دوستی متمایل به هوس

0 views
0%

سلام این داستان واقعی خودم هست فقط واسه حفظ آبرو نام اشخاص عوض شده خب اون موقع من 15سالم بود و تخم دختر مخ کردن نداشتم قیافمم خوب بود ولی واقعا به این چیزا نیست خودش یه ترفند مبخواد هر روز بعد مدرسه میرفتیم کسچرخ تا یه دختر پیدا کنم اواخر خرداد بود ولی یه مشکلی بود این وزارت اموزش پرورش مدرسه دخترونه بقلی رو زود تر ما تعطیل میکردن یعنی اونا ساعت 9 امتحانشون شروع میشد ما امتحانمون ساعت10 30 شروع میشد خلاصه یه سال گذشت من نتونستم کسی رو برای خودم پیدا کنم تو همین حال بودم که مامانم گفت دختر خالت از شهرستان اومده اسمش مریمه و 14سالشه منم مثل بقیه داستان ها یه جرقه تو ذهنم نزد که ایول یه فرصت برای ارضا شدن بیشتر ناراحت شدم چون یه بار خودم و خیلی بهش نزدیک کردم ولی اون دیگه ول نمیکرد و گیر میداد که باید کل تهران و بگردونیم و اینا تو تابستون من کلاس گیتار میرفتم و کلاسم میدون رسالت بود ولی خونمون قلهکه چون راهم دوره میرفتم خونه مامان بزرگم که دختر عمم اونجا بود یه روز که کسی خونه نبود تو تراس نشسته بودم و گیتار میزدم اومد پیشم نشست و گفت یه اتفاقی براش افتاده که خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت با پسر دوست مامانم یه جا قرار گزاشتم که بغلش کنم بعد مانانش پیامام و دید و به مامانم گفت راستش به خاطر همین تنها اومدم تهران چون نمیتونستن جو اون خونه رو تحمل کنم دوستدارم بقلت کنم و گریه کنم گفتم باید فکر کنم تا شب بهم وقت بده تاشب خودمو قانع کردم و واسه شب ساعت 1قرار گزاشتبم تو اشپزخونه ولی از شانس بدم زن عموم به عموم گیر داد که این بچه ها فقط یه هفته در سال باهمن پاشو بریم پارک پلیس اونم گفت الان میخوام فوتبال ببیننم من خیالم راحت شد ولی زن عموم انقدر به تصمیمش مطمئن بود که گفت بعد فوتبال میریم یادنه این قضیه مال ماه رمضون بود بالاخره من رفتم پارک و ساعت سه شب اومدیم و خوابیدیم مامان بزرگ بابا بزرگمم خواب بودن ما از قبل دشک ها رو انداخته بودیم ساعت 3 15بهش پیام دادم که بیا اشپز خونه وقتی اومد یکم همو نگاه کردیم فهمید که یکی داره میاد به مریم گفتم برق و روشن کن که بفهمه کاری نمیکنیم داشتم فکر میکردم که دلیلی برای با هم بودنمون تو اون مکان اون زمان و توضیح بدم که یهو مامان بزرگم گفت نمیدونستم میخواهید روزه بگیرید یه لحظه خیالم راحت شد ولی اینا تا اذان میخواستند سحری بخورند ماهم که به اجبار سحری خوردیم و گفتم الان ساعت سه و ربعه تا 4که اذانه کارشون تمومه اذان و دادن گفتم خوبه الان میخوابن بعد دیدم بابا بزرگم رفته داره قران میخونه بالاخره اونم تموم شد تا ساعت 4 30 الکی خودمون و به خواب زدیم تا مطمئن شدم که همه خوابن رفتم اشپز خونه بغلش کردم گفت اینجا نمیشه بیا تو دشک من گفتم تو اول برو رفت خوابید منم نشستم بقلش و فقط حرف زدیم و تو فکرم لمس پستوناش بود که ناگهان دستم رفت رو ممه هاش اونم هیچی نگفت و منم ادامه دادم کم کم لباساشو در اورد منم فقط شلوار راحتیم و کشیدن پایین گفت بکن تو کونم یه ذره فکر کردم گفتم امیر اگه این کار و بکنی خیلی ادم بدی هستی خاله این و سپرده دست تو بالاخره به این کسشرا گوش نکردم و یه ذره از کیرم و کردم تو کونش تا اومد جیغ بزنه دستم و بردم جلو دهنش اون شب ته خلاف ما هم هم آغوشی از نوع بغل کردن و لب دادن بود فردای اون روز یه ادم دیگه شده بود انگار من بهش تجاوز کرده بودم از اون خونه با ناراحتی رفت خونه خالش یعنی خاله من بعدا فهمیدم به دوس پسرش هم گفته بود امیر کار خودش و کرد ولی شما که میدونین پیشنهاد خودش بود من الان هر وقت تو روی دختر خالم نگاه میکنم خجالت میکشم و خوشحالم که اون کار و نکردم شما هم شاید خجالت بکشید گرچه خیلیا به تخمشونم نیست و لاشین من الان نامزد دارم و بینمون صیغه محرمیتم خونده شده ایشالله عروسی همتون تو زمان مدرسمم دنبال یکی بودم که باهاش عشق ورزی کنم نه سکس ورزی درضمن یادم رفت بگم الان بیست و دو سالمه موفق باشید نوشته

Date: May 31, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *