چند سال پيش يه دوست خنگ داشتم به اسم شراره. سر بيست و چند سالگی يک دوست پسر پيدا کرده بود از اون هفت خط ها. گوششم به حرف و حديث ما بدهکار نبود.
خلاصه آقا حسابی گذاشت تو کاسه اش و خيلی راحت با دوستای خانم می رفت.
چند بارم به من نخ داده بود که خودمو به خنگی می زدم. پرده خانم رو هم برداشته بود.
يک روز شراره زر زنون اومد که خبر نداری حالا با سوگل ريخته روهم.
سوگل رو می شناختم. می دونستم بفهمه پدر پسره را در مياره.
اين آقای دوست پسر اونقدر وقيح بود که مهمونی که گرفته بود. منو دو تا از دوستامو هم دعوت کرده بود.
منم يک نقشه حسابی براش کشيدم.
دوستم ماشين داشت بهش گفتم.
روپوش روسری من و خودشو کنار بذاره و تو اتاق نذاره.
گفتم آماده باشه که ندا رو که دادم دو تائی فرار کنيم. گفت باشه..
خلاصه که سوگل حسابی خودشو با آشپزخونه سرگرم کرده بود. می خواست بگه خانم خانه دار مناسبيه!!!!
منم يکی دو تا برخورد کاملا اتفاقی با شازده پسر داشتم!!!
به هر حال برخوردهای اتفاقی باعث شد که شازده پسر تصميم بگيرن اتاقشونو که طبقه بالا بود به من نشون بدن منم که يک سيب گنده دستم بود با لبخند احمقانه گفتم باشه!!!
رفتيم بالا. هنوز کاملا در اتاقو نبسته بود که منو بغل کرد و محکم به خودش فشار داد.
يک تخت فرفوژه گنده داشت. همينطورکه منو بغل کرده بود پريد رو تخت.
روپوش و روسريا رو تختش بود.
آهسته گفتم ببين فيلم غريزه اصلی را ديدی؟ گفت : آره آره.
گفتم بذار این جوری حال کنيم و جلوی چشمای پر شهوتش اول دکمه های پيراهنمو باز کردم…
بعد اون بلوزشو در آورد. دو تا روسری برداشتم و دستاشو بستم به تخت و شروع کردم آروم بدن لختشو نوازش کردن.
آه و ناله می کرد و هی سعی می کرد سرشو به سمتم بياره و منو ببوسه. خودمو آروم بهش می ماليدم..
گفت : آخ زیپمو باز کن دارم خفه می شم.
گفتم من يک کم خجالتيم بذار چشماتم ببندم!!! گفت باشه..
چشماشو بستمو زیپشو باز کردم.. حسابی راست کرده بود.
داغ داغ بود و کمی هم آب شهوتش اومده بود.. با سيب گاززده ماليدم به کیرش لبه های پاش و آه و ناله شو بلند کردم.
گفت: آه حالا می فهمم مايکل داگلاس چه حالی می کرده.
خنده نرمی کردمو گفتم کجاشو ديدی.
خودمم داشت حالم خراب می شد.
آروم خودمو می ماليدم بهش تو همون حالت دکمه هامو می بستم.
با دست آزادم کیرشو می ماليدم زيرشو و بعد با همون دست رو تنش آروم می کشيدم و بعد رو لبش.
بعد شروع کردم از خودم سر و صدا در آورن.. آه و ناله کردن.. صدام تو صداش گم می شد.. آروم شدم و دوباره سيب و کشيدم بهش. بعد در گوشش گفتم: خداحافظ و مثل برق پريدم پائين.. دوستم آماده ايستاده بود.. به سوگل گفتم: فلانی گفت بری تو اتاق کارت داره و با دوستم پريديم تو ماشين…!!!!!!!!!!!