از این.فکر نکنم به این زودی ها که گفت برگرده.تو تا کی اینجا میمونی ارسلان؟
یه کم فکر کردم و گفتم:نمیدونم.ازم خواستن بمونم.اگه مزاحمتون هستم و خسته اید میتونم برم.
مهناز یهو انگار برق گرفته باشدش با عصبانیت به من نگاه کرد و با صدای بلند گفت:میتونی اینقدر رسمی با من حرف نزنی؟داری اعصابمو خورد میکنی!از این حرف مهناز شوکه شدم.تا اومدم جوابشو بدم خودش پیشدستی کرد و با لحن آهسته گفت:ببخشید.اصلا نمیخواستم سرت داد بکشم.دست خودم نبود…راستش مامان خیلی شبا اینطوری مجبور میشه بره بیمارستان و منم به خاطر این عصبانی بودم…
یه لبخند زدم و گفتم:اصلا اشکال نداره.درک میکنم.و بهش نگاه کردم.مهناز هم سرش رو بالا آورد و بهم خیره شده.همین طور نگاهمون به هم گره خورده بود و سکوت کرده بودیم.نمیدونستم چیکار کنم ولی نمیخواستم نگاهم رو از نگاه گیرای اون دختر جدا کنم.چند لحظه دیگه هم گذشت تا اینکه مهناز مثل برق از روی مبلی که روش نشسته بود بلند شد و به سمت من دوید و من نتونستم بفهمم که کی منو بقل کرد ولی وقتی به خودم اومدم تمام بدن گرمش رو روی تنم احساس کردم و لبهای داغ و گوشتیش رو روی لبم.اول فقط اون داشت با شدت لبهام رو میخورد.باورم نمیشد این دختر خواهرم باشه.درست بود که از همون اول با دیدنش تحریک شده بودم ولی باز هم فکر سکس کردن باهاش رو نمیکردم.مهناز اصلا دست بردار نبود.دستهاش رو دور کمرم قفل کرده بود و روی کیرم نشسته بود و مشغول خوردن لبهام بود.میخواستم جلوی خودم رو بگیرم.درست بود که مهناز دختر فوق العاده ای بود ولی نمیخواستم جواب اعتماد مادرم رو اینطوری بدم.دستم رو روی سر مهناز گذاشتم و لبش رو از لبم جدا کردم و گفتم:«چیکار میکنی؟»مهناز بدون اینکه به حرف من توجهی بکنه گفت:«فقط میخوام با تو باشم.»و دوباره لبش رو روی لبم گذاشت.کم کم احساس کردم منم دارم تحریک میشم و کیرم داره بلند میشه.هنوز هم در مورد کردن مهناز دو دل بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم تا اینکه مهناز خیلی سریع از روی پاهام بلند شد و جلوم نشست.دستهاش مثل برق شروع کردن به باز کردن کمر بند و دکمه های شلوارم و توی یه لحظه مهناز شلوار و شرتم رو با هم تا روی رون پام پایین کشید و کیرم که حالا کاملا سیخ شده بود روی هوا موند.هنوز باورم نمیشد خواهر کوچیکم میخواد که با هم سکس کنیم تا اینکه مهناز تمام طول کیر کلفتم رو توی دهنش جا داد و شروع کرد به ساک زدن.تقریبا میتونستم حس کنم که تا اون موقع برای خیلیها ساک زده بود و کاملا به فوت و فنش آشنا شده بود.زبون داغش طوری روی کیر من میخزید که میخواستم از شدت شهوت فریاد بزنم.منم کم کم کمکش میکردم و کیرم رو توی دهنش جلو و عقب میکردم.تقریبا داشتم به ارضا نزدیک میشدم که جلوی خودم رو گرفتم و کیرم رو از دهنش بیرون آوردم.مهناز که فهمیده بود خودش کنار رفت.از جام بلند شدم و اول شلوارم و بعد هم پیرهنم رو در آوردم.مهناز دوباره کیرم رو گرفت دستش و باز زبونش نوک کیرم رو میلیسید.دستاش رو گرفتم و بلندش کردم و دوباره شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه.حالا منم میخواستم با مهناز سکس کنم و میخواستم ببینم تا کجا میتونه ادامه بده.همین طور که لبهای قشنگش رو میخوردم از پایین لباسش رو گرفتم و آروم بالا آوردم و توی یه لحظه از تنش در آوردم و حالا یه سوتین سیاه تنش بود.دستام رو پایین بردم و دکمه ی شلوارش رو باز کردم و خودش کمک کرد تا شلوارش رو در بیارم.من کاملا لخت جلوی مهناز بودم و اون هم یه شرت و سوتین سیاه یه دست تنش بود و در حالی که همدیگه رو بقل کرده بودیم داشتیم لبهای همو میخوردیم.