سلام من هستی هستم 25 سالمه و اصفهانی هستم قبلا تو سایت شما می اومدم و بیشتر از اینکه بخوام داستان بخونم نظرات بچه ها را می خوندم و می خندیدم اما امروز نیاز دارم که حرفهامو به یه نفر بزنم چون چیزیه که نمی تونم به کسی بگم فقط از این نظر اینجا می نویسم که کسی منو نمی شناسه و همین آرومم می کنه خاطره من زیاد سکسی نیست فقط و فقط حقیقته محضه قسم می خورم که همش عین واقعیته پس لطفا اگر وقت گذاشتید و خوندید بهم کمک کنید بهمن ماه سال قبل از سر تنهایی و اینکه تک فرزند هستم می رفتم یاهو واسه چت اهل دوست پسر نبودم و همین که وقتم را با اینترنت پر می کردم واسم کافی بود اینم بگم که من دانشجو هستم یه بار تو نت با یه پسری به اسم مهرداد آشنا شدم که بچه ی آمل بود از نظر قیافه خداییش هیچی کم نداشت نمی خوام از خودم تعریف کنم اما منم قیافم خوبه اوایل با مهرداد فقط در حد چت بودیم و گاهی وب می داد و کلی می خندیدیم هردومون می دونستیم که هدفمون از این رابطه فقط وقت گذرونیه و اینکه از تنهایی در بیایم اما نمی دونم چرا یه مدت که گذشت کم کم بهم وابسته شدیم تا جایی که بهم شماره دادیم که راحت باهم در تماس باشیم همه چی خیلی خوب پیش می رفت و روز به روز عاشقتر می شدیم اما هیچکدوم به رو نمی اوردیم که جقدر همدیگه را دوس داریم من ترم 2 کارشناسی ارشد بودم اونموقع و مهرداد که همسنم بود ترم آخر کارشناسی واسه اردیبهشت قرار بود برم تهران نمایشگاه کتاب و وقتی به مهرداد گفتم اونم قبول کرد که بیاد تا واسه اولین بار همدیگه را ببینیم هنوزم اولین باری که دیدمش یادمه هر دوی ما تجربه ی اولمون بود که با یه جنس مخالف اینطور قرار داشتیم تمام طول اون روز را تو نمایشگاه بودیم کتاب می خریدیم و حرف می زدیم تا اینکه اونروز تمام شد و هر کدوم رفتیم شهر خودمون اما دیگه جفتمون مطمئن بودیم که همدیگه را دوست داریم و شروع کردیم به همدیگه ابراز علاقه کردن خدا شاهده که من دختر بدی نیستم و تنها به این خاطر که دوسش داشتم و هنوزم دوسش دارم باهاش بودم و برنامه هامون همه به نیت ازدواج بود کم کم حرفامون رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفت همش عشق بود و حرارت تا حدی همدیگه را دوس داشتیم که جفتمون حلقه خریدیم و دست کردیم که هرکسی ما را می بینه بدونه که با کسی هستیم خانوادم هم چون می دونستن که هیچ کاریم بدون دلیل منطقی نیست هیچی بهم نمی گفتن کم کم حرفای تلفنیمون به سمت سکس کشیده شد چون هردومون عاشق همدیگه شده بودیم و حاضر بودیم از جونمون بگذریم واسه با هم بودن اعتراف می کنم که لحظه ای از فکر مهرداد بیرون نبودم ترم بعد مهرداد دانشگاه تهران کارشناسی ارشد قبول شد و واسه 2 روزی که مجبور بود تهران بیاد کلاس با دوتا پسر دیگه یه خونه اجازه کردن و 2 یا 3 روز از هفته را در طول ترم تهران بود تو این مدت من 2 بار دیگه هم رفتم تهران که هر دوبار واسه کارهای پایان نامم بود چون استاد راهنمام استاد دانشگاه تهران بود و من مجبور می شدم گاهی بخاطر گرفتن یه امضا بیام تهران و خونه دوستم که تهران هست ساکن باشم و هر دوبار مهرداد را دیدم و از اینکه با هم بودیم خیلی خوشحال بودیم سومین باری که همدیگه را دیدیم مهرداد واسه برگشت باهام تا اصفهان اومدم و تو اتوبوس کنار هم بودیم تا اصفهان و گاهی که کسی حواسش به ما نبود همدیگه را می بوسیدیم و یا اینکه همدیگه را دستمالی می کردیم تا اینکه 2 ماه پیش باز مجبور شدم برم تهران اینبار مهرداد هم تهران بود با هم رفتیم دنبال کارهای من یه مدت بود که سردردهای عجیبی می گرفتم وقتی بهش گفتم که سرم درد می کنه ازم خواست بریم خونه دانشجوییشون و یکم استراحت کنم منم مخالفتی نکردم و با همدیگه رفتیم اونجا همین که وارد شدیم همدیگه را بغل کردیم و حسابی از هم لب گرفتیم دوسش داشتم و هنوزم عاشقانه دوسش دارم حاضر بودم که همه زندگیم را فداش کنم قبلا بهم گفته بودیم که هر دو دوست داریم که سکس اصلیمون را واسه اولین بار بذاریم واسه خونه ی خودمون وقتی که با همدیگه رسما ازدواج کردیم و چون هردو می دونستیم که به حرفهامون پایبندیم هیچکدومون ترسی نداشتیم از با هم بودن بخصوص من که یه دخترم یکم که از همدیگه لب گرفتیم رفتیم رو کاناپه نشستیم البته من قبلش مانتو و شالم را در آوردم و با بلوز شلوار بودم اما مهرداد اونقدر هول شده بود که حتی پالتوش را هم در نیاورده بود وقتی کنار هم