تازه وارد دنیای مجازی شده بودم بایه آقایی به اسم رضا که اهل خوزستانه خیلی خوش صحبت و اهل دله آشنا شدم از این آشناییمون دو سال میگذره وتا حالا وقت نشده همدیگرو از نزدیک ببینیم یه روز رضا ازم خواست باهم ملاقات کنیم منم از خدا خواسته پذیرفتم نمیدونم این بشر وی داره که من ازش خیلی خوشم میاد تو دل کوچیک من جا باز کرده برا خودش آخه من کسی نبودم به یه مرد میدون بدم ولی رضا با بقیه مردها فرق داشت نمیدونم یه علاقه قلبی بود یا یه عشق بود می دونم که هیچ وقت رضا مال من نمیشه و نخواهد شد چون خودش خانواده داره ومن باید این عشقو تا ابد تو دلم دفن کنم ولی خیلی وقتا وتو خیلی جاها و تو خیلی کارا دلم پیششه و احساس می کنم باهامه بلاخره روز ملاقات منو رضا رسید تو یه بعداز ظهر بهاری تو یه پارک از صبح زود که پاشدم دل تو دلم نبود نمیدونم چرا ولی کنترلشم دست خودم نبود پریدم تو حموم خودمو تا می تونستم تمیز کردم بعد رفتم آرایشگاه که ساعت سه بتونم به قرارم برسم اهل آرایش غلیظ نبودم یه آرایش ساده کردم بماند که یه لقمه ناهار رو چطوری خوردم بیشتر از ده بار تو گلوم گیر کرد یه قاشق غذا میخوردمو یه لیوان آب تا بره پایین یه ساعت مونده به قرار حاضر شدم و راه افتادم تا همون ساعت پیش رضا باشم اونقد تو فکرو خیالم اولین دیدار رو تصور میکردم که چی بگم که راننده گفت خانم رسیدم پیاده شدم دل تو دلم نبود همون جایی که قرار بود برم رو پیدا کردم خدارو شکر رضا دیر کرده بود نشستم تا یه نفس عمیق بکشمو خودمو پیدا کنم نمی خواستم تصور کنه دستو پا چلفتیم بلاخره رضا رو از دور دیدم وای یعنی این همون کسیه که همش باهاش چت میکنمو باهاش شوخی میکنم یه بشم الله گفتم پاشدم وقتی نزدیکم شد هردو هنگ همدیگرو نگاه می کردیم فک کنم این نگاه عمیق به هم پنج دقیقه طول کشید که رضا خندید بهم گفت لیلا بفرما بشین بعد احوال پرسی از هم رضا پیشنهاد داد بریم دور بزنیم به کلی پیاده روی و بگو بخند که تازه متوجه شدیم داره بارون بهاری میاد سوار ماشین شدیم رضا منو به خونه اش دعوت کرد باهم رفتیم خونه رضا ازش اجازه خواستم لباس راحت بپوشم و چند ساعتی مهمونش باشم رفتم اتاق لباس عوض کنم وقتی مانتو رو در آوردم یه تاب تنم بود یه نگاهی رو رو خودم احساس کردم وقتی برگشتم نگاهمون درهم گره خورد رضا اومد طرفم ازم اجازه گرفت که می تونه بهم دست بزنه به نشانه خجالت سرمو پایین انداختم رضا بازوهامو گرفت نمیدونم چه نیرویی بود که به بدنم رخنه کرد وای دستاش چقد داغم کرده بود داشتم آتیش می گرفتم که در یه لحظه منو کشید تو بغلش سرخ شده بودم بعد بوسم کرد منم ناخواسته همراهیش کردم رضا دستاشوبرد تو سوتینم وای این چه حسی بود که دلم همراهیش و می خواست بعد رضا سینه هامو مک زد منم همین طور دستشو برد تا شلوارمو در بیاره اونقد مودب بود که ازم اجازه خواست اون روز من بارضا بهترین سکس زندگیمو تجربه کردم یه دیدار عالی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم نوشته
0 views
Date: December 29, 2018