آروم دستهام رو پشتش انداختم و بند سوتینش رو باز کردم و پستون های خوش فرم و گوشتیش رو توی دستام گرفتم.با این که سنش کم بود ولی سینه های بزرگی داشت و همین باعث شد لبهاش رو ول کنم و سرم رو پایین بیارم و با ولع خاصی سینه هاش رو به دندونم بگیرم.تقریبا چند لحظه ای گذشت و من با شدت داشتم ممه های خواهر کوچیکم رو میخوردم که آه و ناله ی مهناز بلند شد.کم کم یکی از دستام رو توی شرتش کردم و روی چاک کسش گذاشتم.کسش خیس بود و همین باعث میشد خیلی راحت بتونم دستم رو روش بلغزونم و بیشتر تحریکش کنم.مهناز هر لحظه بیشتر آه و ناله میکرد و منم همین رو میخواستم و منتظر بودم تا ارضا بشه و به همین کار ادامه دادم تا اینکه چند لحظه بعد این اتفاق افتاد.آروم روی مبل نشوندمش رو یکی از گونه هاش رو بوس کردم.صورت سفیدش گل انداخته بود.آهسته شرتش رو در آوردم و با دستمال کاغذی کسش رو پاک کردم.بعد از اون کنارش نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم.مهناز هم سرش رو روی سینه ی من گذاشت.برای چند لحظه هر دو مون هیچ حرفی نمیزدیم تا اینکه مهناز بالاخره سکوت رو شکست و گفت: خیلی دوستت دارم ارسلان…من نمیدونستم چه جوابی بدم.فقط سکوت کرده بودم و موهاش رو بو میکردم و میبوسیدم.کیرم تقریبا خوابیده بود ولی مهناز دوباره کیرم رو دستش گرفت و شروع کرد به جلق زدن.اینقدر به کارش ادامه داد تا دوباره کیرم سیخ شد.همینطور که روی مبل نشسته بودیم از کنارم بلند شد و روم نشست.کیرم رو روبروی سوراخ کسش تنظیم کرد و خیلی آروم شروع کرد به پایین رفتن.خیلی لذت بخش بود که کیرم آروم آروم داشت توی کسش فرو میرفت.همین طور به کارش ادامه می داد و حین کارش یه کم بالا و پایین میکرد تا کیر کلفتم کامل توی کسش جا بشه و مدام آه میکشید تا اینکه کاملا روی کیرم نشست و اونو تا ته توی کسش جا داد.چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی آروم شروع کرد به بالا و پایین رفتن.برام جالب بود که پرده نداشت و خیلی دوست داشتم بفهمم کی پرده ی بکارتش رو از دست داده بود ولی الان وقت مناسبی نبود. مهناز هر لحظه سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر میکرد و دیگه ناله هاش به جیغ های کوتاه و یک نواخت تبدیل شده بود.من هم دست کمی ازش نداشتم و کاملا در مقابل تلمبه های وحشیانش تسلیم بودم و اونم دست بردار نبود.کاری میکرد که کیرم کامل از کسش بیرون میومد و دوباره تا ته توی کسش جا خوش میکرد.اونقدر این کار رو ماهرانه انجام میداد که تا حالا هیچ دختری برام این کارو نکرده بود.احساس کردم داشتم ارضا میشدم برای همین به مهناز گفتم دارم ارضا میشم.اونم سرعتش رو بیشتر کرد و درست توی یه لحظه اونو از روی کیرم بلند کردم و آب کیرم رو با فشار روی کس و بین پاهاش ریختم و یه ذره هم روی فرش و مبل ریخت.از کس مهناز هم آبش داشت میچکید.حالا هم من و هم اون هر دومون بیحال شده بودیم.مهناز روی کیرم که داشت میخوابید نشست و خیسی آب من و آب خودش باعث میشد خیلی راحت روی کیر من لیز بخوره.یه کم که گذشت دوباره خودمون رو تمیز کردیم.با دیدن مهناز هر لحظه حشری تر میشدم.اونم دست بردار نبود و میخواستیم یه سکس دیگه با هم داشته باشیم.خیلی آروم از روی خودم بلندش کردم و کنارم نشوندمش و گفتم:دوست دارم از پشت باهات سکس کنم مهناز.بهم این اجازه رو میدی؟منتظر بودم تا بله رو بشنوم ولی خواهرم بلافاصله مخالفت کرد و گفت:اینو ازم نخواه ارسلان.تا امروز به هیچ وجه از پشت با کسی سکس نکردم و نمیکنم.اگه میخواستم مثل دخترای ترسویی که توی خیابون پر هستن از پشت با کسی سکس کنم هیچ وقت پردم رو از بین نمیبردم.