نشستیم باز هم شروع کردیم به لب گرفتن و کم کم بدن همدیگه را لمس می کردیم قبلا تو اتوبوس یکبار همدیگه را لمس کرده بودیم اما اینبار همه چی متفاوت بود از مهرداد خواستم که کنارم بخوابه رو کاناپه کنار همدیگه خوابیدیم و مهرداد عزیزم شروع کرد به نوازش تنم از اینکه کنارش خوابیده بودم حس فوق العاده ای داشتم مهرداد کم کم شروع کرد خودش را به من مالوندن از روی شلوار خیلی راحت بزرگی و سفتی کیرش را حس می کردم و داشتم دیوونه میشدم مهردادم اول بلوزم را در آورد از تنم و شروع کرد گردن و سینه هام را از روی سوتین لیس زدن و منو بیشتر حریص می کرد منم دیگه طاقت نداشتم شروع کردم به در آوردن لباسهای عشقم وقتی کامل لخت لخت شدیم همدیگه را نزدیک 5 دقیقه محکم بغل کرده بودیم و هر دو از این لجظه ی قشنگی که خدا بهمون داده بود لذت می بردیم اون لحظه تن مهرداد داغ داغ بود اونقدر که حرارت تنش داشت منو می سوزوند تا اینکه مهردادم شروع کرد به نوازش تنم و دستش را گذاشت روی کسم واقعا نمی دونم چه حسی بود که کسم خیس خیس شده بود و مهرداد شروع کرد به خوردن کسم حس می کردم رو ابرا دارم حرکت می کنم با چشمای باز داشتم همه ی صحنه هایی که عشقم واسم می ساخت را نگاه می کردم و نهایت لذت را میبردم مهرداد بعد اومد سراغ سینه هام و با زبونش حسابی سینه هامو خیس کرد و همش می گفت می ترسم مک بزنم سینه هاتو که جاش بمونه حق داشت آخه من پوست سفیدی دارم که خیلی حساسه و با کوچکترین ضربه ای قرمز میشه همه چی عالی بود هر دو داشتیم لذت می بردیم مهرداد کیرش را گذاشت لای پاهای من و شروع کرد به عقب جلو کردن اونقدر لذت بخش بود که دوست داشتم زمان متوقف بشه همزمان هم ازم لب می گرفت و منم اونو همراهی می کردم و سینه هام را هم می مالید با دستاش یکم که جلو عقب کرد حس کردم دارم ارضا میشم بهش گفتم و اونم تندتر عقب جلو می کرد روی کسم تا اینکه من ارضا شدم اما عشقم هنوز ارضا نشده بود منو برگردوند و نشست روی باسنم دیگه چیزی نمی دیدم فقط کیر مهردادم را روی سوراخ باسنم حس می کردم یکم فشار داد که بره داخل اما من خیلی دردم گرفت و جیغ زدم مهردادم چون خیلی دوسم داشت زیاد اذیتم نکرد و فقط یه کوچولو سر کیرش را دخل کرد و شروع کرد همون سرکیرش را عقب جلو کردن تو سوراخ کونم شاید کمتر از 8 بار که عقب جلو کرد آبش اومد و با دستمال خودشو تمیز کرد لحظات شیرینی بود من و عشقم هر دو از تن هم لذت برده بودیم و حالا با ارامش کنار هم بودیم این نهایت خواست هر دوی ما از زندگی بود بعد مهرداد واسم قرص سردرد آورد خوردم و یک ساعتی تو بغل همدیگه خوابیدیم اعتراف می کنم انقدر بودن تو آغوشش لذتبخش بود که حتی سردردم را فراموش کرده بودم موقع سکس بعد از بیدار شدن هم آماده شدیم و رفتیم بیرون نهار خوردیم البته قبل از بیرون رفتن هم یه عالمه لبهای همدیگه را بوسیدیم من باز اومدم اصفهان و سر دردای شدیدم ادامه داشت مهرداد از اینکه من مریض باشم خیلی نگران می شد و منم خیلی وقتا بهش نمی گفتم که حالم خوب نیست شدت سردرد هام به قدری زیاد شده بود که گاهی از سردرد زیاد از هوش می رفتم و الان نزدیکه 1ماه و نیم هست که متوجه شدم تو سرم تومور دارم و باید شیمی درمانی کنم هنوزم با مهرداد تلفنی در تماسم اما جرات اینکه بهش وضعیتم را بگم ندارم یکی دوبار سربسته بهش گفتم که اگر بهم نرسیدیم چکار می کنی و گفته که خودمو می کشم مطمئنم که هر کاری بگه انجام میده دوسش دارم واسه همین نمی خوام کوچکترین اتفاقی واسش بیفته دلم واسش تنگ شده تماس هامو باهاش کم کردم پایان نامم را بهانه کردم که وقتم را گرفته و اونم قبول کرده و اعتراضی نمی کنه نمی دونم باید چکار کنم الان که دارم اینو می نویسم دارم گریه می کنم به بدشانسی خودم به اینکه نمی تونم با عشقم بمونم چندبار خواستم با مادرش تماس بگیرم و قضیه را بهش بگم و ازش بخوام که مهرداد را از من سرد کنه که بعد از من بلایی سر خودش نیاره اما نتونستم خواستم وانمود کنم که دارم بهش خیانت می کنم تا ازم سرد بشه اما دلم نیومده نمی دونم چکار کنم من که وضعیتم مشخصه دیر یا زود رفتنیم اما همه دلهره ام از مهردادمه تو رو خدا واسه خوشبختیش دعا کنید ببخشید می دونم که خستتون کردم اما اینا خاطراتی بود که واسم با ارزش بود و نمی تونستم واسه هیچکس تعریف کنم کاش یه نفر بهم می گفت که چکار کنم چون واقعا دوسش دارم نوشته
0 views
Date: October 4, 2018