سلام دوستان امیدوارم از این داستان لذت ببرین من 36سالمه متاهلم 1پسر دارم توسالای جوونی مثل همه دختر بازی میکردم با چند تا دخترم دوست شده بودم تو حوالی 24 یا 25 سالگیم بود که یه اتفاق عجیب تو زندگیم افتاد یه دختر 14 یا 15 ساله عاشقم شد انقدر بهم گرا داد تا خلاصه یه گوشه ای باهاش حرف زدم گفتم تو سنی نداری چرا میخوای با من باشی خلاصه بعد از کلی حرف زدن فهمیدم خیلی دوسم داره شماره دادیم و شماره گرفتیم کم کم خیلی بهش علاقه مند شدم دیگه عشق ارش و سارا افتاد سر زبونا هرچی میگذشت حسادت اطرافیان ما بیشتر میشد خلاصه انقدر بدگویی کردن تا ازش جداشدم بدبخت هرچی گریه کرد هرچی التماسمو کرد من قبول نکردم بعد از مدتی هر دومون ازدواج کردیم ناگفته نمونه که بعدا فهمیدم که چه کلاه گشادی سرم رفته ولی پشیمونیم فایده نداشت.
0 views
Date: May 30, 2018