یه نگاه به رون های پای مهناز انداختم.راست میگفت.از شکل پاها و کونش میشد فهمید که تا حالا حتی یه انگشت هم به کونش نخورده بود.حالا بهترین فرصت بود که ازش بپرسم کی پردش رو از دست داده بود و همین رو هم پرسیدم.اونم رفت توی فکر تا اینکه دست آخر گفت:راستش بهت میگم ارسلان ولی میخوام قول بدی که این حرفا پیش خودمون بمونه و جایی نگی که من این حرف رو بهت زدم.یه بوسه ی دیگه از گونه ی مهناز گرفتم و گفتم:مطمئن باش.قول میدم…مهناز یه کم پایین رو نگاه کرد و بعد دستم رو توی دستش گرفت و گفت:خب داستانش مال موقعی هست که 15 سالم بود.من و مامان داشتیم راجب رابطه ی جنسی حرف میزدیم و بحثمون سر بهترین نوع سکس بود.من تا اون موقع فکر میکردم سکس از پشت راه خوبی هست چون هم پرده ی بکارتت رو از دست نمیدی و هم لذت بخشه ولی مامان چیز دیگه ای بهم گفت.اون میگفت وقتی خیلی کوچیک بوده به همین خیال سکس از پشت رو شروع کرده و همین باعث شده بوده هیکلش بی نهایت تغییر کنه تا اینکه ازدواج میکنه.اوایل ازدواج به هیچ وجه با بابا از پشت سکس نمیکردن تا اینکه یه شب مامان به خاطر مستی حاضر میشه از پشت به بابا بده و همین باعث میشه به این کار عادت کنن.مامان میگه بعد از تولد من هر شب کار پدر همین بوده و فقط از پشت مامان رو میکرده و بعد هم میخوابیده و این خیلی باعث ناراحتی مامان میشده.علاوه بر اینکه هیکلش رو در طول زمان کاملا به هم میریخته باعث میشده همیشه توی راه رفتن مشکل داشته باشه و کونش رو بیش از حد توی معرض دید قرار بده و از طرفی توی سکس هم لذت زیادی نمیبرده.سر همین قضیه بعد یه مدت دیگه حاضر نمیشه از پشت با بابا سکس کنه و به خاطر همین کم کم با هم به مشکل بر میخورن تا اینکه بقیه ی مشکلاتشون هم شروع میشه و کار به طلاق میکشه…برام جای تعجب بود که این حرفا رو از مهناز میشنیدم.هیچوقت فکر نمیکردم رابطه ی پدر و مادرم به خاطر این خراب شده باشه…مهناز به حرفهاش ادامه داد و گفت:به خاطر همین مامان ازم میخواست به هیچ وجه توی عمرم از پشت با هیچ کس سکس نکنم و حتی خودم هم به خودم دست نزنم و منم این کارو انجام دادم.همون شب مامان برای اینکه بهم بگه چقدر این کار براش آزار دهنده هست پرده ی بکارتم رو از بین برد و بهم گفت آزادم که در حد معمول و بدون افراط با هر کسی که میخوام از جلو سکس کنم.منم توی این چند سال تجربه های زیادی داشتم ولی هیچ وقت حاضر نشدم قولی که به مامان دادم رو زیر پا بذارم و به هیچ وجه حاضر نمیشم از پشت با کسی سکس کنم…
حرفهای مهناز باعث شد توی فکر فرو برم.همه ی این حرفا باعث شده بود خیلی تصوراتی که توی ذهنم داشتم و حالا میتونستم بفهمم چرا هیکل زن بابام،هیکل یه آدم کونی حرفه ای بود چون ظاهرا بابام عاشق این بود که از پشت با زنش سکس کنه و حالا به جای مامانم داشت کون زن دومش رو پاره میکرد.نمیدونم چرا ولی خیلی دلم برای مامانم سوخت.با این همه همین که کاری کرده بود تا دخترش به سرنوشت خودش دچار نشه جای تحسین داشت.مهناز هم واقعا خوب جواب اعتماد مادرم رو داده بود و کاملا کونش رو دست نخورده گذاشته بود….دیگه بیخیال سکس با مهناز شدم.از جام بلند شدم و مهناز هم همینکارو کرد. انگار اونم دیگه نمیخواست سکس کنه.من به خاطر صحبت های مهناز تو فکر بودم و اونم دست کمی از من نداشت.
اون شب گذشت و من قبل از اینکه مامانم برسه برگشتم خونه و دیگه با مهناز تماس نگرفتم.حتی خودش هم تماس نگرفت. اونقدر از داشتن رابطه جنسی با مهناز و حرف هایی که اون شب بهم زده بود به هم ریخته بودم که نمیتونستم دوباره اون و مادرم رو ببینم.به خاطر همین موبایلم رو خاموش کردم و چند روز بعد رفتم شمال.میخواستم یه مدت توی ویلا تنها باشم و نمیخواستم کسی مزاحمم بشه.میخواستم دوباره از مهناز و مادرم بی خبر بمونم تا بتونم فراموششون کنم.
فقط میخواستم فراموششون کنم…..
ادامه…

Date: February 14, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *